این دختر به خیال خودش ناممکن میدونست و میدونست فردا
عمرا بتونه جایی بره...
امکان بیرون رفتن نبود براش
به هیچ وجه
پرستارِ مریضی بود و
باید حواسش پی او میبود..
اشکالی نداره اقا
اشکالی نداره
اگه شما اینجوری بامن حال میکنین
من حرفی ندارم
اما ده دقیقه هم شده از خوابم زدم و نشستم و سفره ی درد و دلمو پیش شما پهن کردم
دست رد نزن آقاجان..
با دل شکسته پای سجاده خوابش برد
و دم اذان بیدار شد و نمازشو خوند و رفت جاش تا بخوابه..
روز عرفه رسید
روزی که باید خودش تنهای تنها
دل شکستشو میسپرد به آقا..
بی دعوت..
بی نگاه..
همون لحظه
زنعموش بهش گفت
بیا بریم دورت بدم
حالی بهت بدم
بریم گشت و گزار
یه ماهِ جایی نرفتی و کارت شده مراقبت
حالا میخوام یه حالی بهت بدم
پاشو آماده شو
این حرفها
نه تنها خوشحالش نکرد هیچ
بغضش هم شکست و اروم اروم اشک میریخت بدون اینکه کسی ببینه!
با خودش گفت
الان همه تو حال و هوای دعای عرفه ان
منو نگاه؟
دارم میرم گشت و گزار
چه بدرد میخوره
دعا روهم از دست میدم
حتی آقا توفیق دعا خوندنو هم بهم نداد
اره دیگه!
من بی سروپا رو
چه به اشک ریختن برای حسین..
غافل ازاینکه بی سروپاها رو آقا با نگاه خودش اعتبار میبخشه
با دل گرفته
آماده شد و
پیاده کل خیابونارو طی میکردن
خیابانارو نمیشناخت
چون شهر خودش نبود..
نمیشناخت و براش
هیچ جذابیتی هم نداشت..
چشمش به کیف زنعموش افتاد
و چادر تاشده توی اون..
براش جای سوال شده بود
اما بیخیالش شده بود
رسیدن به یه امام زاده
هیچی از امام زاده نمیدونست و نمیشناخت
با خودش گفت
یه زیارتی هست؛ میکنیم و برمیگردیم
تا وارد صحن شدن
با حرف زنعموش پاهاش سست شد و نشست روی سنگ و قطره قطره اشکاش بودن که مهمون صورتش شده بودن