سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند:
دعــا داشـتند ادعـا نداشـتند،
نیـایــش داشتند نمــایـش نداشتند،
حیــا داشتند ریــا نداشتند،
رســم داشتند اســم نداشتند ...
#با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
🔸 روسری قرمز
هنوز ازدواج نکرده بودیم
تو یکی از سفراش همراش بودم
تو ماشین یه هدیه بهم داد!
اولین هدیه ش به من بود ...
خیلی خوشحال شدم
همونجا بازش کردم ، روسری بود ...
یه روسری قرمز با گلای درشت !!
جا خورده بودم
با لبخند و شیرین گفت :
"بچهها دوست دارن با روسری ببیننت"
میدونستم که بهش ایراد میگیرن
که چرا خانومی رو که بی حجابه
با خودت میاری...؟
خیلی سعی میکرد منو به بچهها نزدیک کنه
می گفت :
" ایشون خیلی خوبن
اینطور که شما فکر میکنید نیست!
به خاطر شما میان اینجا
و میخوان از شما یاد بگیرن...
انشاءالله خودمون یادش میدیم "
نگفت این حجابش درست نیست...!
نگفت مثه ما نیست…!
نگفت فامیلش چنین و چنان هستن!
این رفتارش خیلی روم اثر گذاشت
اون منو مثه یه بچهی کوچیک
قدم به قدم جلو برد و به اسلام آورد ...
نُه ماهِ زیبا با هم داشتیم ...
✍🏻 راوی: خانم غاده جابر (همسرشهید)
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
#با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
نصرالله در سخنان امشب با اشاره به ورود دکل حفاری کوسه گفت: این حمله به لبنان است و ما را در شرایط سختی قرار می دهد. این یک موضوع ملی است که باید برای هر لبنانی قابل توجه باشد. منابع گازی زیر آب تنها امید نجات لبنان است.
#با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
زهمہدستڪشیدمتآتوبآشےهمہام
بآتوبودنزهمہدستڪشیدندارد. . !(:♥️
عزیزمحسیـن؏!
#با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
حسین اربابم💔
سهم ما در وسط معرڪه ۍ ِ عشق چه بود؟
غم و دلتنگۍ و حسرت همه یڪجا باهم!...
سلام بر صاحب عصر ومکان❤️
وسلام بر امام رئوف✨
و سلام بر صاحبان قلوب✨
وسلام بر ساکنان فردوس موعود✨
وسلام بر ضعیف شدگان زمین✨
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
#با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
:
بعضی ها رو دیدید تا نگاهشون
میکنیم یاد شهدا میفتیم؟
اینا همونایی اند که سایه به سایه
شھادت زندگی میڪنند ...
#بنـدگـی
یه جوری رو خودتون کار کنید ..
که حتے اگه یه گناهم انجام دادین،
گریهاتون بگیره ..:)
l
۷ سال پیش ۱۴ ساله بود که اسیر اسقاطیلیا شد
حالا ۲۱ ساله است و ازاد شده
همه نوجوونیش رو اسقاطیلیها ازش گرفتن
#حقیقت_اسرائیل
#با_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
همراه شهدا🇮🇷
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد🌱 قسمت ۳۱ حمیدگفت:"توچرااین طوری میکنی.راننده حواسش به
#کتاب_یادت_باشد
قسمت ۳۲
نزدیک اذان صبح باصدای مناجات زیبایی که درمحوطه اردوگاه پخش میشدبیدارشدم.
تاچشمهایم رابازکردم حمیدرادیدم؛روبه روی من کنارجدول نشسته بود.زیرنورماه چهره خسته حمیدبالباس خادمی وکلاه سبزرنگی که روی سرش گذاشته بودحسابی دیدنی شده بود
پرسیدم حمیدجان ازکی اینجایی؟چرامنوبیدارنکردی پس؟"گفت:"تقریباسه ساعتی هست که رسیدم.وقتی دیدم خوابی دلم نیومدبیدارت کنم.اینجانشستم هم مراقبت باشم هم توراحت استراحت کنی."
لبخندزدم وگفتم:"بااینکه حسابی بدنم کوفته شده واین چندروزدوسه هزارکیلومتربااین آمبولانس راه رفتیم ولی حالاکه دیدمت همه خستگیام رفت.بخوای پای پیاده تاخوداهوازهم باهات میام!"
همراه هم درهمان خنکای اول صبح محوطه اردوگاه سمت حسینیه راه افتادیم.
یکی اززیباییهای همسایگی باشهداکه درشهرخیلی کمترتوفیق آن نصیب انسان میشودنماز
صبح هایی است که اول وقت به جماعت میخواندیم.درست مثل شنیده های مااززمان جنگ همه برای رسیدن به صف نمازجماعت ازهم سبقت میگرفتند.
بعدازنمازصبح حمیدبه خاطرکارهایی که باقی مانده بودبه دهلاویه برگشت تافرداسمت قزوین حرکت کند،امامن چون کلاس داشتم همان روزازاندیمشک سوارقطارشدم وبه تهران آمدم تابعدبااتوبوس به قزوین برگردم.
ازجنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولدحمیدفکرمیکردم.دوست داشتم اولین سالروزتولدحمیدکه من کنارش هستم برایش یک جشن تولدخودمانی بگیرم.
چهارم اردیبهشت ماه روزتولدحمیدساعت پنج صبح بودکه باهول ازخواب پریدم.عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود.دهانم خشک شده بود.خواب خیلی عجیبی دیده بودم:"آقایی بایک نورانیت خاص که مشخص بودشهیدشده میخواست یک چیزی به من بگوید.درتلاش بودمنظورش رابرساند.
"تاخواست حرف بزند،بیدارشدم.چهره ی شهیدراکامل به یادداشتم.خیلی ذهنم درگیراین بودکه حرف این شهیدچه بودکه نشدمن بشنوم.
باحمیدقرارداشتم که به مناسبت تولدش به مزارشهدابرویم.
مراسم تولدش راکنارشهدابرده بودیم؛خودش بودوخودم وشهدا.برایش کیک خریده بودم.وقتی رسیدیم حمیدطبق معمول رفت سرمزارشهیدحسین پور.میدانستم میخواهد
بارفیقش خلوت کند.
همان ردیف راآهسته قدم زنان جلوآمدم.کیک به دست به قاب عکس بالای سرمزارهانگاه میکردم.هرکدامشان یک سن وسال،یک تیپ ویک قیافه ولی همگی یک آرامش خاص داشتند.چشم هایشان پرازامیدبود.
درعالم خودم بودم که یکهوخشکم زد.چشمهایم چهارتاشد.
یکی ازعکس هاهمان شهیدی بودکه من داخل خواب دیده بودم.دقیقاهمان نگاه بود؛شهید"اردشیرابراهیم پور"جذبه خاصی داشت.همیشه درسرم میچرخیدکه این شهیدمیخواهدیک چیزی به من بگوید.نگاهش پرازحرف بود.
بعدازآن هربارمزارشهدامیرفتیم،حمیدمیرفت سرمزارشهیدحسین پور،من هم میرفتم سرمزاراین شهید.بااینکه متوجه نشدم حرف شهیدچه بودولی همیشه سرمزارش آرامش خاصی داشتم.
بعدازخواندن فاتحه وزیارت شهدابه سمت فضای سبزنزدیک گلزارآمدیم وروی چمنها نشستیم.کیک راگذاشتیم وسط وعکس انداختیم.
وقتی داشت کیک رابرش میداد،سرش رابلندکردوچشم درچشم به من گفت:"فرزانه ممنون بابت زحماتت.میخواستم یه چیزی بگم میترسم ناراحت بشی."
هری دلم ریخت.تکه کیکی که داخل دهانم گذاشته بودم رانتوانستم قورت بدهم.فکرم هزارجارفت.بادست اشاره کردم که راحت باشد.خیلی جدی به من گفت:"فرزانه تواون چیزی که من فکرمیکردم نیستی!".
این حرف راکه شنیدم انگارخانه خراب شده باشم.نمیدانستم باخودم چندچندم.گفتم شایدبه خاطربرخوردهای اول محرم شدنمان دل زده شده.به شوخی چندباری به من گفته بودتوکوه یخی ولی الان خیلی جدی بود.گفتم:"چطورحمید؟من همه سعیم رومیکنم همسرخوبی باشم"
چنددقیقه ای درعالم خودش فرورفته بودوحرفی نمیزد.لب به کیک هم نزد.بعدازاینکه دیدمن مثل مرغ پرکنده دارم بال بال میزنم ازآن حالت جدی خارج شد.پقی زدزیرخنده وگفت:"مشخصه تواون چیزی که من فکرمیکردم نیستی.توبالاترازاون چیزی هستی که من دنبالش بودم!توفوق العاده ای!"شانس آورده بودمحضرشهدابودیم وجلوی خلق ا...والاپوست سرش رامی کندم!
خیلی خوب بلدبودچطوردلم راببرد.روزبه روزبیشتروابسته می شدم.نبودنش اذیتم میکرد،حتی همان چندساعتی که سرکارمیرفت خودم رابادرس ودانشگاه وکلاس قرآن مشغول می کردم تانبودنش راحس نکنم.
نیمه دوم اردیبهشت بایدبرای حضوردریک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهدمیرفت.هیچ وقت
مانع پیشرفتش نشدم.هردوره ای که میگذاشتندتشویقش میکردم که شرکت کند،ولی سه ماه دوری هم برای من وهم برای حمیدواقعاسخت بود.
#با_شهدا
🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49