یک روز یک خانمی با پسرشون...
از خونه میان بیرون برای یک برنامه ای که داشتن و میخواستن برن اثبات کنن
که بله
این زمین از پدر من رسول خدا به ارث گذاشته شده و ما محصولاتش رو میدیم به نیازمندان...
یا کسایی که نیاز دارن...
رفقا
مادر دست پسر کوچیکش رو که تا اون موقعه خودش رو مرد مادر میدونست و پشتوانه ی مادرش بود....
مادر
دست
پسر رو گرفتن و دارن از توی کوچه رد میشن...
راه میرن راه میرن راه میرن
تا
شروع میکنن به داد زدن....
سر کی؟
داد میزنن
سر مادر
سر دخت نبی
سر همون خانمی که به دلیل وجود مبارکشون توی خونه ی رسول الله
عزارئیل با اجازه وارد میشد
برای قبضه روح پیامبر....