حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
شهیده ژیلا مقبل✨
شهیده ژیلا مقبل 21آبان سال1340 در خانوادهای متدین و علم دوست از اهالی سنندج دیده به جهان گشود. او در میان برادران و خواهران تحصیل کردهاش پرورش یافت و به تأسی از فضای فرهنگی خانه، او نیز برای تحصیل و تربیت علمی، تلاش فراوانی از خود نشان داد. خانوادهاش از زمره خانوادههایی است که فرزندان خدمتگذاری به انقلاب تقدیم کرده است.
شهیده مقبل در سال1360 با رتبه ممتاز در رشته علومتجربی دیپلمش را اخذ کرد و به عنوان دانشآموز رتبه اول استان انتخاب شد.
وی پس از گرفتن دیپلم شغل معلمی را برای خود انتخاب نمود و برای تعلیم و تربیت فرزندان این دیار، به روستای «رزاب» مریوان کوچ کرد.
شهادت
او پس از یکسال خدمت صادقانه و تربیت دانشآموزان، در تاریخ 8شهریور سال1362، بر اثر بمبارن هوایی رژیم بعث عراق، در روستای رزاب، به همراه دو تن از همکارانش به شهادت رسید.
خواهر شهیده میگوید: امتحانات شهریورماه بود که خواهرم ژیلا به همراه دوتن از همکارانش به نامهای شهیده مهری رزاقطلب و شهیده شهلا هادییاسینی به روستای رزاب رفته بودند تا امتحانات شهریورماه را برگزار کنند. در آن روستا زن میانسالی زندگی میکرد که شوهرش را از دست داده بود و دو فرزند یتیم داشت. ژیلا و همکارانش به این خانواده رسیدگی میکردند و کمکشان میکردند. روزی که به روستا میرسند، با هم به خانه آن زن میروند و مقداری آذوقه برایشان میبرند و شب را به اصرار آن خانم در آنجا میمانند.
همایون مقبل، برادر شهیده میگوید: صبح روز 8شهریور سال1362، ژیلا خیلی زود از خواب بیدار میشود و به کمک دوستانش سفره صبحانه را روی ایوان پهن میکنند. در حالی که چند لقمهای بیشتر نخوردهاند، چند هواپیمای عراقی وارد آسمان منطقه میشوند و در یک لحظه خودشان را بالای روستای رزاب میرسانند و آنجا را بمباران میکنند. یکی از بمبها درست روی سفره آنها فرود میآید و ژیلا و دو همکارش به اتفاق صاحبخانه و یکی از فرزندانش به شهادت میرسند.
پدر شهیده میگوید: من نظامی بودم و چند سالی در کرمانشاه خدمت میکردم. سال56 بود که به سنندج منتقل شدم. برای گرفتن پرونده تحصیلی ژیلا به دبیرستانش رفته بودم که دیدم مدیر مدرسه و معلمهای ژیلا از رفتنش خیلی ناراحت هستند. آن روز دبیر زبانشان که یک خانم مسیحی بود، از رفتن ژیلا خیلی ناراحت بود. در دفتر مدرسه بودیم که دبیر زبانش به من گفت: اجازه بدهید ژیلا در همین مدرسه بماند؛ ما به دلیل اخلاق خوب و استعداد خوبی که دارد به او عادت کردهایم.
البته من نمیتوانستم دخترم را بدون خانوادهام آنجا تنها بگذارم. به هر حال پروندهاش را گرفتم و از دفتر بیرون آمدم. داخل حیاط مدرسه بودیم که دیدم همان معلم مسیحی، دنبالمان میآید. از من میخواست که اجازه دهم ژیلا در آن مدرسه درسش را ادامه دهد. وقتی دید خواهشش تأثیری ندارد، رو به ژیلا کرد و گفت: ژیلاجان! خودت پدرت را راضی کن که پیش ما بمانی، من مثل چشمهایم از تو مراقبت میکنم.
ژیلا وقتی اصرار معلم زبانش را دید، گریهاش گرفت و بغض کرد. چارهای نداشتم، باید ژیلا را با خودم میبردم. به معلم زبانش گفتم: به شما قول میدهم که گاهی ژیلا را برای دیدنتان بیاورم.
ژیلا دانشآموز خوبی برای آنها بود؛ هم با استعداد بود و هم رفتارش با هم کلاسیها و معلمین و مسئولین مدرسه خوب بود.
هر بار که به جلسه اولیا و مربیان میرفتم، به خودم میبالیدم و به داشتن دختری مثل ژیلا افتخار میکردم. معلمین و مسئولین مدرسه همین که مرا میدیدند، از درس و اخلاق ژیلا تعریف میکردند و به من به خاطر داشتن چنین دختری تبریک میگفتند.
یک روز که برای جلسه انجمن به مدرسه رفته بودم، مدیر دبیرستان مرا بغل کرد و شروع کرد به تبریک گفتن و تحسین کردن من! علتش را که پرسیدم گفت: به خاطر داشتن دختری مثل ژیلا. ژیلا نه تنها افتخار شماست بلکه افتخار ما هم هست.
شهرام مقبل، برادر دیگر شهیده میگوید: یک روز جمعه در هوای سرد زمستان، که جادهها هم وضع درست و حسابی نداشت، ژیلا تصمیم گرفته بود که به مریوان برگردد. وقتی آمدیم بیرون، دیدیم خیابانها هم به خاطر سرمای زمستان خلوت است و عبور و مرور چندانی دیده نمیشود. به ژیلا گفتم هوا خوب نیست. تو هم که مجبور نیستی همین امروز خودت را به مریوان به محل کارت برسانی. بمان تا هوا خوب شود. تازه تو باید به رزاب هم بروی، که جادهاش اصلاً قابل تردد نیست! گفت: بچههای آنجا منتظر من هستند و همهشان هم عاشق درس و مدرسه هستند. من با آنها قرار دارم و نمیتوانم خلف وعده کنم!
خلاصه هر چه اصرار کردم دیدم تأثیری ندارد و او تصمیم گرفته که هر طور شده، خودش را به روستای رزاب برساند. نه فقط آنبار، بلکه همیشه همینطور بود. من به این همه عشق و علاقه او نسبت به مسئولیتش و دانشآموزان غبطه میخوردم(:
﷽
داسٺانڪ ِ قابِ؏ـشق🌿
خسته از درس و مدرسه و حرفهای تکراری خانممشکات، کیف ِ بیچارهاش را به گوشهای پرت میکند و کتاب بیچارهترش را به گوشهای دیگر...
چنان روی تخت ِ بختبرگشته میپرد که صدای فنرهایش درمیآید، اما برای او مهم نیست. عادت کرده است به این به قول ِ خودش: چرخهٔ تکراری!
غَلتی میزند و میخواهد چراغمطالعهاش را روشن کند تا از حجم تاریکی اتاق کاسته شود که با صدای مادر دستش روی هوا متوقف میشود.
- زینب مامان، باز نهار نخورده نخوابیها دورت بگردم.
نفسش را پر صدا به بیرون میراند و بیخیال ِ روشن کردن چراغمطالعه میشود.
نگاهش به قاب ِ عکس پدر میافتد که روی میزتحریرش جا خوش کرده و به او لبخند میزند.
لبخند مهربان و گرم ِ پدر را با تلخخندی پاسخ میدهد و دستش را آرام روی عکس میکشد. اینبار جایشان عوض شده و این زینب است که صورت نورانی پدر را نوازش میکند!
+ تاریکی خیلی هم بد نیست باباحسینم، مگه نه؟
صدایش داد میزند بغض را، دلتنگی را، تنهایی را، یتیمی را...
+ میدونی خانممشکات چی گفت؟ گفت از وقتی بابات شهید شده عوض شدی زینب، خیلی عوض شدی! دیگه خبری از شیطنت ِ توی چشمات نیست، دیگه از ته دل نمیخندی، دیگه... دیگه زینب ِ سابق نیستی!
اشکهایش بیصدا میبارند، چهره پدر را خوب میکاود.
چشمهایی روشن و میشی، موها و تهریش مشکی با تارهایی سفید که با هم در تضاد هستند و پیراهنی به رنگ ِ آسمان... آخ که دلش پر میکشد برای بوییدن و بوسیدن صاحب این قابِ؏ـشق که به گفتهٔ اطرافیان عجیب شبیه اوست!
چشمان خیسش را میبندد و به آرامی شعر موردعلاقهٔ پدر را میخواند:
+ خواهم که در این میکده آرام بمیرم !
گمنام سفر کرده و گمنام بمیرم . . .
عمریست مرا مونس ِ جان نام حسین است ،
دل خواست که در سایهٔ این نام بمیرم :)
و ساعتی بعد، زینب ِ حسین در عالم خواب رویا میدید، رویای قهرمان گمنام ِ زندگیاش را...
پایان✨
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉 ♥️
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ داسٺانڪ ِ قابِ؏ـشق🌿 خسته از درس و مدرسه و حرفهای تکراری خانممشکات، کیف ِ بیچارهاش را به گوشه
بغض، سکوت، دلتنگی، آرامش (:
دمت گرم نویسنده جان♥️✨
#مهرسا
Nima Allameh - Dolate Caricator [128].mp3
4.38M
' مےتپد دلم براۍ لحظۂ قیام✊🏻♥️!
؏ـاشق ِ نبࢪد با صهیونیسٺھام 🇮🇱⚔. '
#طوفان_الاقصی🇵🇸🌪
هدایت شده از دِلدآدِھ مُتِحَوِݪ
پدر.mp3
3.67M
هندزفریاتون دم دسته؟؟
برید بیارید که امام زمان کلے حرف باهامون داره!!
فقط یادتون نره این وسطا اشکاتونو پاک کنید!!🥲