eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
420 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⟮•°🥀🖤°•⟯ . . |• ✍ •| امام صادق(ع): 😇 خداوند درهای آسمان را برای آن باز می‌کند، فرشتگان به‌اجابت آن بشارت می‌دهند و پاداشی کمتر از بهشت ندارد. 😊👇 1⃣ابتدا باید ایام البیض یعنی سه روزهای سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم ماه رجب را روزه گرفت؛ 2⃣سپس در روز پانزدهم هنگام ظهر غسل کرد و نماز ظهر و عصر را به‌جا آورد، همراه با رکوع و سجود نیکو و در مکان خلوتی که چیز انسان را مشغول نکند و کسی با او سخن نگوید. 3⃣پس از پایان نماز، رو به قبله این سوره‌ها را قرائت کرد: 🌱صد بار سوره حمد 🌱صد بار سوره اخلاص 🌱ده بار آیة الکرسی 4⃣یک بار هریک از سوره‌های انعام،  بنی‌إسرائیل،کهف، لقمان، یس،صافات،  سجده، شوری ، دخان، فتح، واقعه،  ملک، قلم، انشقاق و سوره‌های بعد از آن تا آخر قرآن؛ 5⃣و در آخر دعای استفتاح یا همان  دعای ام داوود خوانده می‌شود. 🦋 •.↠🖤『 @heiyat_majazi 』჻ ⟮•°🥀🖤°•⟯
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_بیست_و_هشت حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک خطا
°‌/• 💞 •/° حاج مهدوی پرسید:پس اگه خدا رو قبول داری باید حرفها و دستورات و توصیه هاشم قبول داشته باشی درسته؟ کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید. گفت:حاجی خواهشا حرفهای تکراری نزن..من گوشم از این حرفها پره..آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر..خدا گفته مشروب نخور..اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی.من حرفم این نبود.من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم واسه اینکه بهش نزدیک بشیم دیگه درسته؟ پس چرا نمازخونهای ما اینقدر میلنگن؟؟! والله به پیغمبر من از اونا تو یه سری زمینه ها خداترس ترم... حاج مهدوی آهی کشید: بله متاسفانه درسته!اما این اشکال از نماز و روزه نیست.اشکال از کیفیت نماز وروزه ی ماست..نمیتونی بگی چون من کارم درست تر از اوناییکه که در دور و برم نماز می‌خونن پس نمیخونم.نمیتونی بگی من خدا رو قبول دارم، عاشق امام حسینم ولی کار خودمو میکنم! مثال میزنم. دنیا رو مدرسه فرض کن خدا رو معلم.. اسلام رو کلاس درس، انبیا وامامان نخبه های کلاس و قرآن هم کتاب درس! میتونی بگی من خدارو قبول دارم بعنوان معلم ولی درسشو نمیخونم چون چند نفررو تو کلاسش دیدم که نمره شون کم شده یا با تقلب درس جواب میدن؟ اگه پای این کلاسی باید به قواعد و قوانین این کلاس هم پایبند باشی وگرنه باید بری بیرون از کلاس!! تو که نمیخوای اخراج شی از این مدرسه درسته؟ پس باید به استادت درس پس بدی.! نگو چون فلانی شاگرد این کلاسه و درسو خوب یاد نگرفته پس منم تکالیفمو انجام نمیدم.شما اگه در خودت میبینی که از اون شاگردای دیگه بهتری پس بسم الله ..تکالیفتو انجام بده.قانون کلاس ورعایت کن.غر نزن..بد قلقی نکن..و به اونایی که ضعیفترن تو یادگیری کمک کن.. امام حسین نماز میخوند، عمرسعد و یزید هم نماز میخوندند..نماز امام بهشون عزت داد چون از روی عشق و اخلاص خونده میشد نماز یزیدیها هم خوارشون کرد چون از روی ریا و اجبار بود..مثل حال و روز خیلی از ماها.. کامران نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی صندلی راننده گذاشت.. آهسته گفت:حرفهاتو میفهمم حاجی ولی ... بی خیال..شاید یه روزی حرفات به دلم نشست. .امشب دلم باهات نیست. سرش روبالا آورد و به چشمان زلال وروشن حاج مهدوی نگاه کرد: خدا ما رو خیلی وقته از این مدرسه اخراج کرده.شما نفست از جای گرم بلند میشه! حاج مهدوی خندید: من که فکر نمیکنم..چون اگه تو این کلاس نبودی حرص نمیخوردی!! کامران پوزخند تلخی زد و نگاهش رو چرخوند سمت من. من اینقدر محو مکالمه ی این دونفر بودم که خودم رو فراموش کردم. با نگاه کامران به خودم اومدم و نگاهم رو پایین انداختم. سنگینی نگاه کامران رو حس میکردم.با صدای محزونی گفت: _حاجی من تو زندگیم به هرچی خواستم رسیدم الی این آخریه.اگه دارم دست وپا میزنم بخاطر اینه که غرورم قبول نمیکنه شرایط یا آدما بهم نه بگن..من یه عمر با غرور دخترا بازی کردم حالا خدا یکی رو انداخت وسط زندگیم که کلا بازیم داد.. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد..کامران داشت منو در نگاه حاج مهدوی تخریب میکرد.او میخواست اینطوری از من انتقام بگیره؟!!! کامران ادامه داد:گله ای ندارم.چون اعتقاد دارم که هرکسی باید تاوان کارشو پس بده.. حاج مهدوی دوباره به حالت اولش نشست و دستهایش رو روی فرمون گذاشت. با ناراحتی گفت: دنیا همیشه مطابق میلت پیش نمیره اخوی..باز خوشا به احوالت که همیشه مطابق میلت بوده و فقط همین یک بار باهات سر ناسازگاری داشته! من ناخواسته گفتم:ومن همیشه دنیا باهام سرناسازگاری داشته..هیچ وقت به هیچ آرزویی نرسیدم. .همیشه دویدم و نرسیدم. .به آرزوهام نزدیک شدم ولی تا دستم و دراز کردم ازم فرسخ ها فاصله گرفتن..بعضیها ذاتن ثروتمندند..به هرچی اراده کنند میرسند بعضیها هم مثل من هرچی میرن نمیرسن.. سهم آدمهایی مثل من فقط رنج و رنج ورنجه.. ولی من از خدا خواستم برای یکبارم شده به دلم رحم کنه..وامیدم به اینه که شاید یه روزسرانجام این رنجشها وتلخیها آرامش وشیرینی باشه... آسمون جرقه ای زدو باران گرفت... ضربان قلبم تندتر وتندتر شد.. لبخندی به پهنای صورت زدم.. شیشه رو پایین کشیدم و دستم رو از پنجره بیرون بردم و با شوقی کودکانه از حاج مهدوی پرسیدم:حاج آقا میشه این بارون و به فال نیک گرفت؟ حاج مهدوی به بیرون نگاه کرد و با صدای بغض آلودی گفت:ان شالله. .الحمدالله رب العالمین.. چشمم دور زد تا به کامران رسید. او عضلات صورتش منقبض به نظر می رسید و با دستانی قلاب شده به نقطه ای خیره شده بود. ناگهان از ماشین پیاده شد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_بیست_و_نه حاج مهدوی پرسید:پس اگه خدا رو قبول داری با
°‌/• 💞 •/° کامران ناگهان از ماشین پیاده شد.سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد.نمیدونم بارون روی پلکش نشسته بود یا؟!.. دوباره پشت سرهم آب دهانش رو قورت داد.. یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو میخوری؟! الانم بهت میگم میخوری البته به یک شرط..اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوسش نداشته باشی! من نمیتونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن ونرسیدن یعنی چی..میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی..این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه..دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا میخوام... قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد..دانه های درشت بارون به سرو صورتش میخورد.کلماتش مانند مته به جانم افتاد..او چی میخواست بگه؟!! از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم.دندانهام از شدت استرس وشاید سرما به هم میخورد.کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاص ترین حالت دنیا عمیق ترین نگاه عالم رو به صورتم کرد.. ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست وجمله اش رو تموم کرد. _از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه.. قلبم ایستاد..باران تمام اضطرابم رو شست. نگاه کامران این قدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد.باز اشکم جاری شد..اینبار نمیدونم چرا؟حتی نمیدونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟! سوار ماشین شدم و به مقابلم نگاه کردم. او به پنجره ی حاج مهدوی زد..حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید! _ حاجی یه اعتراف کنم؟؟!! حاج مهدوی نگاه معنی دار وزیبایی به صورت کامران کرد. انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمیدیدم.با لحنی زیبا به او گفت: _زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسه ایها شدی!! من معنی کنایه ی زیبای او رو گرفتم. به گمونم کامران هم گرفت.چون نگاه خیسش خندید. گفت:تو تنها آدم مذهبی ای بودی که تو دور وبرم دیدم و هرچه تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم.. بعد با لبخندی شیطنت آمیز گفت: بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید بازهم همدیگه رو دیدیم.شایدم نه..ولی برام دعا کن.. حاج مهدوی خنده ی زیبایی کرد و رو به آسمون دستها رو بالا برد وگفت: "اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِي الأُمُورِ كُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْيِ الدُّنْيَا وَعَذَابِ الآخِرَةِ" کامران از پنجره ی او نیم نگاهی به صورت اشک آلود من انداخت و نجوا کرد:جواب اون سوال آخریمم گرفتم. دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی. حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد. _برو تا سرما نخوردی اخوی.. صدای کامران میلرزید.. گفت:نهایت تب میکنم دیگه. .من با تب خو گرفتم این مدت حاجی. . وبا قدمهایی سنگین به سمت ماشینش رفت.. سرم رو برگردوندم و رفتنش رو با بغض تماشا کردم.مطمئن بودم این آخرین تصویریست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند! صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد. _اگه فکر میکنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید.. با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه میکرد. او منتظر جوابم بود. در دلم جواب دادم: کامران فهمید که چرا نمیتونم بهش فکر کنم..او که مرد بود شیفته ی تو شد..به من بگو چطوری دل ببندم به کامرانها وقتی عطر مسیحایی تو مستم میکنه؟چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدارو پیدا کردم؟ تو اون قدر آرومی که شور درونم رو میخوابونی..کامران مثل خودم پراز غوغاست. .من با او باز هم نمیرسم.. او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد. جواب دادم: من با خدا معامله کردم.هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم..ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه..حرفهای امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت..اگر جواب های شما نبود من باز پام میلغزید.اعتقادم سست میشد. .کامران زنی رو میخواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده..نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا میکنم.. عجب حزنی صداش داشت. گفت: ان شالله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه.خدا عاقبت همه مونو بخیر کنه. کمربندش رو بست و راه افتاد. پرسیدم:حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید...معنیش چی بود؟؟ او آهی کشید و گفت: یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان. به معنی دعا دقت کردم.با خودم گفتم عجب دعای بی نقص و زیبایی..وچقدر مناسب حال کامران ومن بود.از ته دل به معنی دعا گفتم: آمین!! ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
🦋..↷ به قولِ : هروقت میخوایم مناجات کنیم حال نداریم ؛ اما برایِ چیزهاے دیگه حال هست..! مخاطب‌هایِ‌خاصِ‌خدابسم‌الله؟! :)👇 •• @Heiyat_majazi 🦋..↷
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⟮•°🥀🖤°•⟯ . . |• ✍ •| چه بگویم ڪہ خداوند روایتگر توست تار و پود همہ افلاڪ نخ معجر توست [‏وَ ما أَدراكَ ما الزِّینَب] . . ⟮•°🥀🖤°•⟯ •.↠🖤『 @heiyat_majazi 』჻
『بِسمِ‌رݕ‌النوࢪ✨』
🦋🌈 [ 📨 ] . . سوره 👈 طھ آیه 👈 ۱۰۹ . . •|♥‌|•نامه‌ای‌ازعـاشق‌به‌معـشوق↯ 💌 | @heiyat_majazi 🦋🌈
‌•°💛🌵’’ [• •] . . ࢪفیق اَز گُناھ مُتنفر باش 😇✋ نھ اَز گنَھ‌ڪار 🙃✋ . . ↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩ 『 @Heiyat_majazi』 ‌•°💛🌵’’
『🌈💜』 {• 😃 •} • ° هـرگاه در زندگـی ات گـیری پـیش آمـدو راه بـندان شــد بـدان خـــدا کـرده اسـت زود بــرو بــرو بـااو خـلوت کـن و بـگو: بـامــن چـکار داشـتی کـه راهــم رابـستی؟ هرکـس گـرفتـاراسـت درواقـع گــرفتـار یــاراسـت... حاج اسماعیل دولابی 🌱 🌙 ° • به‌وقتِ‌انرژی‌جات😍👇 •• @heiyat_majazi •• 『🌈💜』
🌱⃢♥️ ✍ • . • 🌙•°مرحوم حاج اسماعیل دولابے مےفرمود: عمل خیرے که خداوند توفیق انجامش را به تو داد، [مثل نماز شب و مناجات و زیارت] در قبول شدنش شک نکن. 🌾•°اگر خدا نمےخواست قبول کند، توفیق انجامش را نمیداد. عبادات و طاعات خود را اگر کار خدا بدانے، دیگر در مقبول بودن آن شک نمے کنے. 📚•°کشکول فرحزاد ، جلد ۱ ؛ صفحه ۲۵۱. • . • - خدایا‌نَـزارازدَستِـت‌بِـدَمـ👇 ‌@Heiyat_majazi 🌱⃢♥️
‌⸤• 💌 ‌⸣ ° ° •\• ‌چجوری صبر کنیم؟! دقیقا مثل وقتی که روزه میگیریم و مطمئنیم که بلاخره اذان مغرب میشه و اتفاق محالی نیست! :) ↫ ✋🏻         . . | |💚 😌☝️ ° ° تۅ فقط ۅاࢪد شۅ ࢪفیق بقیش با من🙃 •[🌿]• @‌heiyat_majazi