کولهام را جمع میکنم. نمیدانم از فرطِ خوشحالی هیجان دارم با استرس. ولی هرچه که هست، مرا وادار میکند تا بیصبرانه و مشتاقانه منتظر ساعت حرکت باشم.
وارد مسجد که میشوم، فقط یک نفس عمیق میتواند مرا از حضورم در مسجد مطمئن سازد. قرار است سه روز تشنگیِ جانم برطرف شود. سه روز به دور از هیاهوی نفسِ درونم، بندگیام را برای تو خالص تر کنم. سحر روز اول مردمانی را میدیدم که در گوشهای از مسجد با معشوق خویش خلوت کرده بودند و زیر همان اندک نوری که چَشمشان میدید، اشک هایشان را از پهنای صورت پاک میکردند.
در هیئت میدیدم جان هایی را که اینجا نبودند، بلکه در بین الحرمین سِیر میکردند و آواز عشق را همصدا و یکدل باهم زمزمه میکردند. این جان ها در هنگام سینه زدن، رها از زمین و اهالیِ آن بودند. وقتی گوش هایشان مصیبت های حضرت زینب را میشنید، رد قطرات اشک بر گونهی شان حک شده بود. وسط سینه زنی کتیبهای دستنویس دیدم. عاشقی آن را با بند بند وجودش خطاطی کرده بود. خط ها، احساس را منتقل میکنند؛ و آن کتیبه همچون بویی از خرابه های شام را با خود حمل میکرد.
به انتهای هیئت که رسیدیم، همه دلشان را جا گذاشتهاند. انگار که هیچکس با چَشم دل، دلش نمیپذیرفت از بهشت جدا گردد. آنچنان شکسته بودیم که هراس آواره شدن داشتیم.. هراس بی پناه شدن.. و وقتی نوحه میخواندیم ، سینه میزدیم، سایهی شفیع عالم را بر جانِ خود احساس میکردیم؛ و چه خوب احساسی است پناهی داشتن.
سحر روز آخر فرا رسید... اکنون سه روز با تو بودم. سه روز بیوقفه آغوشت را بر من گشوده بودی. سه روز روزه، عِطرِ دهانم شده بود. آرامشی که در این سه روز با تو بودن دارم، نشانهی رهایی از بار و گناهان سنگینام است. گناهانی که خود فقط میدانی؛ نه هیچکس دیگر... و آبرویم را خریدی و باز مرا به آغوشت راه دادی...
گر بر کَنم دل از تو و بردارم از تو مهر،
آن مهر بر که افکنم؟ آن دل کجا برم؟
-حافظ
Fateme
هیئـت دختـــــران ذکــــــرا🌱
کولهام را جمع میکنم. نمیدانم از فرطِ خوشحالی هیجان دارم با استرس. ولی هرچه که هست، مرا وادار میک
دلنوشته یکی دیگه از دختران با احساسمون ❤️
خیلی زیبا بود
بقیه دوستان هم دست به قلم بشن ✍
هیئـت دختـــــران ذکــــــرا🌱
به علاوه این 😍😍 یه خبر خوب چالش داریم......😱😱😱 •| بهترین دلنوشته از اعتکاف پروانه ها|• یعنی چی؟
مهلت ارسال چالش به اتمام رسید 😁✋🏻
از این پس دلنوشته ها داوری میشه و نتایج بزودی اعلام خواهد شد🙌🏻
اعتکاف بریدن است و وصل شدن....
پایان است و آغاز....
سه روز در خانه او..... تو هستی وخدا!!
خداست ورحمت بی کرانش......
همان که از رگ گردن نزدیک تر است!
خدا را هزاران بار شکر میکنم که توفیق شرکت در اعتکاف با دخترات باصفا را به من داد که دلمون رو زدیم به شارژ 🌱
وقتی میخواستم بگویم خیلی تنهام، سجاده ام را که میدیدم شرمنده ات میشدم!؛
نمی دانستم وقتی به نماز می ایستم من تورا میخوانم یا تو مرا میخوانی!؟
سلام آغازدیدار است اما در نماز پایان... شاید بدین معناست که پایان نماز آغاز دیدار است 🫂
ای کاش عشقمان دو طرفه باشد..
من تا به حال به مهمانی های زیادی رفته بودم اما این حس خوب و لحظات ناب را در هیچ کجا تجربه نکردم....
انگار نیرویی مرا به سمت خویش می کشید بقیه هم مانند من باورشان نمیشد که به این مهمانی عظیم و مقدس دعوت شده اند
سختی ها وخستگی های خاص خودش را داشت اما نمیدانم چرا انقدر خوشحال بودم؟؟!
از چه برایتان بگویم؟
از نماز شب های بی ریا و دل های پاک نوجوانان؟؟
یا از هیئت ها و گریه کردن های از ته دل...
که هرچه از شیرینی این روز ها بگویم کم گفتم....
انشاءالله این روز هارا فراموش نکنیم و روز به روز بیشتر به خدا نزدیک تر شویم.. 🤲🏻
هرکسی راهش بیافتد سمت توگمراه نیست
زینب تلخابی
از تولّد مولود کعبه تا شهادت عَقیلة بني هاشِم؛
سه روز طلایے که معبود فرصت داده تا دوباره از نو جوانه بزنے و شکوفا شوے!
احساس سبک بالے کنے احساسے که روحت را تا سدرةالمنتهے رهسپار کند!
اعتکاف؛
همان فرصت سه روزه اے است کہ پروردگار به بنده اش مے دهد تا دوباره به آغوشش باز گردد.
وقتے که مُعتَکف مے کوشد، تا از فرش زمین نَفس، به آسمانِ دل، پرواز کند و در آشیانہ دوست منزل گزیند.
بارالها !
جز تو پناهگاه امنے نیافتم که بہ آن پناه ببرم و جز تو مونسے نداشتم که با او انس بگیرم.
تک تک ثانیہ ها و لحظاتے که در مسجد میگذشت، حس نزدیکے به تو در درونم پر رنگ تر میشد طورے که در افطار آخر، دلم میخواست هفته ها و ماه ها مهمان خانه تو باشم؛
مکانے که تو دعوتم کردے تا امسال هم همانند سال پیش به بندگے تو مفتخر باشم.✨
{ بسم رب الجهاد}
بار ها فکر کرده ام که این دل چیست ...و چطور این قدرت را دارد که تصمیم عقل را گاهی به سخره بگیرد ...، زمانی که دوستانم به این مهمانی عاشقانه دعوت شدند ، کوله بستند و با التماس دعا ها ، راهی شدند برای سه روز با خدا بودن ، قلبم چنان می تپید و ذهن و عقلم را مختل کرده بود. و طعم تیز حسرت که جامانده ام ..
نمی گذاشت بشینم و نگاه کنم ، دل و جانم بوی یار را می خواست ، دل و جانم هوایی شده بود برای آن حس آشنا ، برای تجربه کردن آن لحظات ، لحظاتی ک تو در قفس دنیا پر هایت را باز می کردی و بال میزدی برای رهایی از این قفس ...
لحظاتی ک قلبت برای پرواز تلاش می کرد و چه شور عجیبی داشت ...
باز هم قلبم حاکم شد بر تمام دل و جانم و بلندم کرد آنقدر با اراده بلندم کرد که برای رسیدن به آن دریا، همانند جوی کوچکی تمام سنگ ها را کنار زدم و با فشار به جریان افتادم، و چه شیرین بود رسیدن به دریا و سپردن خودت به آن پهنه ی بزرگ و پر خروش..
و در هنگامه ی شب ، زمانی که هیچ صدایی جز صدای جیر جیرک ها در آسمان نمی پیچد ، بچه هایی همانند من بیدار بودند و ذکر می گفتند و در یک کلام همه عاشق بودند ...
و در آنجا بود که به یاد این جمله از شهید آوینی افتادم ؛
{عقل معاش می گوید که شب هنگام خفتن است ، اما عشق می گوید که بیدار باش!}
زهرا ربانی نژاد✍🏻
چشم میبندم و به سکوتی محال فکر میکنم که میتوانست حقیقی باشد. چشم میپوشانم از هیاهویی که بر فضا چمبره زده بود. همان شور و نشاطی که توشه همیشه همراهِ معتکفینِ نوجوان بود. پروانه هایی بودند که همگی درجست و جوی حقیقی ترین گل تلاش میکردند و اکنون کنار هم گرد آمده بودند. طنین خنده هایشان، تداعی گر طنین بال زدن پروانه است برایم. حاکی از زنده بودن، در تکاپو بودن، سالم بودن... پروانه اگر بال نزند مرده است؛ نوجوان اگر بیشور و نشاط باشد.
خنده هایشان را به فال نیک میگیرم؛ میایستم و قامت میبندم. الله اکبر... بلاشک عِطری که به مشامم میرسد فقط پ فقط متعلق به همین مکان است. همین شهر، همین خیابان همین مسجد و فقط زیر همین خیمه... خیمهای که از شب اول گمشدهام را به من برگرداند. خیال آرامم را، رفیق حقیقیام را، من را به من برگرداند. و حالا در شب آخر، همان خیمه شانه امن دلتنگی هایم شده. گوش شنوای دردهایم و آگاه از حاجاتم.
آنکه مادر خطابش میکنید حرم نداشت نه؟ ظریح و پنجره ای برای دخیل هم نداشت نه؟ امشب اما خیمه دارد... راستی از این خیمه تا خیمهگاه کربلا چند نذر فاصله است؟ چند اشک فاصله است؟نمازی که درخیمه گاه مادر قامت بسته میشود را چگونه برسانم به نمازی که در خیمه گاه پسر تشهدش خوانده میشود؟ چند بار ویرانه و مخروب شود دلی که اکنون تنها خواستهاش نفس کشیدن در خیمهگاه کربلاست؟
تشهد میگویم با دلی مملو از تمنا. بار دیگر چشمانم را میبندم. خود را در کربلا میبینم، همانجایی که در نه سالگی اولین نماز واجبم را ادا کردم. خودم را در کربلا میبینم، همانجایی که در خیمه گاه زینب سلام الله علیها نشستم و با رقیه گفتم از شوق پرواز و پروانگی. خودم را در کربلا میبینم، همانجایی که با زبان بچهگانه و اشتیاق عاشقانه عهد بستم پروانه وار بچرخم دور بیبی سه ساله. خودم را میبینم، یازده سال قبل در خیمه زینبی
اما نه... اینجا نشستهام. اینجا، زیر خیمه مادری ولیکن دلتنگ و دلگیر. دل، گیرِ کربلایی که نشانه ها میگویند برای رسیدن به آن باید دست به دامان مادر شوم.
سربلند میکنم و سه باره چشم میبندم. پایان این اعتکاف، آغاز دلتنگی است. بی خیمه مادر به کجا پناه ببرم از شر دلتنگی های گاه و بیگاه؟
مائده دمرچلی
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی دختران کارگروه هیئت
نمیدونن با پروانه های دکور اعتکاف چی کار کنند ؟😁
انصافا قشنگ شده تا حالا کتابخانه با دکور پروانه دیده بودین ؟😉
اینجا موسسه ذکرا
کافه کتاب پاتوق☕️📚
♨️توصیه مهم شیخ رجبعلی خیاط به شاگردانش...
🔸شیخ رجبعلی خیاط همواره به شاگردان و آشنایان خویش تذکر میداد که چیزی جز فرج #امام_زمان عجلاللهفرجه از خداوند تقاضا نکنند.
🔸 خود آن جناب نیز هیچ خواسته مهمی جز فرج حضرت ولی عصر در دل نداشت. حالت انتظار در وی تا حدی قوت داشت که هرگاه از فرج ولی عصر عجل الله فرجه صحبت میکرد، به شدت منقلب میشد و میگریست.
🔸جناب شیخ برای رسیدن به توفیق دیدار با امام زمان عجل الله بر سه امر
✅«اختصاص قلب به خدا»،
✅«دعا برای تعجیل فرج و کار برای امام زمان عجل الله»
✅ و «انس با قرآن و قرائت آیه ٨٠ سوره اسراء شبی ١٠٠ مرتبه تا چهل شب» تأکید میکرد.
#سخن_بزرگان #شایدتلنگر
•┈••❁ @HeiatZekra ❁••┈•