eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
8.3هزار ویدیو
75 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️مرخصی به شرط عملیات 😄 سال ۶۱ در عملیات محرم، بعد از مرحله دوم این عملیات، وقتی به عقبه جبهه خودی و در خط پدافندی در منطقه ای از دهلران آمدیم ، بعد از یک روز فرماندهان اعلام کردند ، آماده بشید بروید مرخصی که دستور آمد گردان یا مهدی سریعا به خط شوند، تجهیزاتمان را بستیم و آمدیم به خط شدیم که گفتند یکی از فرماندهان می خواهد صحبت بکند، وقتی آماده شدیم، دیدیم شهید حاج حسین خرازی و شهید ردانی پور ، آمدند. شهید خرازی که یکی از دستانش بر اثر مجروحیت به گردنش انداخته بود، شروع کرد به سخنرانی و با همان لهجه شیرین اصفهانی در حالی که خنده برلبانش بود، گفت: بچه ها کوجا می‌خاین برین؟ همگی گفتیم مرخصی، گفت 😂 د،نشد، یه مرحله دیگه عملیات میرین، اونوقت ، اگه شهید نشدید و سالم برگشتید،😂 میرین خونه هادون!! مجددا سازماندهی شدیم و در مرحله سوم عملیات در منطقه زبیدات عراق وارد عمل شدیم. چقدر این فرماندهان ما با روحیه بودند راوی: رزمنده، غلامرضا کوهی- اصفهان @Hamrahe_shohada
🔻بخش اول🔻 🔸بعد از ۵۰ روز مغازه به خودمان دیده ایم و نمیدانیم از کدام طرف برویم.🤭 🔹من و منصور و جعفر طول و عرض شام سنتر را چند بار متر میکنیم تا بفهمیم کسانی که نزدیک دو ماه است ما را ندیده اند الان از کدام رنگ و اسباب بازی خوششان می آید.😁 🔸هرچه سلیقه و پول💸 ته جیبمان داریم می تکانیم و یک ساعت بعد کنار رینگ وسط شام سنتر، کیسه های سوغاتی در دست،🛍 چشممان به جمال هم روشن می شود. خسته و گرسنه!🥴 🔹شما که غریبه نیستید، از اول هم گرسنه بودیم ۵۰ روز است خوراک دندانگیری نخورده ایم.🥲 🔸راه می افتیم سمت سوپرمارکت طبقه همکف بلکه از خجالت شکممان دربیاییم هنوز وارد نشده یخچال🥤 نوشابه های رنگارنگ چشممان را میگیرد.🤩 🔹در این ۵۰ روز هرچه گیرمان آمده باشد، قطعاً دیگر نوشابه گیرمان نیامده است.😄 🔸قوطی های یک قد و یک رنگ، صف بسته و مؤدب صدایمان میزنند.😍 🔹قیمت هایشان برایم سؤال است.🤔 قد و رنگ و برند یکیست؛ ولی طبقه به طبقه قیمتشان بالا میرود از ۱۵ لیر تا هزار لیر!😮 🔸لاکچری طور قوطی ۱۰۰۰ لیری را برمی دارم یعنی ۱۵ هزار تومان.😌 🔹بچه ها هم موافقند که بعد از این همه وقت نوشابه نخوردن بهترینش را بخوریم.😉 🔸خنکایش از روی قوطی🍹 جانم را قلقلک می دهد، یک نفس نزدیک نصفش را سر میکشم؛ شیرین و گازدار!😋 ⬅️ادامه دارد...
همراه شهدا🇮🇷
#طنز_جبهه 🔻بخش اول🔻 🔸بعد از ۵۰ روز مغازه به خودمان دیده ایم و نمیدانیم از کدام طرف برویم.🤭 🔹من
🔻بخش دوم🔻 🔸منصور و جعفر هم دخل بقیه اش را می آورند و راه می افتیم.😌 🔹خوشحال و راضی از خدمتی که به شکممان کرده‌ایم؛ هنوز در سوپرمارکتیم که احساس میکنم خون به صورتم دویده است.🥵 سرم داغ شده و ضربان قلبم زیاد!🤭 🔸به نظرم خستگی سفر است؛ ولی حالم به خستگی نمی خورد. بیشتر به خوشحالی شبیه است تا خستگی!🫢🙂‍↔️ 🔹منصور را نگاه میکنم صورتش به عرق نشسته است.😰 🔸جعفر هم مثل ما چند دقیقه یک بار دست روی پیشانی میگذارد و با حالش کنار نمی آید.😓 🔹هر سه نفرمان با بهت به قوطی خالی نوشابه در دست جعفر نگاه میکنیم.😳 🔸وامصیبتای منصور بلند میشود: - یا زینب بعد این همه نوکری، زهرماری خوردیم؟!😫 🔹گریه مان گرفته است.🥺 دیگر رویم نمیشود در صورت منصور و جعفر نگاه کنم. آنها هم!🙁 🔸به خودم بد و بیراه میگویم که: چرا کارد به شکمم نزدم؟!😥 پنجاه روز نوشابه نخوردی، یک روز دیگر هم نمی خوردی طوری می شد؟ جهادت قبول نمیشد؟ آسمان به زمین میرسید؟😣 🔹قلبم ۱۰ بار در ثانیه میکوبد و سرم داغ است.🥴 🔸روی قوطی را میخوانیم لااقل بفهمیم چند درصد کوفت کرده ایم؛ ولی چیزی ننوشته است.🫣 🔹به سمت یخچال جهنمی که این قوطی را در دامنمان گذاشت، می روم بلکه بفهمیم چه خاکی باید به سرمان بریزیم.🥲 🔸جعفر میگوید: -همینمان مانده بود.😕 🔹غصه صدایش را پر کرده است.😞 🔸راست میگوید! همینمان مانده بود که با دهن نجس، برگردیم ایران و مردم هم بیایند استقبالمان که خیر سرمان مدافع حرم برگشته است.🤭😆 🔹مثل آواره ها جلوی یخچال نوشابه ها ایستاده‌ایم. قوطی ها بهمان دهن کجی می کنند.😬 🔸دلم میسوزد که چرا ۱۵ لیری اش را برنداشتم لااقل درصدش کمتر بود😑 ⬅️ادامه دارد...
همراه شهدا🇮🇷
#طنز_جبهه 🔻بخش دوم🔻 🔸منصور و جعفر هم دخل بقیه اش را می آورند و راه می افتیم.😌 🔹خوشحال و راضی ا
🔻بخش سوم🔻 🔸کاری از دستمان بر نمی آید. پشیمان بودیم از گناهی که حتی وقت نشد لحظه‌ای از شیرینی گذرایش لذت ببریم.🥲 🔹یکی از کارکنان سوپرمارکت سمتمان می آید، تا اگر خریدی داریم راهنماییمان کند.🙁 🔸با کلی مِنّ ومن قوطی را نشانش میدهم و حالی‌اش میکنم این را خورده‌ایم و حالمان خراب است.😫 🔹دردمان را می فهمد؛ می گوید: - خيي! هيدا ما الكحل. بـس كالري كثيييير.... (برادر این الکل نیست فقط کالریش خیلی زیاده)😌 🔸"ی" کثیر را اندازه حال خراب ما می‌کشد.🥴 دوباره روی قوطی را میخوانیم تازه می‌فهمیم انرژی زا خورده ایم نه الکل.😝 🔹بدنمان حق داشت آن طور ندید بدید بازی در بیاورد.🥲 🔸این نوشابه ۱۰۰۰ لیری را پای دیوار هم می ریختیم، خوشحال می شد و به خودش تکانی می داد بدن ما که پنجاه روز است بهترین تغذیه اش إندومی بوده که جای خود.😅 🔹مستی از سرمان پریده و تا کار دست خودمان نداده‌ایم از سوپرمارکت بیرون میزنیم.🥹 🔸منصور و جعفر از خنده نمیتوانند راه بیایند.😆 من هم؛ ماییم و خاطره ی مستی چند دقیقه‌ای مان.😎 ✅پایان 📚همسایه‌های خانم جان/ نوشته زینب عرفانیان/ روایت پرستار احسان جاویدی از تجربه اش در خاک سوریه ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
!!!!!!      📞))))))))))))))))) عملیات فاو به اتمام رسیده بود. به گروهان ما خط پدافندی روبروی پاسگاه البحار را داده بودند. خط در دست بچه های (بازی گوش) گردان بود. یک رادیوی دو موج ناسیونال هدیه مردمی داشتم . همراهم بود. توی سنگر فرماندهی گروهان نشسته بودم. رادیو را روشن کردم. ناگهان مجری گفت: اینجا رادیو مونت‌کارلو ، ترانه های درخواستی شما عزیزان..... همان موقع یک آهنگ غربی با ریتمی تند نواخته شد. سید بی سیم‌چی محوربود به خودم گفتم بد نیست کمی با سید شوخی کنم. شاسی بی سیم را جلو رادیو گرفتم و مقداری از آهنگ را در بی سیم پخش کردم. منتظر ماندم تا عکس‌العمل سید را ببینم که بلافاصله با خط تلفن آمد روی خط ما و گفت: - علی بیداری؟📞 - آره بگوشم چی شده؟! - عراقیا فک کنم کد بی سیم مارا کشف کردن سریع برین خونه شهید. .... یعنی کد بی سیم رو عوض کن. من هم عوض کردم. ساعتی بعد دوباره همان کار را تکرار کردم. آنقدر این کار برایم شیرین شده بود که چندین شب دیگر تکرار کردم. مجبور شده بود تمام کد بی سیم ها و دفترچه های خودشان را عوض کنند. هر روز صبح می آمد و به ما کدهای جدید می داد و می گفت: نمیدونم عراقیا چه دستگاهی آوردن تو خط شون! تا کد جدید میذاریم، سریع کشف می‌شه..... آخر هر روز چندین کیلومتر سیم جنگی تلفن غورباقه ای ها را چک می کرد و می رفت و می آمد. می‌رفتند لشکر کد جدید می گرفتند و ..... تا بالاخره نمی دانم ازکجا متوجه شدیک شب وقتی فهمیدکار منه فقط نکرد.... سید اخلاص موسوی @Hamrahe_Shohada
🔅از احوالپرسی كه بگذريم، و وقتی صحت و سلامتی برقرار باشد نوبت به كار‌و‌بار و پرس‌وجو از اوضاع و احوال می‌رسد.🙂 🔅از یکی از رزمندگان سوال کردیم: شما در جبهه چه كار می كنيد؟ 🔅با بیخیالی گفت: ـ هيچی؛ طبق معمول می خوريم و می خوابيم.😌 -(هرچی تیر و ترکش بیاد میخوریم و خدا بخواد شهید میشیم بعدشم میگیریم یه دل سیر میخوابیم)🙃 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام‌الله‌علیها ❤️ @Hamrahe_Shohada
علی: میکنم نگران نباشید !!! ♦️آذر ماه سال ۱۳۶۵ در گردان ویژه آموزش غواصی و رزم در مرداب می دیدیم . فرمانده گردان آقای ابوالفضل شکارچی بود و من فرمانده گروهان یازهرا از بچه ای اراک و حومه. شهید عزیز سید ابراهیم میرجمالی هم معاون بنده بود. من معتقد بودم که باید هر شب گروهان را برای تمرین و آمادگی بیشتر درون باتلاق ببریم . جایی که آموزش می دیدیم منطقه هور الهویزه بود و آبهای سردی داشت . خلاصه کلام اینکه (رُس) بچه ها را می کشیدم . 👈یک شب جمعه می بایست استراحت کنیم اما من تصمیم گرفتم همان شب نیز بچه ها را ساعت دو نیمه شب داخل هور و باتلاق ببرم. زود خوابیدم که ساعت دو نیمه شب بیدار شوم. وقتی بیدار شدم از دوستان پرسیدم ساعت دو شده است؟ گفتند آره بلند شو بریم داخل باتلاق !! با سختی بلند شدم اما باز هم کسر خواب داشتم.... که متوجه شدم ساعت ده صبح است. نگو این علی اوسط خوشدونی حلوا خور که یکی از فرمانده دسته هام بود مخفیانه نصف شیشه رو ریخته بود توی غذای شام من . دیدم غذای شامم یک مزه خاص داره اما متوجه نشدم !!! ✍سید اخلاص موسوی                    ‌‌‍‌‎‌       @Hamrahe_Shohada
🔸شلمچه دیگر نیاز به توصیف نداشت! حجم آتیش دشمن و جنگِ سختی که در اونجا جریان داشت خارج از بیان بود....🔥 بچه‌ها تو جبهه در وصف شلمچه، یک‌جمله می‌گفتند که بسیار شنیدنی بود: یا اخوی لایُمکن الفَرار مِن شلمچه إلّا به جراحت یا شهادت...😄🥲 @Hamrahe_Shohada
🔸دوستی داشتيم كه در رشته رياضی🧮 تحصيل می كرد. همزمان آمده بود جبهه. 🔹بعد از اين كه در جبهه مجروح شد، در حالیكه هنوز چند تركش در بدن داشت از او پرسيدم: اگه به دانشگاه راه پيدا كنی میخوای در چه رشته‌ای ادامه تحصيل بدی؟🙂 🔸با خونسردی گفت: تا الان که حدود دو واحد كارورزی گذراندم😌 (منظورش کلنجار رفتن با تركش‌های بدنش بود) و چون متوجه شدم آهن بدنم نياز به استخراج دارد، فكر كنم بهتره رشته مهندسی معدن درس بخوانم..😉 @Hamrahe_Shohada
▫️ خودش تعریف می کرد: برای عمل جراحی سرم را تراشیدند! رفتم جلوی آینه و به آقایی که تیغ در دستش بود ، گفتم: ابرو و ریشم را هم بزن.🙂 آن آقا گفت: یعنی چی؟😐 گفتم: مال خودمه دیگه؛ بزن کاریت نباشه.🤨 ابرو و محاسنم را زدند و وقتی جلوی آینه رفتم، خودم را نشناختم. پیش خودم گفتم سیّد (پدرم) را سر کار بگذارم.😈 روی ویلچر نشستم و خودم را جلوی در ورودی بیمارستان رساندم تا سیّد بیاید. بابا از در آمد داخل ؛ از کنارم رد شد اما مرا نشناخت. گفتم: سیّد کجا می‌ری؟😄✋🏻 _بنده‌زاده مجروح شده آمدم ببینمش. _آقازاده‌تان کی‌ باشن؟🤔 _آقا سیّدرضا دستواره. _اِ، آقا رضا پسر شماست؟😅 عجب بچه شجاع و دلیری دارید شما. تو فامیلتون به کی رفته؟ ویلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهی اتاق شدیم.🤭😝 گفتم:حاج آقا می‌دانی کجای آقا رضا تیر خورده؟🤔 _نه، اولین باره می‌روم او را ببینم.🙁 _نترس دستش کمی مجروح شده. _خدا رو شکر.☺️ _حاج آقا دست راست رضا قطع شده اگه نمی‌ترسی.😈 _خدایا راضی‌ام به رضای خدا.😥 _حاج آقا دست چپش هم قطع شده.😈 _خدا رو شکر؛ خدایا این قربانی را قبول کن.😢 در آسانسور صحبت را به جایی رساندم که پای راست خودم را قطع کردم.😂 بابا تکانی خورد و کمی ناراحت شد.😓 تا بالای تخت که رسیدیم، آمد که مرا روی تخت بگذارد، طوری وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد دید...😈 کمی ناراحت شد و اشکش درآمد.🥺😭 _حاج آقا خیلی باحالی؛ بچه‌ات ۱۰ دقیقه پیش شهید شد او را بردند سردخانه.🤭 این بار دیگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ایستاد و گفت: خدایا این قربانی را از ما بپذیر.😭 با خنده گفتم: بابا، خیلی بی‌معرفتی، ما را کُشتی تمام شد، رفت؟!😳😂🤣 پدرم یک نگاهی کرد و تازه ما را شناخت. گفت: ای پدرسوخته اینجا هم دست از شیطنت برنمی‌داری؟!»🤦🏻‍♂😠😡 🗓 ۱۸ اسفند سالروز ولادت سردار شهید سیّد محمدرضا دستواره /جانشین لشکر27 محمدرسول‌الله‌(ص)/ ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ @Hamrahe_Shohada
اینم به عشق فرمانده لشکر! میگفت: داشتم تو جاده می‌رفتم ، دیدم یه بسیجی کنارِ جاده داره میره زدم کنار سوار شد، سلام وعلیک و راه افتادیم، داشتم می‌رفتم با دنده ۳ و سرعت ۸۰ تا ، بهم گفت: اخوی شنیدی فرمانده لشکرت گفته ماشین‌ها حق ندارن از ۸۰ تا بیشتر بِرن؟! یه نگاه بهش کردم و زدم دنده چهار و گفتم اینم به عشق فرمانده لشکر :) تو راه که می‌رفتیم دیدم خیلی تحویلش می‌گیرن!! می‌خواست پیاده بشه بهش گفتم : اخوی خیلی برات درِ نوشابه باز می‌کنن لااقل یه اسم و آدرس بهم بده شاید یه جایی بدردت خوردم ؛ یه لبخندی زد و گفت: همونکه به عشقش دنده چهار رفتی😂 فرمانده جاویدالاثر لشکر۳۱ عاشورا شهید آقامهدی باکری @Hamrahe_Shohada
_محمد پاشو! _دِ پاشو چقدر مےخوابے؟! +چتہ نصفہ شبے؟! بذار بخوابم... -پاشو،من دارم نماز شب میخونم کسے نیست نگام کنہ! از جمله ترفندهایِ برای بیدار کردن دوستانش برای نماز شب😂 🌿✨