eitaa logo
خوشنویسی/خط طلبه
1.5هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
194 ویدیو
2 فایل
🌺 📝آموزش خوشنویسی 📖تولید محتوای مفید: 📌معرفتی و سیاسی 📌طنز و عاشقانه 🌺 ارتباط با بنده👇 @hasanbahraminjad . ناشناس https://daigo.ir/secret/9310478877
مشاهده در ایتا
دانلود
کمی برایتان از مشهد بگویم... 🌱شب بود ساعت از حدود 11 گذشته بود، هرچه کنار ضریح نشستم و تلاش کردم دل را متوجه محضر مبارک امام رضا علیه السلام کنم و قدری اشک بگیرم، نمی‌شد که نمی‌شد 🌱انگار گناه بزرگی مرتکب شده بودم، خیلی به فکر فرو رفتم، تلاش کردم از گناهانم یکی یکی توبه و استغفار کنم، شاید بند دلم پاره شود، دلشکستگی ایجاد شود و اشک جاری شود آخر تا کی قساوت قلب، تا کی ادبار قلب... 🌱در به در به دنبال قطره‌ای اشک، تپه‌های بیابان دلم را می‌دویدم، اما نه، همه سراب بود، دریغ از قطره‌ای آب... 🌱شاید یک ساعت یا بیشتر به این حال گذشت، دیدم فایده‌ای ندارد، شکم هم وقت گیر آورده بود و قار و قور می‌کرد، انگار مَرکَب روحم یُنجه می‌خواست، بلند شدم، عقب عقب از محضر مبارک امام رضا علیه السلام خارج شدم، از پله‌های رواق حضرت معصومه سلام الله علیها بالا آمدم و به سمت باب الرضا رفتم، دست چپ تقریبا کنار امانت داری یک ساندویچ فروشی بود، آمدم وارد شوم، که شخصی جلویم را گرفت... ...
کمی برایتان از مشهد بگویم... 🌱یک نوجوان شاید حدود ۱۵_۱۶ ساله بود، ماسک سیاهی بر چهره داشت، جلویم را گرفت و گفت گرسنه‌ام، یک ساندویچ برایم میخری؟ ایستادم، نگاهی به چهره‌اش انداختم، به حالت حق به جانبی که انگار روی پیشانی‌ام حک شده «انه حمار» گفتم: «به تو نمی‌آید گرسنه باشی» و ادامه دادم: با افرادی مثل تو زیاد برخورد کرده‌ام، یکی میگوید میخواهم بروم فلان شهر کرایه ندارم و هزارتا قسم می‌دهد به امام رضا و حضرت زهرا و... یکی میگوید گرسنه‌ام، یکی میگوید شیر خشک برای بچه‌ام میخواهم و از این حرفها (توی پرانتز بگویم که در مسیر هشت‌بندی تا بندرعباس با شوهر خاله‌ام سر همین موضوع صحبت می‌کردیم) 🌱با حالت یأس و نامیدی نگاهی به من کرد و گفت: نه من واقعاً گرسنه‌ام😔 خواهرم هم توی پارک نشسته و... 🌱گفتم باشد من یک ساندویچ برایت میگیرم(البته آرام گفتم فکر میکنم نشنید، کلا تن صدای من پایین است) 🌱رفتم داخل و دو ساندویچ مرغ سفارش دادم با یک نوشابه(حتی نپرسیدم چی دوست دارد😐 خدای مرا هدایت کناد)، دقایقی گذشت و روی صندلی نشسته بودم، از داخل نوجوان را نگاه میکردم، گوشه‌ای ایستاده بود و منتظر شخص دیگری که شاید دلش نرم باشد و برایش غذایی تهیه کند...
مخصوص شما👇
آموزش تصویری اتصال جیم به صاد دقت کنید، نُک جیم روبروی محل اتصال صاد قرار گرفته... @Hasanbahraminejadkhat
خوشنویسی/خط طلبه
منتظر قسمت بعدی هستین؟!😁👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1387327 .
ظاهراً درخواست برای ادامه داستان خیلی بیشتره از خوشنویسیه😄 همه‌شو یه جا نمی‌شه، جذابیتش کم میشه(:
خوشنویسی/خط طلبه
کمی برایتان از مشهد بگویم... #مشهد۲ 🌱یک نوجوان شاید حدود ۱۵_۱۶ ساله بود، ماسک سیاهی بر چهره داشت، ج
کمی برایتان از مشهد بگویم... 🌱صدایی بلند شد: دو تا مرغ برای کی بود؟ دو تا ساندویچ کاغذ پیچ شده روی میز تحویل گذاشته شده بود و مرد جوانی پشت میز به دنبال صاحب ساندویچ‌ها... گفتم: برای من است. رفتم و سینی را و یک نوشابه از یخچال برداشتم و روی میزِ غذا گذاشتم. 🌱هنوز همان گوشه، کنار دیوارِ ایرانیتیِ کانکسِ اقلامِ فرهنگیِ حرم ایستاده بود، رفتم کنارش و صدایش زدم، گفتم بیا با هم شام بخوریم... 🌱گل از گلش شکفت گفت برویم... شاید دوست نداشت با درخواستی که کرده بود، چهره‌اش را به من نشان بدهد، اما بنده خدا در عمل انجام شده قرار گرفته بود و ماسکش را برداشت(متأسفانه من هم بی دقتی کردم و جنبه حفظ کرامت انسانی اش را دقت نکردم که ممکن است خدشه دار شود) به هرحال آمد سر میز و با هم شروع به خوردن کردیم، سس گوجه باز کردم، اما او باز نکرد، سس بازه شده خودم را تعارف کردم، تشکر کرد و مال خودش را باز کرد، داشت با ولع لقمه لقمه از ساندویچ و مرغ ‌های ریش ریش شدهٔ آبپز شدهٔ سرخ شده را به دندان می‌کشید‌... به من نگاه نمی‌کرد، به بیرون نگاه می‌کرد، صورتش را به بیرون گرفته بود، روی میز فقط یک نوشابه بود، گفتم نوشابه را برای تو گرفتم، من نوشابه نمی‌خورم. نگاهی به من کرد و گفت: «خدا خیرت بده» مدتی بود عزم خود را جزم کرده بودم که کنارش بگذارم... 🌱شام را زودتر از این نوجوان تمام کردم و از آنجا خارج شدم تا او راحت غذایش را بخورد، هنگام بیرون رفتن دستم را بر شانه‌اش گذاشتم و فشردم و با یک یا علی از او خداحافظی کردم، او هم به نشانه تشکر، نگاهی به من کرد و لبخند شیرینی زد و باز گفت: «خدا خیرت بده» 💥از ساندویچی خارج شدم، در مسیر ورود به حرم جرقه‌ای در ذهنم ایجاد شد، اهاااان یافتم...
زیردستی مو تو‌ اتوبوس جا گذاشتم🥸 خدایش بیامرزد...