ندارم، ولی سعی می کنم انجام بدم و بشم مرد خونه به شرطی که تو بچه ها رو تربیت کنی.» بعدها شنیدم شب شهادتت از ساعت دوازده تا چهار صبح با دوستی صحبت کردی و به صورت شفاهی وصیت کردی. شنیدم فقط دو ساعت راجع به من صحبت کردی و گفته ای: «بگویید خانمم از من راضی باشه. موقع خاکسپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند تا روی صورتم بریزد و جواز ورود من به بهشت شود. به او بگویید هر اتفاقی افتاد مثل همین چند سال که چیزی
نگفت و سکوت کرد، بازهم سکوت کند. به او بگویید از من راضی باشد و در معراج دمی با من تنها بماند.» از معراج که آمدیم فاطمه ناراحت بود. شبش مدام می گفت: «من نمیتونم بخوابم، اون بابا، بابای من
نبود!»
بعدا پیکرت را برای تشییع بردند دانشگاه. چون مدت زیادی بیرون مانده بودی، دوباره خون ریزی کرده بودی و مجبور شدند بار دیگرغسل و کفنت کنند. شست وشوی این بار با آب گرم بود و پنبه ها را برداشته و البها را به هم نزدیک کرده بودند.
برای همین سجاد آمد دنبالمان: «بابای فاطمه، برای مادر فاطمه و فاطمه دعوت نامه خصوصی داده!» وقتی خواستیم برویم مادر شهید قاسمی دانا و خانم حاج نصیری هم آمدند. سر راه فاطمه گفت: «میخوام برای بابام گل بخرم.» سجاد جلوی گل فروشی نگه داشت. فاطمه گل خرید و رفتیم معراج شهدا. پیکرت را گذاشتند زمین. رویت را که باز کردند، پنبه داخل دهان و بینی ات را برداشته بودند. فاطمه نگاهی به صورتت کرد و گفت: «من این رو هم قبول ندارم!»
گفتم: «وقتی بابا عمیق میخوابید چطوری می خوابید؟» کمی فکر کرد و گفت: «آهان همین طوری میخوابید!» شب آمدیم خانه. دسته های عزاداری می آمدند در خانه ما. دنبال فاطمه بودم، دیدم سجاد او را برده بیرون و برایش لباس سرمه ای با کت سفید و چادر و روسری خریده. بعد او را برده پارک و شامم پیتزا به او داده. شب هم همان جا نگهش داشت و او را بغل گرفت تا خوابش برد. دایی مهربان! یعنی دخترمان بی پدر شده
بود؟
⬅️ #ادامه_دارد...
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
به آقاناصر و گفتم: «اون خواب چی بوده؟» در جوابم گفت: «خواب دیدم در پذیرایی اتاق شما نشستهم و جلسه داریم و آقامصطفی یک سری نکات رو گفت. جلسه که تمام شد خونه شلوغ و آشفته بود. به من گفت: ناصر بلند شو اینا رو جمع کن، الان خانمم میاد ناراحت میشه. در
همان حال محمدعلی میخواست بره دستشویی. آقامصطفی گفت: صبر کن الان مامانت میاد. گفتم: مگه باباش نیستی؟ خوب ببرش دستشویی. گفت: الان یک سری کارا هست که من نمیتونم انجام بدم، فقط خانمم باید انجام بده. پرسیدم: پس شما چه می کنی؟ گفت: باید حواسم به خانمم و بچه ها باشه و با اونا بیشتر بازی کنم. بعد حس کردم وقت اذانه. گفت: بلند شو وضو بگیر بیا نماز بخون. سجاده رو پهن کرد و شروع کرد به نماز خواندن. گفتم: تو که همیشه
مسجد نماز میخوندی؟ گفت: چند وقته نمازم رو تو خونه خودم میخونم..) همان روز گلدان شمعدانی گرفتم و آمدم اینجا سر مزارت و تشکر کردم. چند روز بعد مادرت از سفر خوزستان آمد و تلفن زد: «نمیدونم چرا چهارشنبه شب خواب مصطفی رو دیدم. خواب دیدم اورکت خاکی سپاه تنشه و کنارم دراز کشیده و من هی توی ذهنم میگم خدا رو شکر که مصطفی هوای سمیه رو داره و براش ظرف میشوره و این طرف و آن طرف می بردش. دیگه خیالم راحته.»
دو روز بعد خواهرشوهرم خوابی را که دیده بود تعریف کرد: «شما و داداش مصطفی بالای سفره نشسته بودید و بقیه پایین سفره، مدام به حلقه ای که توی دستش بود نگاه می کرد و می پرسید: آبجی حلقهم قشنگه؟ میگفتم: خیلی! گفت: عزیز برام خریده. همون رو به مامان نشون داد و گفت: ببین حلقهم قشنگه؟ مامانم گفت: زیاد! داداش گفت: عزیز برام خریده..) دیدن این خواب ها به یقینم رساند که حواست به من و بچه ها هست.
⬅️#ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#پسرک_فلافل_فروش |
قسمت: اول
#گمنامی
گمنامی اوایل کار بود؛ حدود سال ۱۳۸۶. به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهید هادی بودیم. شنیدم که قبل از ما چند نفر دیگر از جمله دو نفر از بچه های مسجد موسی ابن جعفر (ع) چند مصاحبه با دوستان شهید گرفته اند. سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفنی، قرار ملاقات گذاشتیم. سید على مصطفوی و دوست صمیمی او، هادی ذوالفقاری، با یک کیف پر از کاغذ آمدند. سید علی را از قبل می شناختم؛
مسئول فرهنگی مسجد بود. او بسیار دلسوزانه فعالیت می کرد. اما هادی را برای اولین بار میدیدم. آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند که متن آن را به من تحویل دادند. بعد هم درباره شخصیت شهید ابراهیم هادی صحبت کردیم. در این مدت هادی ذوالفقاری ساکت بود. در پایان صحبتهای سید علی، رو به من کرد و گفت: شرمنده، ببخشید، میتونم مطلبی رو بگم؟ گفتم: بفرمایید. هادی با همان چهره با حيا و
دوست داشتنی گفت: قبل از ما و شما چند نفر دیگر به دنبال خاطرات شهید ابراهیم هادی رفتند، اما هیچ کدام به چاپ کتاب نرسید! شاید دلیلش این بوده که می خواستند خودشان را در کنار شهید مطرح کنند. بعد سکوت کرد. همین طور که با تعجب نگاهش می کردم ادامه داد: خواستم بگویم همین طور که این شهید عاشق گمنامی بوده، شما هم سعی کنید که .. فهمیدم چه چیزی میخواهد بگوید، تا آخرش را خواندم. از این دقت نظر
او خیلی خوشم آمد. این برخورد اول سرآغاز آشنایی ما شد.
⬅️#ادامه_دارد....
اومدم اینجا برا شهادت! خندیدم و به شوخی گفتم: برو بابا، جمع کن این حرفا رو، در باغ رو بستند، کلیدش هم نیست! دیگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن. دو سال از آن قضیه گذشت. تا اینکه یکی دیگر از دوستان پیامکی برای
من فرستاد که حالم را دگرگون کرد. | او نوشته بود: «هادی ذوالفقاری، از شهر سامرا به کاروان شهیدان پیوست.» برای شهادت هادی گریه نکردم؛ چون خودش تأکید داشت که اشک را فقط باید در عزای حضرت زهرا (س) ریخت. اما خیلی درباره او فکر کردم. هادی چه کار کرد؟ از کجا به کجا رسید؟ او چگونه مسیر رسیدن به مقصد را برای خودش هموار کرد؟ | اینها سؤالاتی است که ذهن من را بسیار به خودش درگیر نمود. و برای
پاسخ به این سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتیم. اما در اولین مصاحبه یکی از دوستان روحانی مطلبی گفت که تأیید این سخنان بود. او برای معرفی هادی ذوالفقاری گفت: وقتی انسانی کارهایش را برای خدا و پنهانی انجام دهد، خداوند در همین دنیا آن را آشکار می کند. هادی مصداق همین مطلب است. او گمنام فعالیت کرد و مظلومانه شهید شد. به همین دلیل است که بعد از شهادت، شما از هادی ذوالفقاری زیاد شنیده ای و بعد از این بیشتر
خواهی شنید. او مصداق این شعر زیبا بود: دنبال شهرتیم و پی اسم و رسم و نام غافل از اینکه فاطمه (س) گمنام می خرد....
⬅️#ادامه_دارد.....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
در دوران دبستان به مدرسه شهید سعیدی در میدان آیت الله سعیدی رفت. هادی دوره دبستان بود که وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحویل دادم.
هادی از همان ایام با هیئت حاج حسین سازور که در دهه محرم در محله ما برگزار میشد آشنا گردید. من هم از قبل، با حاج حسین رفیق بودم. با پسرم در برنامه های هیئت شرکت می کردیم. پسرم با اینکه سن و سالی نداشت، اما در تدارکات هیئت بسیار زحمت می کشید. بدون ادعا و بدون سر و صدا برای بچه های هیئت وقت می گذاشت. یادم هست که این پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان میداد. رفته بود چند تا وسیله
ورزشی تهیه کرده و صبحها مشغول میشد. به میله ای که برای پرده به کنار درب حیاط نصب شده بود بارفیکس میزد. با اینکه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزیده شد.
⬅️#ادامه_دارد.....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
هادی و دیگر بچه ها کنارم می نشستند و با من تکرار می کردند. وضعیت مالی خانواده ما متوسط بود. هادی این را می فهمید و شرایط را درک می کرد. برای همین از همان کودکی کم توقع بود. در دوره دبستان در مدرسه شهید سعیدی بود. کاری به ما نداشت.
خودش درس می خواند و... از همان ایام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس می بردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسیج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاس های قرآن و اردوها شرکت می کردند.
دوران راهنمایی را در مدرسه شهید توپچی درس خواند. درسش بد نبود، اما کمی بازیگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزشهای رزمی می رفت. مثل بقیه هم سن و سال هایش به فوتبال خیلی علاقه داشت. سیکلش را که گرفت، برای ادامه تحصیل راهی دبیرستان شهدا گردید. اما از همان سالهای اولیه دبیرستان، زمزمه ترک تحصیل را کوک کرد؟ میگفت می خواهم بروم سر کار، از درس خسته شده ام، من توان درس
خواندن ندارم و... البته همه اینها بهانه های دوران جوانی بود. در نهایت درس را رها کرد. مدتی بیکار و دنبال بازی و... بود. بعد هم به سراغ کار رفت. ما که خبر نداشتیم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتی در یک تولیدی و بعد مغازه یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد.
⬅️#ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
در این مسائل با یکدیگر هم کلام میشدیم. یادم هست به برخی مسائل دینی به خوبی مسلط بود. ایام محرم را در هیئت حاج حسین سازور کار می کرد. مدتی بعد مدارس باز شد. من فکر کردم که هادی فقط در تابستان می خواهد کار کند، اما او کار را ادامه داد! فهمیدم که ترک تحصیل کرده. با او صحبت کردم که درس را هر
طور شده ادامه دهد، اما او تجدید آورده بود و اصرار داشت ترک تحصیل کند. کار را در فلافل فروشی ادامه داد. هر وقت میخواستم به او حقوق بدهم نمی گرفت، می گفت من آمده ام پیش شما کار یاد بگیرم. اما به زور مبلغی را در جیب او می گذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم که با سید على مصطفوی رفیق شده، گفتم با خوب پسری رفیق شدی. هادی بعد از آن بیشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پیش ما رفت و در بازار مشغول کار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل میشد. بعدها توصیه های من کارساز شد و درسش را از طریق مدرسه بزرگسالان به صورت غیر حضوری ادامه داد. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به یاد دارم که یک روز آمده بود اینجا، بعد از خوردن فلافل در آینه خیره شد میگفت: نمیدانم برای این جوش های صورتم چه کنم؟ گفتم: پسر خوب، صورت مهم نیست، باطن و سیرت انسانها مهم
است که الحمدلله باطن تو بسیار عالی است. هر بار که پیش ما می آمد متوجه میشدم که تغییرات روحی و درونی او بیشتر از قبل شده. تا اینکه یک روز آمد و گفت وارد حوزه علمیه شده ام، بعد هم به نجف رفت. اما هر بار که می آمد حداقل یک فلافل را مهمان ما بود. آخرین بار هم از من حلالیت طلبید. با اینکه همیشه خداحافظی می کرد، اما آن روز طور دیگری خداحافظی کرد و رفت...
⬅️#ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
راهیان نور به جنوب میرفتیم، من و هادی و چند نفر دیگر از بچه های مسجد، جزء خادمان دوکوهه بودیم. آنجا هم هادی دست از شیطنت بر نمیداشت.
مثلا، یکی از دوستان قدیمی من با کت و شلوار خیلی شیک آمده بود دوکوهه و می خواست با آب حوض دوکوهه وضو بگیرد. هادی رفت کنار این آقا و چند بار محکم با مشت زد توی آب! سر تا پای این رفیق ما خیس شد. یکدفعه دوست قدیمی ما دوید که هادی را بگیرد و ادبش کند. هادی با چهره ای مظلومانه شروع کرد با زبان لالی صحبت کردن. این بنده خدا هم تا دید این آقا قادر به صحبت نیست چیزی نگفت و رفت. شب وقتی به اتاق ما آمد، یکباره
چشمانش از تعجب گرد شد. هادی داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف میزدا
در دوکوهه به عنوان خادم راهیان نور فعالیت می کردیم. در آن ایام هادی با شوخ طبعی ها خستگی کار را از تن ما خارج می کرد. یادم هست که یک پتوی بزرگ داشت که به آن می گفت «پتوی اجکت» یا پتوی پرتاب! کاری که هادی با این پتو انجام میداد خیلی عجیب بود. یکی از بچه ها را روی آن می نشاند و بقیه
دورتادور پتو را می گرفتند و با حرکات دست آن شخص را بالا و پایین پرت می کردند. یک بار سراغ یکی از روحانیون رفت. این روحانی از دوستان ما بود. ایشان خودش اهل شوخی و مزاح بود. هادی به او گفت: حاج آقا دوست دارید روی این پتو بنشینید؟ بعد توضیح داد که این پتو باعث پرتاب انسان می شود. حاج آقا که از خنده های بچه ها موضوع را فهمیده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روی پتو. هادی و بچه ها چندین بار حاج آقا را
بالا و پایین پرت کردند. خیلی سخت ولی جالب بود. بعد هم با یک پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوکوهه. بعد از آن خیلی از خادمان دوکوهه طعم این پتو و حوض دوکوهه را چشیدند؟ شیطنت های هادی در نوع خودش عجیب بود. این کارها تا زمانی که پای او به حوزه علمیه باز نشده بود ادامه داشت. یادم هست یک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر
می گشتیم. در بین راه به یکی از رفقای مسجدی رسیدیم. او هم با موتور از بهشت زهرا (س) بر می گشت. همین طور که روی موتور بودیم با هم سلام و علیک کردیم. یادم افتاد این بنده خدا توی اردوها و برنامه ها، چندین بار هادی را اذیت کرد. از نگاه های هادی فهمیدم که می خواهد تلافی کند! اما نمیدانستم چه قصدی دارد. هادی یک باره با سرعت عملی که داشت به موتور این شخص نزدیک شد و سوییچ موتور را در حالی که
روشن بود چرخاند و برداشت. موتور این شخص یکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتیم و رفتیم! هر چه آن شخص داد میزد اهمیتی ندادیم. به هادی گفتم: خوب نیست الان هوا تاریک میشه، این بنده خدا وسط این بیابون چی کار کنه؟ گفت: باید ادب بشه. یک کیلومتر جلوتر ایستادیم. برگشتیم به سمت عقب. این شخص همین طور با دست اشاره می کرد و التماس میکرد.
هادی هم کلید را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زیر تابلو. بعد هم رفتیم...
⬅️#ادامه_دارد...
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
شدیم، با تعجب دیدیم که هادی دست و چشم این متهم را بسته و در حال حرکت به سمت سر کوچه است؟ نکته عجیب اینکه هیکل این شخص دو برابر هادی بود. از طرفی هادی مسلح نبود. اما اینکه چطور توانسته بود. این کار را بکند واقعا برای ما
عجیب بود. بعدها هادی می گفت: وقتی به انتهای کوچه رسیدیم، تقریبا همه جا تاریک بود. فریاد زدم بخواب وگرنه میزنمت. او هم خوابید روی زمین. من هم رفتم بالای سرش و اول چشمانش را بستم که نبینه من هیچی ندارم و ... بچه های بسیج مردم را متفرق کردند. بعد هم مشغول شناسایی ماشین شدند. یک بسته بزرگ زیر پای راننده بود. همان موقع مأموران کلانتری ۱۱۴ نیز از راه رسیدند. آنها که به این مسائل بیشتر آشنا بودند تا
بسته را باز کردند گفتند: اینها | همه اش تریاک است. ماشین و متهم و مواد مخدر به کلانتری منتقل شد. ظهر فردا وقتی می خواستیم وارد مسجد شویم، یک پلاکارد تشکر از سوی مسئول کلانتری جلوی درب مسجد نصب شده بود. در آن پلاکارد از همه بسیجیان مسجد به خاطر این عملیات و دستگیری یکی از قاچاقچیان مواد مخدر تقدیر شده بود.
هادی پسری بود که تک و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسیر دین را از آنچه بر روی منبرها میشنید انتخاب می کرد و در این راه ثابت قدم بود. مدتی از حضور او در بسیج نگذشته بود که گفت: باید یکی از مسائل مهم دین را در محل خودمان عملی کنیم. می گفت: روایت از حضرت علی (ع) داریم که همه اعمال نیک و حتی جهاد در راه خدا در مقایسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل دریاست. برای همین در
برخی موارد خودش به تنهایی وارد عمل میشد. یک سی دی فروشی اطراف مسجد باز شده بود. بچه های نوجوان که به مسجد رفت و آمد داشتند از این مغازه خرید می کردند. این فروشنده سی دی های بازی و فیلم کپی شده را به قیمت ارزان به بچه ها می فروخت مشتری های زیادی برای خودش جمع کرد. تا اینکه یک روز خبر رسید که این فروشنده فیلم های خارجی سانسورنشده هم پخش می کند؟ چند نفر از بچه ها خبر را به هادی
رساندند.او هم به سراغ فروشنده این مغازه رفت. خیلی مؤدب سلام کرد و از او پرسید: بعضی از بچه ها می گویند شما سی دی های غیر مجاز پخش می کنید، درسته!؟ فروشنده تکذیب کرد و این بحث ادامه پیدا نکرد. بار دیگر بچه های نوجوان خبر آوردند که نه تنها سیدی های فیلم، بلکه سی دی های مستهجن نیز از مغازه او پخش می شود. هادی تحقیق کرد و مطمئن شد. لذا بار دیگر به سراغ فروشنده رفت. با او
صحبت کرد و شرایط امر به معروف را انجام داد. بعد هم به او تذکر داد که اگر به این روند ادامه دهد با او با حکم ضابطان قضایی برخورد خواهد شد. اما این فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد. هادی نیز در کمین فرصتی بود تا با او برخورد کند. یک روز جوانی وارد مغازه شد. هادی خبر داشت که یک کیسه پر از سی دی های مستهجن برای این شخص آورده اند. لذا با هماهنگی بچه های بسیج وارد مغازه شد. درست زمانی که بار
سی دی ها رسید به سراغ این شخص رفت. بعد فروشنده را با همان کیسه به مسجد آورد؛ در جلوی چشمان خودش همه سیدی ها را شکست.| وقتی آخرین سی دی خرد شد، رو کرد به آن فروشنده و گفت: اگر یک بار دیگر تکرار شد با تو برخورد قانونی می کنیم. همین برخورد هادی کافی بود تا آن شخص مغازه اش را جمع کند و از این محل برود.شخصی در محل ما ساکن بود که
هیکل درشتی داشت. چفیه می انداخت و شلوار پلنگی بسیجی میپوشید. اخلاق درستی هم نداشت، اهل همه جور خلافی بود. او به شدت با مردم بد برخورد می کرد. به مردم گیر میداد و این لباس او باعث میشد که خیلیها فکر کنند که او بسیجی است! | هادی یک بار او را دید و تذکر داد که الباست را عوض کن. اما او توجهی نکرد. دوباره او را دید و به آن شخص گفت: شما با پوشیدن این لباس و این برخورد بدی که دارید، دید مردم رانسبت به بسیج و نظام و رهبر انقلاب بد می کنید. هادی ادامه داد: مردم رفتار شما را که می بینند نسبت به نظام بد بین میشوند. بعد چفیه را از دوش او برداشت و به وی تذکر داد که دیگر با این لباس و این شلوار پلنگی نگردد. بار دیگر با شدت عمل با این شخص برخورد کرد. دیگر ندیدیم که این شخص با این لباس و پوشش ظاهر شود و مردم را اذیت کند. البته باید یادآور شویم که هادی در پایگاه بسیج، تحت تأثیر برخی افراد،کمی تند برخورد می کرد. او در امر به معروف و نهی از منکر شدت عمل به خرج میداد. مثل همان رفقایی که داشت. اما بعدها دیگر از او شدت عمل ندیدیم. امر به معروف او در حد تذکر زبانی خلاصه میشد.
⬅️#ادامه_دارد...
@Heiat1400_p_zeinaby
در بازار آهن مشغول بود و... می گفت: در روایات اسلامی بیکاری بدترین حالت یک جوان به حساب می آید. بیکاری هزاران مشکل و گناه و ... را در پی خود دارد.
هادی یک ویژگی بسیار مثبت داشت. در هر کاری وارد میشد کار را به بهترین نحو به پایان می رساند. خوب به یاد دارم که یک روز وارد پایگاه بسیج شد. یکی از بچه ها مشغول گچکاری دیوارهای طبقه بالای مسجد بود. اما نیروی کمکی نداشت. هادی یک باره لباسش را عوض کرد. با شلوار کردی به کمک این گچ کار آمد. او خیلی زود کار را یاد گرفت و کار گچکاری ساختمان بسیج، به سرعت
و به خوبی انجام شد. مدتی بعد بحث حضور بچه های مسجد در اردوی جهادی پیش آمد. تابستان ۱۳۸۷ بود که هادی به همراه چند نفر از رفقا از جمله سید على مصطفوی راهی منطقه پیراشگفت، اطراف یاسوج، شد. هادی در اردوهای جهادی نیز همین ویژگی را داشت. بیکار نمی ماند. از لحظه لحظه وقتش استفاده می کرد. در کارهای عمرانی خستگی را نمیفهمید. مثل بولدوزر کار می کرد. وقتی کار عمرانی تمام می شد، به سراغ بچه هایی می رفت که مشغول
کار فرهنگی بودند. به آنها در زمینه فرهنگی کمک می کرد. بعد به آشپز جهت پخت غذا کمک می کرد و... با آن بدن نحیف اما همیشه اهل کار و فعالیت بود. هادی هیچ گاه احساس خستگی نمی کرد. تا اینکه بعد از پایان اردوی جهادی به تهران آمدیم. فعالیت بچه های مسجد در منطقه پیراشگفت مورد تحسين مسئولان قرار گرفت. قرار شد از بچه های جهادی برتر در مراسمی با حضور رئیس جمهور تقدیر
شود.
راهی سالن وزارت کشور شدیم. بعد از پایان مراسم و تقدیر از بچه های مسجد هادی به سمت رئیس جمهور رفت. او توانست خودش را به ایشان برساند و از دور کمی با ایشان صحبت کند. اطراف رئیس جمهور شلوغ بود. نفهمیدم هادی چه گفت و چه شد. رنگ از چهره هادی پرید. او که همیشه میخواست کارهایش در خفا باشد و برای کسی حرف نمیزد، اما یکباره در چنین شرایطی قرار گرفت.
⬅️#ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
بعضی ها پول او را پس می دادند و بعضی ها هم بعد از شهادت هادی. من از هادی چهار سال بزرگتر بودم. وقتی هادی حسابی در بازار جا باز کرد، من در سربازی بودم. دوران خدمت من که تمام شد، هادی مرا به همان مغازه ای برد که خودش کار می کرد. من این گونه وارد بازار آهن شدم. به صاحب کار خودش مرا معرفی کرد و گفت: آقا مهدی برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدی مثل هادی است، همان طور میتوانید اعتماد داشته باشید. من
هم دیگر پیش شما نیستم. باید به سربازی بروم. هادی مرا جای خودش در بازار مشغول کرد. کار را هم به من یاد داد و رفت برای خدمت. مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه بسیجی فعال کم شد. فکر میکنم یک سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود. از آن دوران تنها خاطره ای که دارم بازداشت هادی بود! | هادی به خاطر درگیری در دوران خدمت با یکی از سربازان یک شب بازداشت شد.
تا اینکه روز بعد فهمیدند حق با هادی بوده و آزاد شد. هادی در آنجا به خاطر امر به معروف با این شخص درگیر شده بود. چند بار به او تذکر داده بود که فلان گناه را انجام ندهد اما بی نتیجه بود. تا اینکه مجبور شد برخورد فیزیکی داشته باشد. بعد از پایان خدمت نیز مدتی در بازار آهن کار کرد. البته فعالیت هادی در بسیج و مسجد زیادتر از قبل شده بود. پیگیری کار برای شهدا و مبارزه با فتنه گران، وقت او را گرفته بود. بعد
هم تصمیم گرفت کار در بازار را رها کند؟ صاحب کار ما خیلی از اخلاق و مرام و صداقت هادی خوشش می آمد. برای همین اصرار داشت به هر قیمتی هادی را پس از پایان خدمت نگه دارد. هادی اما تصمیم خودش را به صورت جدی گرفته بود. قصد داشت به سراغ علم برود. میخواست از فرصت کوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد.
⬅️#ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
سال ۱۳۸۸ از راه رسید. این سال آبستن حوادثی بود که هیچ کس از نتیجه آن خبر نداشت! | بحث های داغ انتخاباتی و بعد هم حضور حداکثری مردم، نقشههای شوم دشمن را نقش برآب کرد. اما یکباره اتفاقاتی در کشور رخ داد که همه چیز را دستخوش تغییرات کرد. صدای استکبار از گلوی دو کاندیدای بازنده انتخابات شنیده شد. یکباره خیابان های مرکزی تهران جولانگاه حضور فرزندان معنوی
بی بی سی شد! |
هادی در آن زمان یک موتور تریل داشت. در بازار آهن کار می کرد. اما بیشتر وقت او پیگیری مسائل مربوط به فتنه بود. غروب که از سر کار می آمد مستقیم به پایگاه بسیج می آمد و از رفقا اخبار را میشنید. هر شب با موتور به همراه دیگر بسیجیان مسجد راهی خیابان های مرکزی تهران بود. می گفت: من دلم برای اینها میسوزد، به خدا این جوانها نمیدانند چه می کنند، مگر می شود
تقلب کرد آن هم به این وسعت؟! یک روز هادی همراه سید علی مصطفوی جلوی دانشگاه رفتند. جمعیت اغتشاش گران کم نبود. جلوی دانشگاه پارچه سیاه نصب کرده و تصاویر کشته های خیالی اغتشاشگران روی آن نصب بود. هادی و سید علی از موتور پیاده شدند. جرئت می خواست کسی به طرف آنها برود. اما آنها حرکت کردند و خودشان را مقابل تصاویر رساندند. یک باره همه عکس ها را کنده و پارچه سیاه را نیز برداشتند.
قبل از اینکه جمعیت فتنه گر بخواهد کاری کند، سریع از مقابل آنها دور شدند. آن شب بی بی سی این صحنه را نشان داد.
در ایام فتنه یکی از کارهای پیاده نظام دشمن، که در شبکه های ماهوارهای آموزش داده می شد، نوشتن اهانت به مسئولان و رهبر انقلاب روی دیوارها و ... بود. هادی نسبت به مقام معظم رهبری بسیار حساس بود. ارادت او به ساحت ولایت عجیب بود. یادم هست چند ماه که از فتنه
گذشت، طبق یک برنامه ریزی از آن سوی مرزها، همه اتهامات، که تا آن زمان به رئیس جمهور وقت زده میشد به سمت رهبری انقلاب رفت! آنها در شبکه های ماهوارهای تبلیغ می کردند که چگونه در مکانهای مختلف روی دیوارها شعارنویسی کنید. بیشتر صبحها شاهد بودیم که روی دیوارها شعار نوشته بودند. هادی از هزینه شخصی خودش چند اسپری رنگ تهیه کرد و صبحهای زود، قبل از اینکه به محل کار برود، در خیابان های محل با موتور دور میزد. اگر جایی شعاری علیه
مسئولان روی دیوار میدید، آن را پاک می کرد. یکی از دوستانش می گفت: یک بار شعاری را گوشه ای از پل عابر دیده بود. به من اطلاع داد که یک شعار را در فلان جا فلان قسمت نوشته اند و من دارم می روم که آن را پاک کنم. گفتم: آخه تو از کجا دیدی که اونجا شعارنوشته اند!؟ گفت: من هرشب این مناطق را چک می کنم، الان متوجه این شعار شدم. بعد ادامه داد: کسی نباید چیزی بنویسد، حالا که همه مردم پای انقلاب ایستاده اند ما نباید به ضد
انقلاب اجازه جولان دادن و عرض اندام بدهیم. هادی خیلی روی حضرت آقا حساس بود. یک بار به او گفتم اگر شعاری ضد حکومت روی دیوار بنویسند و ما برویم آن را پاک کنیم، چه سودی داره چرا این همه وقت می گذاری تا شعار پاک کنی؟ این همه پاک می کنی، ځب دوباره می نویسند! گفت: نه، این کسانی که می نویسند زیاد نیستند. اما می خوان این طور جلوه بدهند که خیلی هستند. من این قدر پاک می کنم تا دیگر ننویسند.
در ثانی اینها دارند به مسئله را که به قول خودشون به رئیس جمهور مربوط میشه به حساب رهبری و نظام می گذارند. اینها همه برنامه ریزی شده است.
⬅️#ادامه_دارد.....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
آماده باش هستند. ما هم باید از
طریق بسیج کار کنیم. این وظیفه است. گفتم: مگه نمیخوای بری سرکار. با این کارهایی که تو میکنی
صاحب کار حتمأ اخراجت میکنه. لبخندی زد و گفت: کار رو برای وقتی میخوایم که تو کشور ما امنیت باشه و کسی در مقابل نظام قرار نگیره. بعد به من گفت: برو سریع حاضر شو که داره دیر میشه. رفتیم به سمت میدان انقلاب، یک مقری بود که نیروهای بسیج در آن مستقر بودند. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهیزات منتظر دستور
باشیم.
در طی مسیر یکباره به مقابل درب دانشگاه رسیدیم. درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر
معظم انقلاب آغاز شد. هادی وقتی این صحنه را مشاهده کرد دیگر نتوانست تحمل کند! به من گفت: همین جا بمون... سريع پیاده شد و دوید به سمت درب اصلی دانشگاه من همین طور داد میزدم: هادی برگرد، تو تنهایی میخوای چی کار کنی؟ هادی هادی... اما انگار حرف های من را نمی شنید. چشمانش را اشک گرفته بود. به اعتقادات او جسارت میشد و نمی توانست تحمل کند. همین طور که هادی به سمت درب دانشگاه میدوید یکباره آماج سنگها قرار گرفت. من از دور او را نگاه می کردم. می دانستم که هادی بدن ورزیده ای دارد و از هیچ چیزی هم نمی ترسد. اما آنجا شرایط بسیار پیچیده بود. همین که به درب دانشگاه نزدیک شد یک پاره آجر محکم به صورت هادی و زیر چشم او اصابت کرد. من دیدم که هادی یک دفعه سر جای خودش ایستاد.
می خواست حرکت کند اما نتوانست؟ خواست برگردد اما روی زمین افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخید و باز روی زمین افتاد. از شدت ضربه ای که به صورتش خورد، نمی توانست روی پا بایستد. سریع به سمت او دویدم. هرطور بود در زیر بارانی از سنگ و چوب هادی را به عقب آوردم. خیلی درد می کشید، اما ناله نمی کرد. زخم بزرگی روی صورتش ایجاد شده و همه صورت و لباسش غرق خون بود.
هادی چنان دردی داشت که با آن همه صبر، باز به خود می پیچید و در حال بی هوش شدن بود. سریع او را به بیمارستان منتقل کردیم.
چند روزی در یکی از بیمارستانهای خصوصی تهران بستری بود. آنجا حرفی از فتنه و اتفاقی که برایش افتاده نزد. آن ضربه آن قدر محکم بود که بخش هایی از صورت هادی چندین روز بی حس بود. شدت این ضربه باعث شد که گونه او شکافته شد و تا زمان شهادت، وقتی هادی لبخند میزد، جای این زخم بر صورت او قابل مشاهده بود. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، چند روزی صورتش بسته بود.
به خانه هم نرفت و در پایگاه بسیج میخوابید، تا خانواده نگران نشوند. اما هر روز تماس می گرفت تا آنها نگران سلامتی اش نباشند. بعدها رفقا پیگیری کردند و گفتند: بیا هزینه درمان خودت را بگیرد، اما هادی که همه هزینه ها را از خودش داده بود لبخندی زد و پیگیری نکرد. حتی یکی از دوستان گفت: من پیگیری می کنم و به خاطر این ماجرا و بستری شدن هادی، برایش درصد جانبازی میگیرم. هادی جواب او را هم با لبخندی بر لب داد! |
هادی هیچ وقت از فعالیتهای خودش در ایام فتنه حرفی نزد، اما همه دوستان میدانستند که او به | تنهایی مانند یک اکیپ نظامی عمل می کرد.
⬅️#ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
ومحل برسانیم. کار آغاز شد. از طریق مساجد و بنیاد شهید و... تصاویر شهدای محل جمع آوری شد. هادی در همان ایام کار با فتوشاپ و دیگر نرم افزارهای کامپیوتری را یاد گرفت. استعداد او برای فراگرفتن این کارها زیاد بود. تصاویر شهدا را اسکن و سپس در ایک اندازه مشخص طراحی کردند. بعد هم بنر تهیه میشد. با یک نجار هم صحبت شد که این تصاویر را به صورت قاب چوبی در آورد.
کار خیلی سریع به نتیجه رسید. هادی وانت پدرش را می آورد و با یک دریل و... کار را به اتمام می رساند. بیشتر کوچه های محل ما با تابلوهای قرمزرنگ شهدا مزین شد. یادم هست برخیها مخالف این حرکت بودند! حتی از بچه های بسیج می گفتند شما این کار را می کنید، ولی یک سری از اراذل و اوباش این تصاویر را پاره می کنند و به شهدا اهانت می کنند. اما حقیقت چیز دیگری بود. ارادت مردم به شهدا فراتر از تصورات دوستان ما بود.
الان با گذشت شش سال از آن روزها هنوز یادگار هادی و دوستانش را روی دیوارهای محل می بینیم. هیچ کس به این تابلوها بی احترامی نکرد، بر عکس آنچه تصور می شد، تقاضا برای نصب تابلو از محلات دیگر هم رسید. در بسیاری از محلات این حرکت آغاز شد. بعد هم بسیج شهرداری، حرکت عظیمی را در این زمینه آغاز کرد. بعد از آن در برگزاری نمایشگاه برای شهدا فعالیت داشت، هادی کسی بود که به تأیید تمام دوستان، وقتی کار برای شهدا بود، با تمام وجود کار
می کرد. یکبار در میدان شهید آیت الله سعیدی او را دیدم. نیمه های شب آنجا ایستاده بود! نمایشگاه شهدا در داخل میدان برقرار بود. تمام دوستانش رفتند اما هادی مانده بود تا مراقب وسایل و لوازم نمایشگاه باشد. از دیگر کارهای هادی که تا این اواخر ادامه یافت، فعالیت در زمینه معرفی شهدا بود. برای شهدا پوستر درست می کرد، در زمینه طراحی تصاویر کار می کرد و.. حتی رایانه شخصی او، که پس از
شهادت به خانواده تحویل شد، پر بود از تصاویر شهدای مجاهد عراقی که هادی برای آنها طراحی انجام داده بود.
⬅️#ادامه_دارد...
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
پخش نمود. خواهرش می گفت: من مدتها فکر می کردم هادی هم مثل آدمهای درون فیلم، هر شب با موتور و با دوستانش به بهشت زهرا (س) می رود. صحنه های این فیلم همه اش جلوی چشمهای من است همه اش نگران بودم میگفتم نکند شباهتهای هادی با محتوای فیلم اتفاقی نباشد؟ هادی مثل ما نبود که تا یک اتفاقی می افتد بیاید برای همه تعریف کند. هیچ وقت از اتفاقات نگران کننده
حرف نمیزد. آرامش در کلامش جاری بود
برادرش می گفت: «نمی گذاشت کسی از دستش ناراحت شود اگر دلخوری پیش می آمد، سریعا از دل طرف درمی آورد. هادی به ما می گفت یکی از خاله هایمان را در کودکی ناراحت کرده، اما نه ما چیزی به خاطر داشتیم نه خاله مان.
ولی همه اش می گفت باید بروم حلالیت بطلبم. هیچ وقت دوست نداشت کسی با دلخوری از او جدا شود.»
شهریور ۱۳۹۰ بود. توی
مسجد نشسته بودیم و با هادی و رفقا صحبت می کردیم. صحبت سر ادامه زندگی و کار و تحصیل بود. رفقا میدانستند من طلبه حوزه علمیه هستم و از من سؤال می کردند. آخر بحث گفتم: آقا هادی شما توی همان بازار آهن مشغول هستی؟ نگاه معنی داری به چهره من انداخت و بعد از کمی مکث گفت: میخوام بیام بیرون!
گفتم: چرا؟ شما تازه توی بازار آهن جا افتادی، چند وقته اونجا کار می کنی و همه قبولت دارن. گفت: میدونم. الان صاحب کار من این قدر به من اعتماد داره که بیشتر کارهای بانکی را به من واگذار کرده. اما... سرش رو بالا آورد و ادامه داد: احساس میکنم عمر من داره این طوری تلف میشه. من از بچگی کار کردم و همه شغلی رو هم تجربه کردم. همه کاری رو بلدم و خوب میتونم پول در بیارم. اما همه زندگی پول نیست. دوست دارم تحصیلات
خودم رو ادامه بدم. نگاهی به صورت هادی انداختم و گفتم: تا جایی که یادم هست، دبیرستان شما تمام نشده و دیپلم نگرفتی. هادی پرید تو حرف من و گفت: دارم تو دبیرستان دکتر حسابی غیر حضوری درس می خوانم. چند واحد از سال آخر دبیرستان مانده بود که به زودی دیپلم میگیرم.
خیلی خوشحال شدم و گفتم: الحمدلله، خیلی خوبه، خب برو دنبال دانشگاه. برو شرکت کن. مثل خیلی بچه های دیگه.
هادی گفت: اینکه اومدم با شما مشورت کنم به خاطر همین ادامه تحصيله، حقیقتش من نمیخوام برم دانشگاه به چند علت. اولا مگه ما چقدر دکتر و مهندس و متخصص می خوایم. این همه فارغ التحصیل داریم، پس بهتره یه درسی رو بخونم که هم به درد من بخوره هم به درد جامعه. در ثانی اگر ما دکتر و مهندس نداشته باشیم، میتونیم از خارج وارد کنیم. اما اگه امثال شهید مطهری نداشته باشیم، باید چی کار کنیم. تا آخر حرف هادی را خواندم. او
خیلی جدی تصمیم گرفته بود وارد حوزه شود. برای همین با من مشورت می کرد. هادی ادامه داد: ببین من مدرک دانشگاهی برایم مهم نیست. اینکه به من بگن دکتر یا مهندس اصلا برام ارزش نداره. من میخوام علمی رو به دست بیارم که لااقل برای اون دنیای من مفید باشه. از طرفی ما داریم توی مسجد و بسیج فعالیت می کنیم، هر چقدر اطلاعات دینی ما کامل تر باشه بهتر میتونیم بچه ها و جوان ها رو ارشاد کنیم. میدانستم که بیشتر این حرفها را
تحت تأثیر سید علی مصطفوی میزد. زمانی که سید علی زنده بود این حرفها را شنیده بودم. هادی هم بارها در حوزه علمیه امام القائم (عج) به دیدن سید علی میرفت. از وقتی سید علی از دنیا رفت، هادی انسان دیگری شد. علاقه به حوزه علمیه از همان زمان در هادی دیده شد. حرفی نداشتم بزنم. گفتم: هادی، میدونی درسهای حوزه به مراتب از دانشگاه سخت تره؟ میدونی بعدها گرفتاری مالی برات ایجاد میشه؟ اگه به فکر پول هستی، از فکر حوزه
بیا بیرون. هادی لبخندی زد و گفت: من همه شغلی رو امتحان کردم. اهل کار هستم و از کار لذت می برم. اگر مشکل مالی پیدا کردم، می رم کار می کنم. میرم یه فلافل فروشی وا می کنم! خلاصه اون شب احساس کردم که هادی تحقیقاتش رو انجام داده و عزمش رو برای ورود به جمع شاگردان امام صادق (ع) جزم کرده. فردا صبح با هم به سراغ مسئول حوزه علمیه حاج ابوالفتح رفتیم. مسئول پذیرش حوزه سؤالاتی را
پرسید. هادی هم گفت: ۲۳ سال دارم. پایان خدمت دارم و دیپلم هم به زودی می گیرم. بعد از انجام مصاحبه به هادی گفتند: از فردا در کلاسها شرکت کنید تا ببینیم شرایط شما چطور است. هادی با ناراحتی گفت: من فردا عازم کربلا هستم. خواهش می کنم اجازه بدهید که.. مسئول حوزه گفت: قرار نیست از روز اول غیبت کنید. بعد از خواهش و تمنای هادی، با سفر کربلای او موافقت شد.|
⬅️#ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
در زیارتها بسیار عجیب و غریب بود. اتفاقی که در آن سفر افتاد، تحول عظیم در شخصیت هادی بود که ایشان را زیر و رو کرد. بالاخره همه ما که در آن سفر حضور داشتیم اهل هیئت بودیم، اما همه احساس می کردیم که این هادی با هادی قبل از سفر به کربلا خیلی تفاوت دارد. دیگر از آن جوان شوخ و خنده رو
خبری نبود. او در کربلا فهمید کجا آمده و به خوبی از این فرصت استفاده کرد. پس از آن سفر بود که با یکی از
دوستان طلبه آشنا شد. از او خواست تا در تحصیل علوم دینی یاری اش کند. بعد از سفر کربلا راهی حوزه علمیه حاج ابوالفتح شد. ما دیگر کمتر او را میدیدیم. یک بار من به دیدن او در محل حوزه علمیه رفتم. قرار شد با موتور هادی برگردیم. در مسیر برگشت بودیم که چند خانم بدحجاب را دید. جلوتر که رفت با صدای بلند گفت: خواهرم حجابت رو حفظ کن. بعد حرکت کرد.
توی راه با حالتی دگرگون گفت: دیگه از اینجا خسته شدم. این حجابها بوی حضرت زهرا (س) نمیده. اینجا مثلا محله های مذهبی تهران هست و این وضعیت رو داره! | بعد با صدایی گرفته تر گفت: خسته ام، بعد از سفر کربلا دیگه دوست ندارم توی خیابون برم. من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کنه خیلی چیزها رو از دست میده. چشم گنهکار لایق شهادت نمیشه. هادی حرف میزد و من دقت می کردم که بعد از گذشت چند ماه،
دل و جان هادی هنوز در کربلا مانده. با خودم گفتم: خوش به حال هادی، چقدر خوب توانسته حال معنوی کربلا را حفظ کند. هادی بعد از سفر کربلا واقعأ کربلایی شد. خودش را در حرم جا گذاشته بود و هیچ گاه به دنیای مادی ما برنگشت. آن قدر ذکر و فکرش در کربلا بود که آقا دعوتش کرد. پنج ماه پس از بازگشت از کربلا، توسط یکی از دوستان، مقدمات سفر و اقامت در حوزه علمیه نجف را فراهم کرد.
بهمن ماه ۱۳۹۰ راهی
شد. دیگر نتوانست اینجا بماند. برای تحصیل راهی نجف شد. یکی از دوستان، که برادر شهید و ساکن نجف بود، شرایط حضور ایشان در نجف را فراهم کرد و هادی راهی شهر نجف شد.
⬅️#ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
سرما می نشست و درس می خواند! یک بار به هادی گفتم: چرا اینجا درس می خوانی؟ تو حق گردن این پایگاه داری، همه در و دیوار اینجا را خود تو بدون گرفتن مزد گچکاری کردی. همه تزئینات اینجا کار شماست. خب بمون توی پایگاه و درس بخوان. تو که کار خلافی انجام نمیدی.
هادی گفت: من این درس رو برای خودم می خوانم. درست نیست از نوری که هزینه اش را بیت المال پرداخت می کند استفاده کنم. از طرفی چون می دانم این لامپها تا
صبح روش است اینجا می مانم. اما بیشترین احتیاط او درباره غذا بود. هر غذایی را نمی خورد. البته دستور دین نیز همین است. برخی از بزرگان به غذایی که تهیه میشد دقت می کردند. در قرآن نیز با این عبارت به این موضوع تأکید شده: پس انسان باید به غذای خودش و اینکه از چه راهی به دست آمده) بنگرد. در تهران وقتی غذایی تهیه می کردیم می گفت: از کجا آمده؟ چه کسی پخته؟ وقتی می گفتیم پخت مادر است
خوشحال می شد، اما غذاهای دیگر را خیلی تمایل به خوردنش نداشت.
⬅️#ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
یاد دارم که هادی از میان همه شهدای کربلا به یک شهید علاقه ویژه داشت. بعضی وقتها خودش را مثل آن شهید میدانست و جمله آن شهید را تکرار می کرد. هادی می گفت: من عاشق جون، غلام آقا ابا عبدالله (ع)، هستم. جون
در روز عاشورا به آقا حرف هایی زد که حرف دل من به مولا است. او از سیاه بودن و بدبو بودن خودش حرف زد و اینکه لیاقت ندارد که خونش در ردیف خون پاکان قرار گیرد. من هم همین گونه ام. نه آدم درستی هستم. نه... در این آخرین سفر هادی مطلبی را برای من گفت که خیلی عجیب بود! هادی می گفت: یک بار در نجف تصمیم گرفتم که سه روز آب و غذا کمتر بخورم یا اصلا نخورم تا ببینم مولای ما امام حسین (ع) در روز عاشورا چه حالی داشت.
این کار را شروع کردم. روز سوم حال و روز من خیلی خراب شد. وقتی خواستم از خانه بیرون بیایم دیدم چشمانم سیاهی می رود. من همه جا را مثل دود میدیدم. آن قدر حال من بد شد که نمی توانستم روی پای خودم بایستم. از آن روز بیشتر از قبل مفهوم کربلا و تشنگی و امام حسین (ع) را میفهمم.
در حکایات تاریخی بارها خوانده ام که زندگی در شهر نجف برای طلبه های علوم دینی همواره با تحمل مشقات و سختیها همراه است. برخی ها معتقد بودند که اگر کسی می خواهد همنشینی با مولای متقیان امیرالمؤمنین (ع) داشته باشد باید این سختی ها را تحمل کند. هادی نیز از این قاعده مستثنا نبود. وقتی به نجف رفت، حدود یک سال و نیم آنجا ماند. تابستان ۱۳۹۲ و ماه رمضان بود که
به ایران بازگشت. مدتی پیش ما بود و از حال و هوای نجف میگفت. همان ایام یک شب توی مسجد او را دیدم. مشغول صحبت شدیم. هادی ماجرای اقامتش را برای ما این گونه تعریف کرد: من وقتی وارد نجف شدم نه آن چنان پولی داشتم و نه کسی را می شناختم کمی زندگی برای من سخت بود. دوست من فقط توانست برنامه حضور من را در نجف هماهنگ کند. روز اول پای درس برخی اساتید رفتم. نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم بیرون.
کمی در خیابان های نجف دور زدم. کسی آشنا نبود. برگشتم و حوالی حرم، جایی که برای مردم فرش پهن شده بود، خوابیدم! روز بعد کمی نان خریدم و غذای آن روز من همین نان شد. پای درس اساتید رفتم و توانستم چند استاد خوب پیدا کنم. مشکل دیگر من این بود که هنوز به خوبی تسلط به زبان عربی نداشتم. باید بیشتر تلاش می کردم تا این مشکلات را برطرف کنم. چند روز کار من این بود که نان یا بیسکویت میخوردم و در کلاسهای
درس حاضر میشدم. شبها را نیز در محوطه اطراف حرم میخوابیدم. حتی یک بار در یکی از کوچه های نجف روی زمین خوابیدم! سختیها و مشقات خیلی به من فشار می آورد. اما زندگی در کنار مولا بسیار لذت بخش بود. کم کم پول من برای خرید نان هم تمام شد! حتی یک روز کمی نان خشک پیدا کردم و داخل لیوان آب زدم و خوردم. زندگی بیشتر به من فشار آورد. نمیدانستم چه کنم. تا اینکه یک بار وارد حرم مولای متقیان شدم و
گفتم: آقا جان من برای تکمیل دین خودم به محضر شما آمدم، امیدوارم لیاقت زندگی در کنار شما را داشته باشم. ان شاء الله آن طور که خودتان میدانید مشکل من نیز برطرف شود. مدتی نگذشت که با لطف خدا یکی از مسئولان سپاه بدر را، که از متولیان یک مؤسسه اسلامی در نجف بود، دیدم. ایشان وقتی فهمید من از بسیجیان تهران بودم خیلی به من لطف کرد. بعد هم یک منزل مسکونی بزرگ و
قدیمی در اختیار من قرار داد. شرایط یکباره برای من آسان شد. بعد هم به عنوان طلبه در حوزه نجف پذیرفته شدم. همه اینها چیزی نبود جز لطف خود آقا امیرالمؤمنین (ع). هرچند خانه ای که در اختیار من بود، قدیمی و بزرگ بود، من هم در آنجا تنها بودم. خیلیها جرئت نمی کردند در این خانه تاریک و قدیمی زندگی کنند، اما برای من که جایی نداشتم و شب های بسیاری در کوچه و خیابان خوابیده بودم محل خوبی بود...
هادی حدود دو ماه پیش ما در تهران بود. یادم هست روزهای آخر خیلی دلش برای نجف تنگ شده بود. انگار او را از بهشت بیرون کرده اند. کارهایش را انجام داد و بعد از سفر مشهد، آماده بازگشت به نجف شد. بعد از آن به قدری به شهر نجف وابسته شد که می گفت: وقتی به زیارت کربلا می روم، نمیتوانم زیاد بمانم و سریع بر می گردم نجف.
⬅️#ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
میگفت شماره را عوض کردم که رفقا تماس نگیرند. می خواهم از حال و هوای اینجا خارج نشوم.
خواهرش می گفت: هادی برای اینکه ما ناراحت نشویم هیچ وقت نمی گفت در نجف سختی کشیده،
همیشه طوری برای ما از اوضاعش تعریف می کرد که انگار هیچ مشکلی ندارد. فقط از لذت حضور در نجف و معنویات آنجا می گفت. آرزو می کرد که روزی همه با هم به نجف برویم. یک بار در خانه از ما پرسید: چطور باید ماکارونی درست کنم؟ ما هم یادش دادیم. طوری به ما نشان داد که آنجا خیلی راحت است، فقط مانده که برای دوستان طلبه اش ماکارونی درست کند. شرایطش را به گونه ای توضیح
میداد که خیال ما راحت باشد. همیشه اوضاع درس خواندن و طلبگی اش را در نجف آرام توصیف می کرد. وقتی به تهران می آمد، آن قدر دلش برای نجف تنگ میشد و برای بازگشت لحظه شماری می کرد که تعجب می کردیم. فکر هم نمی کردیم آنجا شرایط سختی داشته باشد. هادی آنقدر زندگی در نجف را دوست داشت که می گفت: بیایید همه برویم آنجا زندگی کنیم. آنجا به آدم آرامش واقعی میدهد. میگفت قلب آدم در نجف یک جور دیگر
می شود. بعضی وقتها زنگ میزد میگفت حرم هستم، گوشی را نگه میداشت تا به حضرت علی (ع) سلام بدهیم. او طوری با ما حرف میزد که دلواپسی های ما برطرف و خیالمان آسوده میشد. اصلا فکر نمی کردیم شرایط هادی به گونه ای باشد که سختی بکشد. فکر می کردم هادی چند سال دیگر می آید ایران و ما با یک طلبه با لباس روحانیت مواجه می شویم، با همان محاسن و لبخند همیشگی اش.
از زمانی که به عراق رفت و در نجف ساکن شد، نگرش خاصی به موضوع ولایت فقیه پیدا کرد. به ما که در تهران بودیم می گفت: شما مانند یک ماهی که قدر آب را نمی داند، قدر ولایت فقیه را نمیدانید. مشکل کار در اینجا نبود بحث ولایت فقیه است. لذا آمریکا بر گرده این مردم سوار است و هر طور می خواهد عمل می کند. خوب یادم هست که ارادت هادی به ولی فقیه بسیار بیشتر از قبل شده بود. هر بار که می آمد، پوسترهای
مقام معظم رهبری را تهیه می کرد و با خودش به نجف می برد. در اتاق شخصی او هم دو تصویر بزرگ روی دیوار بود. تصویر مقام معظم رهبری و در زیر آن پوستر شهید ابراهیم هادی. هادی در آخرین سفری که به تهران داشت ماجرای عجیبی را تعریف کرد. او به نفوذ برخی از عمامههای انگلیسی و افراد ساده لوحی که از دشمنان اسلام پول می گیرند تا تفرقه ایجاد کنند اشاره کرد و ادامه داد: مدتی قبل شخصی می آمد نجف و به جای ارشاد طلبه ها و... تنها کارش
این شده بود که به مقام معظم رهبری اهانت کند؟ او انگار وظیفه داشت تا همه مشکلات امت اسلامی را به گردن ایشان بیندازد. من یکی دو بار تحمل کردم و چیزی نگفتم. بعد هم به جهت امر به معروف چند کلامی با ایشان صحبت کردم و او را توجیه کردم، اما انگار این آقا نمی خواست چیزی بشنود! فقط همان جملاتی که اربابانش برای او دیکته کرده بودند تکرار می کرد! | من درباره خیانتهای آمریکا و انگلیس، به خصوص در عراق برای او
سند آوردم اما او قبول نمی کرد؟ روز بعد و بار دیگر این آقا شروع به صحبت کرد. دوباره مشغول اهانت شد، نمیدانستم چه کنم. گفتم حالا دیگر وظیفه من این است که با این آقا برخورد کنم، چون او ذهن طلبه ها را نسبت به حضرت آقا خراب می کند. استخاره کردم با این نیت که میخواهم این آقا را خوب بزنم، آیا خوب است یا نه؟ خیلی خوب آمد. وقتی که مثل همیشه شروع کرد به حضرت آقا اهانت کند، از جا بلند
شدم و ...
حسابی او را زدم. طوری با او برخورد کردم که دیگر پیدایش نشد. از آنجایی که من هیچ گاه با هیچ کس بحثی نداشتم و همیشه با طلبهها مشغول درس بودم وسرم به کار خودم بود. بعد از این اتفاق، این موضوع برای همه عجیب به نظر آمد. هر کس من را می دید می گفت: شیخ هادی ما شما را تا به حال این گونه ندیده بودیم. شما که اصلا اهل دعوا و درگیری نیستی؟ چه شد که این قدر عصبانی شدی؟ مگر چه اهانتی به شما کرده بود؟ من هم برای آنها از بحث تفرقه و
کارهایی که برخی عالم نماها برای ضربه زدن به اسلام استفاده می کنند گفتم. برای آنها شرح دادم که چندین شبکه ماهوارهای وابسته به یک عالم در کشور انگلیس فعال است و تنها کاری که می کند ایجاد وهن نسبت به شیعه و تفرقه بین فرقه های اسلامی است.
⬅️#ادامه_دارد.....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
علمیه میرفت. برای همین از او ایراد گرفته بودند. می گفت: برای من مهم نیست که چه می گویند. مهم درس خواندن و حضور در کنار مولا علی (ع) است. مدتی که گذشت از کار در مؤسسه
بیرون آمد! حسابی مشغول درس شد. عصرها هم برای مردم مستحق به صورت رایگان کار می کرد. به من گفت: می خوام لوله کشی یاد بگیرم! خیلی از این مردم نجف به آب لوله کشی احتیاج دارند و پول ندارند. رفت پیش یکی از دوستان و کار لوله کشی های جدید با دستگاه
حرارتی را یاد گرفت. آنچه را که برای لوله کشی احتیاج بود از ایران تهیه کرد. حالا شده بود یک
طلبه لوله کش! یادم هست دیگر شهریه طلبگی نمی گرفت. او زندگی زاهدانهای را
آغاز کرده بود. یک بار از او پرسیدم: تو که شهریه نمی گیری، برای کار هم مزد نمی گیری، پس برای غذا چه
می کنی؟
گفت: بیشتر روزهای خودم را با چای و بیسکویت میگذرانما با این حال، روزبه روز حالات معنوی او بهتر می شد. از آن طلبه هایی بود که به فکر تهذیب نفس و عمل به دستورات دین هستند.
با اینکه هادی از مؤسسه اسلام اصیل بیرون آمده بود، اما برای زیارت کربلا در شبهای جمعه به سراغ ما می آمد و با هم بودیم. در آنجا درباره مسائل روز و... صحبت داشتیم و او هم نظراتش را می گفت. با شروع بحران داعش مؤسسه به پایگاه حشدالشعبی برای جذب نیرو تبدیل شد. هادی را چند بار در مؤسسه دیدم. می خواست برای نبرد به مناطق درگیر اعزام شود. اما با اعزام او
مخالفت شد. یک بار به او گفتم: باید سید را ببینی، او همه کاره است. اگر تأیید کند، برای تو کارت صادر می کنند و اعزام میشوی. البته هادی سال قبل هم سراغ سید رفته بود. آن موقع میخواست به سوریه اعزام شود اما نشد. سید به او گفته بود: تو مهمان مردم عراق هستی و امکان اعزام به سوریه را نداری. اما این بار خیلی به سید اصرار کرد. او به جهت فعالیت های هنری در زمینه عکس و فیلم از سید خواست تا به
عنوان تصویربردار با گروه حشدالشعبی اعزام شود. سید با این شرط که هادی، فقط حماسه رزمندگان را ثبت کند موافقت کرد. قرار شد یک بار با سید به منطقه برود. البته منطقه ای که درگیری مستقیم در آنجا وجود نداشت. هادی سر از پا نمی شناخت. کارت ویژه رزمندگان حشدالشعبی را دریافت کرد و با سید به منطقه اعزام شد. همان طور که حدس میزدم هادی با یک بار حضور در میان رزمندگان،
گفتم: فلان شخص که همراه شما آمده یک نیروی ساده است، تا حالا با کسی دعوا نکرده چه رسد به جنگیدن، مواظب او باش. هادی هم گفت: اتفاقا این شخصی که از او صحبت می کنی دل شیر دارد. او راننده است و کمتر درگیر کار نظامی می شود، اما در کار عملیاتی خیلی مهارت دارد. بعد از یک ماه هادی و دوستان رزمنده به نجف برگشتند. از دوستانم درباره هادی سؤال کردم. پرسیدم: هادی چطور بود؟ همه دوستان من از او تعریف
می کردند؛ از شجاعت، از افتادگی، از زرنگی، از ایمان و تقوا و... همه از او تعریف می کردند. هر کس به نوعی او را الگوی خودش قرار داده بود. نماز شبها و عبادت های هادی حال و هوای جبهه های نبرد رزمندگان ایران با صدامیان بعثی را برای بقیه رزمندگان تداعی می کرد. هادی دوباره راهی مناطق عملیاتی شد. دیگر او را کمتر میدیدم. چند بار هم تماس گرفتم که جواب نداد. مدتی گذشت و من با چند تن از دوستان برای زیارت راهی ایران و
شهر قم شدیم. یادم هست توی قم بودم که یکی از دوستانم گفت: خبر داری رفیقت، همون هادی که با ما می آمد کربلا شهید شده؟ گفتم: چی میگی؟ سریع رفتم سراغ اینترنت. بعد از کمی جستوجو متوجه شدم که هادی به آنچه الايقش بود رسید.
⬅️#ادامه_دارد.....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
معاشرت او با بسیاری از دوستان در حد یک سلام و علیک شده بود.
به مسجد هندی ها علاقه داشت. نماز جماعت این مسجد توسط آیت الله حکیم و به حالتی عارفانه برقرار بود. برای همین بیشتر مواقع در این مسجد نماز می خواند.خلوتهای عارفانه داشت. نماز شب و برخی اذکار و ادعیه را هیچ گاه ترک نمی کرد. این اواخر به مرحوم آیت الله کشمیری ارادت خاصی پیدا کرده بود. کتاب خاطرات ایشان را می خواند و به دستورات اخلاقی این مرد بزرگ عمل می کرد. یادم هست که می گفت: آیت الله این را هم از استاد معنوی خودش مرحوم آیت الله کشمیری و آقا سید على قاضی فراگرفته بود.هادی یک انسان بسیار عادی بود. مثل بقیه تنها تفاوت او عمل دقیق به دستورات دین بود. برای همین در مسیر خودسازی و عرفان قرار گرفت. اما مسیر عرفانی زندگی او در نجف به چند بخش تقسیم می شود. مانند آنچه که بزرگان فلسفه و عرفان گفته اند، مسیر من الخلق إلى الحق و .. به خوبی طی نمود. هادی زمانی که در نجف در محضر بزرگان تحصیل می کرد، نیمی از روزرا مشغول تحصیل و بقیه را مشغول کار بود. در ابتدا برای انجام کار حقوق می گرفت، اما بعدها کارش را فقط برای رضای خدا انجام میداد. شهریه نمی گرفت برای کاری که انجام میداد مزد نمی گرفت. حتی اگر کسی می خواست به او مزد بدهد ناراحت میشد. منزل بسیاری از طلبه ها و برخی مساجد نجف را لوله کشی کرد اما مزد نگرفت! توکل و اعتماد عجیبی به خدا داشت. یک بار به هادی گفتم: تو که شهریهنمی گیری برای کار هم پول نمی گیری پس هزینه های خودت را چطور تأمین می کنی؟ هادی گفت: باید برای خدا کار کرد، خدا خودش هوای ما را دارد. گفتم: این درست، اما... یادم هست آن روز منزل یکی از دوستانش بودیم. هادی بعد از صحبت من، مبلغ بسیار زیادی را از جیب خودش بیرون آورد و به دوستش داد و گفت: هر طور صلاح میدانی مصرف کن! به نوعی غیر مستقیم به من فهماند که مشکل مالی ندارد.خانهای وسیع و قدیمی در نجف به هادی سپرده شده بود تا از آن نگهداری کند. او در یکی از اتاق های کوچک و محقرآن سکونت داشت. بیشتر وقتش را در خانه به عبادت و مطالعه اختصاص داده بود. او از صاحب خانه اجازه گرفته بود تا زائران تهیدستی که پولی ندارند را به آن خانه بیاورد و در آنجا به آنها اسکان دهد.
برای زائران غذا درست می کرد. در بیشتر کارها کمک حالشان بود. اگرزائری هم نبود، به تهیدستان اطراف
خانه سکونت میداد و در هیچ حالی از کمک دادن دریغ نمی کرد. آن خانه حدود صد سال قدمت داشت و بسیار وسیع بود، شاید هر کسی جرئت نمی کرد در آن زندگی کند. بعد از شهادت هادی آن را به طلبه دیگری سپردند، اما آن طلبه نتوانست با ظلمت و وحشت آن خانه کنار بیاید! | اربعین که نزدیک میشد هادی اتاق ها را به زائران و مهمانان میداد و خودش یک گوشه می خوابید.گاهی پتوی خودش را هم به آنها می بخشید. او عادت کرده بود که بدون بالش و لوازم گرمایشی بخوابد. یک بار مریض شده بود خودش در سرما در راهروی خانه خوابید اما اتاق را که گرم بود در اختیار زائران راهپیمایی اربعین قرار داد. او در این مدت با پیرمرد نابینایی آشنا شده بود و کمک های زیادی به او کرده بود. حتی آن پیرمرد نابینا را برای زیارت به کربلا هم برده بود. هادی زمانی که مشغول کارهای عرفانی و ذکر و خلوت شده بود، کمتر با دیگران حرف میزد.این هم از توصیه های بزرگان است که انسان در ابتدای راه سکوت را بر هرکاری مقدم بدارد. هادی می دانست بسیاری از معاشرتها تأثیر منفی در رشد معنوی انسان دارد، لذا ارتباط خود را با بیشتر دوستان در حد یک سلام و علیک پایین آورده بود. این اواخر بسیار کتوم شده بود. یعنی خیلی از مسائل معنوی را پنهان می کرد. از طرفی تا آنجا که امکان داشت در راه خدا زحمت می کشید. هر زائری که به نجف می آمد، به خانه خودش میبرد و از آنها پذیراییاین هم از توصیه های بزرگان است که انسان در ابتدای راه سکوت را بر هرکاری مقدم بدارد. هادی می دانست بسیاری از معاشرتها تأثیر منفی در رشد معنوی انسان دارد، لذا ارتباط خود را با بیشتر دوستان در حد یک سلام و علیک پایین آورده بود. این اواخر بسیار کتوم شده بود. یعنی خیلی از مسائل معنوی را پنهان می کرد. از طرفی تا آنجا که امکان داشت در راه خدا زحمت می کشید. هر زائری که به نجف می آمد، به خانه خودش می برد و از آنها پذیراییمی کرد. هیچ وقت دوست نداشت که دیگران فکر کنند که آدم خوبی هست.این سال آخر روزه داری و دیگر مراقبت های معنوی را بیشتر کرده بود. تا اینکه ماجرای مبارزه با داعش پیش آمد، هادی آنجا بود که از خلوت معنوی خود بیرون آمد. او به قول خودش مرد میدان جهاد بود شجاعتش را هم قبلا اثبات کرد. حالا هم میدان مبارزه ایجاد شده
بود.
⬅️#ادامه_دارد..
@Heiat1400_p_zeinaby
من پیدا کردی، من حرفی برای ازدواج ندارم. از این صحبت چند روزی گذشت. یک بار به دیدنم آمد و گفت: میخواهم برای پیاده روی اربعین به بصره بروم و مسیر طولانی بصره تا کربلا را با پای پیاده طی کنم. با توجه به اینکه کارت اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با این کار مخالفت کردم اما هادی تصمیم
خودش را گرفته بود. آن روز متوجه شدم که پشت دست هادی به صورت خاصی زخم شده، فکر می کنم حالت سوختگی داشت.
دست او را دیدم اما چیزی نگفتم. هادی به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سید امروز رسیدیم به نجف، منزل هستی بیام؟ گفتم: با کمال میل، بفرمایید. هادی به منزل ما آمد و کمی استراحت کرد. بعد از اینکه حالش کمی جا آمد، با هم شروع به صحبت کردیم. هادی از سفر به بصره و پیاده روی تا نجف تعریف می کرد، اما نگاه من به زخم دست هادی بود که بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده
بود؟
صحبت های هادی را قطع کردم و گفتم: این زخم پشت دست برای چیه؟ خیلی وقته که می بینم. سوخته؟ نمی خواست جواب بده و موضوع را عوض می کرد. اما من همچنان اصرار می کردم. بالاخره توانستم از زیر زبان او حرف
بکشم!
مدتی قبل در یکی از شبها خیلی اذیت شده بود. میگفت که شیطان با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چاره ای که به ذهنم رسید این بود که دستم را بسوزانم!
من مات و مبهوت به هادی نگاه می کردم. درد دنیایی باعث شد که هادی از آتش شهوت دور شود. آتش دنیا را به جان خرید تا گرفتار آتش جهنم نشود.
⬅️#ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
این اولین دیدار ما بود. شاید خیلی برخورد جالبی نبود اما بعدها آن قدر رابطه ما نزدیک شد که آقا هادی رازهایش را به من می گفت. مدتی بعد به مغازه ما رفت و آمد پیدا کرد. دوستانش می گفتند این جوان طلبه سخت کوشی است، اما شهریه نمی گیرد. یک بار گفتم: آخه برای چی شهریه نمی گیری؟ گفت: من هنوز به اون درجه نرسیدم که از پول امام زمان (عج) استفاده کنم. گفتم: خب خرجی چی کار می کنی؟ خندید و گفت:
میگذرونیم... یک روز هادی آمد و گفت: اگه کسی کار لوله کشی داشت بگو من انجام میدم، بدون هزینه. فقط تو روزهای آخرهفته. گفتم: مگه بلدی!؟ گفت: یاد گرفتم، وسایل لازم برای این کار رو هم تهیه کردم. فقط پول لوله را باید بپردازند. گفتم: خیلی خوبه، برای اولین کار بيا خونه ما؟ ساعتی بعد هادی با یک گاری آمد! وسایل لوله کشی را با خودش آورده بود. خوب یادم هست که چهار شب در
منزل ما کار کرد و کار لوله کشی برای آشپزخانه و حمام را به پایان رساند. در این مدت جز چند لیوان آب هیچ چیزی نخورد. هر چه به او اصرار کردیم بی فایده بود. البته بیشتر مواقع روزه بود. اما هادی یا همان که ما او را به اسم ابراهیم میشناختیم هیچ مزدی برای لوله کشی خانه مردم نجف نمی گرفت و هیچ چیزی هم در منزل آنها نمی خورد! رفاقت ما با ایشان بعد از ماجرای لوله کشی بیشتر شد ...
⬅️#ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
بچه آخوند هستیم و این روایت ها را شنیده ایم. اما آدم باید برای کار و زندگی اش برنامه ریزی کنه، تو پس فردا میخوای زن بگیری و.. هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا باید کار کنه، اوستا کریم هم هوای ما رو داره، هر وقت احتیاج داشتیم برامون میفرسته. من فقط نگاهش می کردم. یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی هم مثل همیشه فقط می خندید! بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد. باور کنید هر زمان یاد این ماجرا می افتم حال و روز من
عوض می شود. آن شب هادی گفت: حاج باقر، به شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم. آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلا هم حرفی درباره پول با مولا امیرالمؤمنین (ع) نزدم. همین که به ضریح چسبیدم، یه آقایی به سر شانه من زد و گفت: آقا این پاکت مال شماست. برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده. او را نمیشناختم. بعد هم بی اختیار پاکت
را گرفتم. هادی مکثی کرد و ادامه داد: بعد از زیارت راهی منزل شدم. در خانه پاکت را باز کردم. با تعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن
پاکت است؟
هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: حاج باقر، همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای این مردم ضعيف، ولی با ایمان کار می کنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم برام میذاره تو پاکت و میفرسته! خیره شدم توی صورتش. من
میخواستم او را نصیحت کنم، اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد. واقعا توکل عجیبی داشت. او برای رضای خدا کار کرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد. بعدها شنیدم که همه از این خصلت هادی تعریف می کردند. اینکه کارهایش را خالصانه برای خدا انجام میداد. یعنی برای حل مشکل مردم کار می کرد اما برای انجام کار پولی نمی گرفت.
⬅️#ادامه_دارد.....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🏴〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🏴〰💠
میخورد و سوار بر دوچرخه ای که تازه خریده بود راهی میشد و در خانه های مردم مشغول کار میشد. برخی از دوستان هادی نمیفهمیدند! یعنی نمیتوانستند تصور کنند که یک طلبه که قرار است لباس روحانی بپوشد چرا این کارها را انجام میدهد؟! برخی فکر می کردند که لباس روحانیت یعنی آهسته قدم برداشتن و ذکر گفتن و دعا کردن و... برای همین به او ایراد می گرفتند. حتی برخی ها به اینکه او با دوچرخه به حوزه می آید ایراد می گرفتند؟
اما آنها که با روحیات هادی آشنا بودند می فهمیدند که او اسلام واقعی را شناخته. هادی اعتقاد داشت که لباس روحانیت یعنی لباس خدمت به اسلام و مسلمین به هر نحو ممکن. با اینکه فقط دو سال از حضور هادی در نجف می گذشت اما دوستان زیادی پیدا کرده بود. برخی جوانان طلبه، که کاری جز مطالعه و درس و بحث نداشتند، با تعجب به کارهای هادی نگاه می کردند. او در هر کاری که وارد می شد به بهترین نحو عمل می کرد.
کم کم خیلیها فهمیدند که هادی در کنار درس مشغول لوله کشی آب برای خانه های مردم محروم شده. هادی با این کار که بیشتر مخفیانه انجام میشد، خدمت بزرگی به
خانواده های طلاب می کرد. اخلاص و تقوا و ایمان هادی اثر خود را گذاشته بود. او هر جا میرفت میخواست گمنام باشد. هیچ گاه از خودش حرفی نمیزد. هرگز ندیدیم که به خاطر پول کاری را انجام دهد. اما خدا محبت او را به دل همه انداخته بود. بعد از شهادت همه از اخلاص او می گفتند.
چندین نفر را می شناختم که در تشییع هادی شرکت کردند و می گفتند: ما مدیون این جوان هستیم و بعد به لوله کشی آب منزلشان اشاره می کردند. هادی غیر از حوزه هر جای دیگر هم که وارد میشد بهترین نظرات را ارائه می کرد. در مسائل امنیتی به خاطر تجربه بسیج و فتنه ۱۳۸۸ بسیار مسلط بود. از طرفی دیدگاه های فرهنگی او به جهت تجربه فعالیت در مسجد بسیار مؤثر بود. شاید به همین خاطر بود که مسئولان حشدالشعبی به این طلبه ایرانی بسیار علاقه پیدا کردند. رفت و آمد هادی با نیروهای مردمی زیاد شده بود. او به کار هنری و ساخت فیلم علاقه داشت و این روند را بین نیروهای حشدالشعبی گسترش داد.
⬅️#ادامه_دارد
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🏴〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🏴〰💠