هآنآ ؛
ـــ کاش آدمی بودم
با خوشی های بی پایان،
دور از شهر...
با لباسی محلی
سوار بر اسبی که خودم نامش را انتخاب کردم
و در دشتِ سبز با او میتاختم.
خانهام جایی بود
دور از حسادت، دور از دود، دور از قضاوت؛
چشمانم را که باز میکردم نور خورشید از پشت پنجره های رنگی در آغوشم گرفته بودند،
و هنگام ظهر با اسب عزیزم
به خانه میرسیدم و بوی خوشبختی استشمام میکردم.🌱
ـــ کاش آدمی بودم
دور از شهر... :))
اسفند ۱۴۰۳ | مشهد