👒 #تک_دختر_خاندان
📗 #پارت_36
#باران
اقابزرگ داد زد:
- امیر برو بیرون همین الان.
امیرافتاد به پای اقا بزرگ.
چون اوج خفت بود که کسی رو از یه مراسم بندازن بیرون.
اقا بزرگ با جدیت گفت:
- باید از رایان عذرخواهی کنی نه من!اگر بخشیدت اجازه می دم بمونی.
خواست بره سمت رایان که رایان گفت:
- همسر منو ناراحت کردی باید از همسرم عذرخواهی کنی.
همه مبهوت موندن.
اره باید هم مبهوت بمونن باران ی که تا دیروز توی عمارت نمی زاشتن پا بزاره الان شده همسر جانشین بعدی.
امیر وارفته مونده بود که با خشم گفتم:
- خیلی دیر عذر خواهی کرد نمی بخشم بندازینش بیرون.
رایان به بادیگارد ها اشاره کرد که انداختن ش بیرون.
اقابزرگ با اون نگاه نافذ و پر از کینه اش داشت بهم نگاه می کرد.
مونده تا حرص ت بدم هنوز.
امیرعلی(رایان)گفت:
- برو داخل.
چشم ی گفتم و مسیر رو طی کردم داخل رفتم .
داخل خانوم ها نشسته بودن و با ورود من همه بلند شدن سلام کردن.
بدون اینکه جواب هیچکس رو بدم لباس مو با دست بالا گرفتم و با اقتدار سمت بلند ترین جایگاه که حالا مال من بود رفتم.
قبلا که خانوم جون زن اقا بزرگ بود اما از وقتی مرد خالی بود و حالا ما من شده.
نشستم و بعد چند دقیقه که خوب اذیت شون کردم اجازه نشستن دادن.
داشتم به این فکر می کردم که چطور اون هارد ها رو از اتاق اقا بزرگ بردارم!
گوشی مو در اوردم و اول سیستم اقا خان و هک کردم.
یه پیام دادم به امیرعلی که 5 دقیقه دیگه خودش و بی حالی بزنه.
از جام بلند شدم و خدمتکار رو صدا کردم که هم ساکت شدن و به من نگاه کردن خدمتکار سمتم اومد و گفتم:
- سرم خیلی درد می کنه می رم توی اتاق رایان خان یکم اروم بشم برام قرص بیار.
خدمتکار سری تکون داد و رفتم بالا توی اتاق رایان روی تخت حالت نمایشی دستمو به سرم گرفتم و چشامو بستم.
خیلی زود خدمتکار اومد و و قرص و بهم داد و گفت:
- خانوم اگه حالتون خوب نیست می خواید به اقا بگم؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و رفت بیرون.
همین که رفت سریع بلند شدم و از پنجره به حیاط نگاه کردم که دیدم همه چی امن و اقا بزرگ و حسابی رایان سرگرم کرده.
سمت اتاق اقا خان رفتم و درو باز کردم رفتم تو درو بستم.
نگاهی به کل اتاق انداختم تا بیینم به کجا می خوره جاساز باشه.
با دقت کل اتاق و نگاه کردم و دستمو به کل دیواره های اتاق کشیدم جای مخفی نبود جای کمد نظرمو جلب کرد.
اروم هلش دادم کنار که دیدم چرخ داره زیرش و راحت کنار رفت.
به دیوار پشت ش دو انگشتی ظربه زدم که صدای تو خالی داد دستمو همه جا کشیدم که دستم خورد به یه دکمه مخفی که کاملا با رنگ کاغد دیواری استتار شده بود و یه لایه از دیوار که چوب بود کنار رفت و گاوصندوق معلوم شد.
از این پیشرفته ها بود که با برق و دستگاه کار می کرد.
به گوشیم وصل ش کردم و سه سوته قفل شو حک کردم برای 5 دقیقه.
باز شد و هر چی هارد بود برداشتم به دور تا دور اتاق نگاه کردم چند تا هارد نو از توی کمد ش در اوردم و جاشون گذاشتم که متوجه نشد و بعد ۵ دقیقه در گاوصندوق دوباره قفل شد همه چیز و مرتب کردم و برگشتم اتاقم و هک بودن دوربین های اقاخان رو از کار انداختم و شروع به کار کرد دوباره.
صداهایی از توی حیاط اومد و همه خانزاده خانزاده کردن.
حتما امیرعلی خودشون به بیهوشی زده.
سریع پایین رفتم و خودمو پریشون نشون دادم به حیاط که رسیدم همه رو کنار زدم با دیدن امیرعلی که روی زمین افتاده بود جیغ الکی کشیدم و خودمو پرت کردم پیشش سرشو توی بغلم گرفتم و به صورت ش اروم ظربه زدم و تند تند اسم شو صدا می کردم کلی زور زدم دو تا قطره اشک الکی هم ریختم که امیرعلی طبق نقشه چشم هاشو باز کرد بهش کمک کردم مثلا و اروم نشست دستمو گرفت و گفت
- خوبم عزیزم نگران نباش اروم باش.
الکی با فین فین گفتم:
- حتما به خاطر کم خونی ت هست که اینجور شدی دیدی که دکتر بهت گوش زد کرد.
اقا خان با خشم گفت:
- چرا زودتر نگفتید می گم چیزای مقوی برای وارث درست کنن.
و سریع چند نفر رو صدا کرد و لیست سفارشاتش رو گفت تا تهیه کنن.
امیرعلی بلند شد و رو به خدمتکار گفت:
- برای خانوم اب بیارید خیلی ترسیده.
خدمتکار ها سمتم اومدن و بلند کردم روی صندلی کنار امیرعلی نشستم و با دستمال به سر و صورت ش می کشیدم و نگران حال شو می پرسیدم.
با نگاه خیره ای سر بلند کردم مامان بود که داشت نگاهم می کرد.
اره حتما می گه دخترم خانوم عمارت می شه و و مقامم بالا می ره!
زکی عمرا اگه یادم بره کار هاشون رو!
👒 #تک_دختر_خاندان
📗 #پارت_37
#باران
نگاهمو دوباره به امیرعلی دوختم و رو به اقاخان گفتم:
- خان بهتر نیست رایان خان برن استراحت کنن؟مگه از سلامتی ایشون چیزی واجب تر وجود داره؟
اقاخان سری تکون داد و گفت:
- درسته برید بالا.
بلند شدم و دست امیرعلی رو گرفتم با قدم های اروم که مثلا نشون بده حالش مساعد نیست راه افتاد اما واقعا همه وزن شو انداخته بود روی دست من با صدای ارومی گفتم:
- امیرعلی چقدر سنگینی بابا همه وزن تو انداختی رو من تمام شد نمایش.
توی سالن رسیدیم که یهو امیرعلی پخش زمین شد و از هوش رفت.
چشمام گرد شد.
نقشه تمام شده بود چرا افتاد؟
نکنه واقعا بازی ش گرفته؟
نشستم و تکون ش دادم واقعا بیهوش شده بود!
جیغ بلندی کشیدم که همه سمت ما دویدن و دور امیرعلی حلقه زدن.
پسرا سریع امیرعلی رو بلند کردن بردن توی اتاق و جیغ کشیدم:
- زنگ بزنید دکتر بیاد چرا وایسادیییین.
مهمون های اقا بزرگ با تعجب به من نگاه می کردن و همه چیز بهم ریخته بود.
تند تند توی سالن راه می رفتم و هر چی خدمتکار ها می گفتن بشینم فایده ای نداشت.
چرا امیرعلی اینجوری شد؟خدایا.
بلاخره دکتر خانوادگی اقاخان بیرون اومد سریع سمت ش رفتم و گفتم:
- چی شد؟همسرم چش شده؟
نگاهی به همه که منتظر بودن انداخت و گفت:
- ایشون مسموم شدن خداروشکر زود بنده رو خبرکردید من دارو به ایشون دادم و بالا اوردن هر انچه که خورده بودن و الا..
حس کردم سرم سنگین شده و نمی شنوم!
سقوط کردم روی زمین که خدمتکار ها دویدن سمتم و به یکی شون تکیه دادم.
دکتر سریع نشست و نبظ مو گرفت و گفت:
- فشار شون افتاده یه اب قند بیارین.
مامان سریع اورد و گرفت جلوی صورتم.
با خشم زدم زیر لیوان و گفتم:
- برو کنار به من دست نزن.
مامان ترسیده از جلوم پاشد که در اتاق باز شد و دستیار دکتر اومد بیرون و گفت:
- همسر ارباب زاده کی هستن؟
لب زدم:
- من.
نگاهشو به من دوخت و گفت:
- دارن صداتون می کنن لطفا بهشون بگید استراحت کنن خیلی زود خوب می شن.
با کمک خدمتکار ها بلند شدم جلوی لباسمو بالا گرفتم و داخل رفتم درو بستم و به امیرعلی که چشاش بسته بود و روی تخت بود نگاه کردم.
یه سرم هم بهش وصل بود.
سمت ش رفتم و روی تخت نشستم.
سر و صورت ش عرق کرده بود یه دستمال برداشتم و به سر و صورت ش کشیدم که چشماشو باز کرد و نگاهم کرد.
نگاهم توی نگاه ش قفل شد و نمی دونم چقدر طول کشید که اون گفت:
- ...
انقدر گیج شده بودم و هنوز داشتم نگاهش می کردم که نفهمیدم چی گفت و لب زدم:
- چی؟
گفت:
- هارد ها رو برداشتی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره نگران نباش تو بخواب دکتر گفت تا فردا حالت خوب می شه.
چشاشو بست و گفت:
- حواست به هارد ها باشه باران و اینکه..
نفسی تازه کرد و گفت:.
- ممنون که هستی.
لبخندی زدم و گفتم:
- خواهش می کنم.
کم کم خواب ش برد و سرم که تمام کرد درش اوردم خودم پتو رو روش کشیدم و گذاشتم راحت بخوابه.
👒 #تک_دختر_خاندان
📗 #پارت_38
#باران
باید می فهمیدم کار کی بود که امیرعلی رو مسموم کرد!
از اتاق بیرون زدم که سر ها چرخید این سمت با قدم های محکم توی سالن رفتم و وسط سالن وایسادم با صدای بلندی گفتم:
- امشب باید معلوم بشه کی ارباب زاده رو مسموم کرده.
با خشم بیشتری ادامه دادم:
- هر کی که باشه بهش رحم نمی کنم!
رو به خدمتکار گفتم:
- مسعولان پذیرایی امشب قسمت مردونه رو جمع کن تو سالن.
درحالی که خم شده بود میوه بزاره راست شد و گفت:
- ولی خانو..
سمت ش رفتم و ظرف میوه رو ازش گرفتم کوبیدم وسط سالن که خورد شد و جیغی از ترس کشید عقب رفت.
داد کشیدم:
- گفتم جمممممممع کن خدمتکار ها رو..
چشمی گفت و دوید رفت توی اشپزخونه.
مامان سمتم اومد و گفت:
- باران دخترم ما الان مهمون داری..
برگشتم سمتش که با دیدن عصبانیت ام ساکت شد و گفتم:
- تو مادر من نیستی که به من می گی دخترم همسر من و مسموم کردن فکر مهمون هاتی؟باید بفهمم کار کی بوده.
خدمتکار ها جمع شدن توی سالن جلوشون وایسادم و گفتم:
- کی برای ارباب زاده نوشیدنی و خوراکی برد؟
هیچ کدوم دست بلند نکرد و یکی شون با تنی لرزون گفت:
- خانوم آمنه برد.
با خشم ی که سعی در کنترل کردن ش داشتم گفتم:
- آمنه کدوم از شماست؟
یکی دیگه اشون گفت:
- نمی دونیم خانوم از وقتی اقا توی حیاط عمارت از حال رفت ندیدمش.
لب زدم:
- بگردید وجب به وجب عمارت و بگردید پیدا ش کنید بیاریدش سریع.
دلم شور امیرعلی رو می زد.
نکنه دوباره حالش بد شده باشه؟
سمت اتاق رفتم و درو باز کردم که دیدم یه خدمتکار چاقو در اورد داره می ره سمت تخت امیرعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا ابوالفضل العباس:)❤️🩹
میشه منم با انگشتت نشون بدی؟..🥺
@Hana_315▾‹⃟❤️🩹
هناء|ʜᴀɴᴀ
_🤍
آقاهمهدارنیاراهیمیشن
یاکارایرفتنشونومیکنن
حواستبهآبرویمنمهست؟!
آبرویدوعالمآبروداریکن
#امام_حسین
@Hana_315▾‹⃟🖤