همه چیز
با آب زنده است
وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ
كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ ...
دل تشنه ی مـن هـم
بـا اشـک بـرای شما امام حسین جان
#لبیک_یاحسینعلیهالسلام
#آوای_آب_صدای_عطش 💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
پویش تغییر تصاویر پروفایل ها در شبکه های اجتماعی و پیام رسان ها به تصاویر مطهر شهید همدانی و شهدای مدافع حرم…
همچنین نشر گسترده وصایا و خصوصیات و خاطرات شهدای مدافع حرم خنثی کننده توطئه سرمایه های رژیم صهیونیستی در ایران مخصوصا ح موسوی از سران فتنه خواهد شد…
نشر حداکثری
بسم الله
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 صفحه ۴۳ كنار يك تپه محاصره شــديم، نزديك به يكصد عراقــي از بالاي تپه و از داخل دشت شليك مي
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
صفحه ۴۴
شهرك المهدي
علي مقدم، حسين جهانبخش
از شروع جنگ يك ماه گذشــت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شــهرك المهدي در اطراف ســرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهاي پدافندي را در مقابل دشمن راه اندازي كردند.
نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم ميگردند! با تعجب پرسيدم: چي شده؟!
گفتند: از نيمه شــب تا حالا خبري از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديده باني را جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود!
ساعتي بعد يكي از بچه هاي ديده بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت ميان!
اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده باني رفتم و
با بچه ها نگاه كرديم.
ســيزده عراقي پشت ســر هم در حالي كه دستانشان بســته بود به سمت ما مي آمدند!
پشت سر آنها ابراهيم و يكي ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود.
هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه اي آفريده باشد!
آن هم در شــرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سالح كم بود. حتي تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند.
يكــي از بچه ها خيلي ذوق زده شــده بود، جلو آمد و كشــيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: «عراقي مزدور!»
براي لحظه اي همه ســاكت شــدند. ابراهيم از كنار ســتون اسرا جلو آمد.
روبــروي جــوان ايســتاد و يكي يكي اســلحه ها را از روي دوشــش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چي زدي تو صورتش؟!
جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: مگه چي شده؟ اون دشمنه.
ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولا
اون دشمن بوده، اما الان اســيره، در ثاني اين ها اصلا نميدونند براي چي با ما ميجنگند. حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟!
جوان رزمنده بعد از چند لحظه ســكوت گفت: ببخشيد، من كمي هيجاني شدم.
بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي را بوسيد و معذرت خواهي كرد.
اســير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد.
نگاه متعجب اسير عراقي حرف هاي زيادي داشت!
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
لیست صفحات این کتاب
https://eitaa.com/Hamrahe_Shohada/2925
🍃🍃🍃🍃🍃