🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•/• كوچههـارابهنامشانكرديمكـههرگاه آدرسمنزلمـانراميدهيمبدانيماز گذرگاهخـونكـدامشهـيداستـــ كـه
بـا آرامشبهخانـهمـیرسيم
#هفتهدفاعمقـدس
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majzi
🍃🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{• #تولدے_دوباره🌱 •}
|⁉️دلیلِ جدایے ما از خدا
و اولیاء خدا چیه؟!☹️
🎙| جواب رو از زبان استاد
حائرۍ بشنویم😉☝️
#سیمدلتووصلشکن:)
#دانلودواجب😌
•⏱• اولِ راهیآ؛
اینجا تپشے از نو 👇
[°•💓•°] @heiyat_majazi
【• #منبر_حسینے 📜 •】
.
.
میخوای بدونی
خدا چقدر بهت لطف داره؟
#استاد_پناهیان 🌸🍃
#فوقالعاده😉☝️
.
.
محبت مولآ؛ دامَنگیرِ زندگیٺــ🙃👇
[•💝•] @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #فتحخون #قسمتهفتادم آسمان انداخت و دانست که وقت فریضه زوال رسیده است ... شاید
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#فتحخون
#قسمتهفتادویکم
بده تا بر گردن اسب خود بیاویزم
و در میان لشكر جولان دهم ،
تا بدانند که من نیز در قتل او شرکت کرده
ام
اما جایزه عبیدالله بن زیاد از آن تو باشد.
« پس سر حبیب را گرفت و بر گردن اسب آویخت و در میان
لشكر جولان داد و بازگشت وسر را به بُدیل بن صُریم رد کرد.
حُربن یزید ریاحی و زهیر بن قین با پشتیبانی یكدیگر به دریای لشكر عمرسعد زدند تا امام و باقیمانده اصحاب فرصت نماز خواندن بیابند. چون یكی درلجه حرب غوطه ور می شد دیگری می آمد و او را از گیرودار خالص می کرد، تا آنكه پیادگان دشمن اطراف
حُر را گرفتند و » ایوب بن مِشرَح خَیوانی « با مردی دیگر از سواران کوفی در قتل او با یكدیگر شریك شدند
و یاران پیكر نیمه جان او را به نزد امام آوردند. امام با دست خویش خاك از سر و روی او می زدود و می
فرمود:» تو به راستی حُری ، همان سان که مادرت برتو نام نهاد؛ به راستی حُری ، چه دردنیا و چه در آخرت.
راوی
آنگاه اصحاب عاشورایی امام عشق به آخرین نماز خویش ایستادند و سفر معراج پایان گرفت.
نخستین نمازی
که آدم ابوالبشر گزارد در وقت زوال بود و آخرین نمازی که وارث آدم گزارد، نیز... و از آن نماز تا این نماز ،
هزارها سال گذشته بود و در این هزارها،
چه ها که بر انسان نرفته بود.
فصل دهم: تماشاگه راز
یاور حسین دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و ادای امانت ازلی فاصله بود...
و اینجا سدره
المنتهی است. نه... که او سدره المنتهی را آنگاه پشت سرنهاده بود که از مكه پای در طریق کربلا نهاد...
•• بھقلمِدݪنشینِ:سیدمرتضےآوینے ••
#سفربـهمبدأتاریخ،ڪربلا🙃🤚
✅⇜ #ڪپےباذڪرصلوات
#شرعاحـلاݪاست:)
{•🍃🥀•} @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #فتحخون #قسمتهفتادویکم بده تا بر گردن اسب خود بیاویزم و در میان لشكر جولان
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#فتحخون
#قسمتهفتاودوم
جبرائیل تنها تا سدره المنتهی همسفر معراج انسان است .
او آنگاه که اراده کرد تا از مكه خارج شود گفته
بود: من کان فینا باذالً مهجته و موطناً علی لقاءاهلل نفسه فلیرحل معنا، فاننی راحل مصبحا ان شاءاهلل تعالی.
سدره المنتهی مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است.
عقل بی اختیار.
اما قلمرو آل کسا، ساحت امانتداری و اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمی دهند که هیچ
، بال می سوزانند . آنجا ساحت انی اعلم ما التعلمون است ، آنجا ساحت علم لدنی است ، رازداری خزاین
غیب آسمان ها و زمین؛ آنجا سبحات فنای فی اهلل است و بقای باهلل ، و مرد این میدان کسی است که با
اختیار ،از اختیار خویش درگذرد و طفل اراده اش را در آستان ارادت قربان کند ... و چون اینچنین کرد، در
می یابد که غیر او را در عالم اختیار و اراده ای نیست و هر چه هست اوست.
اما چه دشوار می نماید طی این عرصات!
آنان که به مقصد رسیده اند می گویند میان ما و شما تنها همین
خون» « فاصله است ؛ تا سدره المنتهی را با پای عقل آمده ای، اما از این پس جاذبه جنون ، تو را خواهد
برد... طیُّّ این مرحله دیگر با پای اراده میسور نیست ؛ بال می خواهد و بال را به عباس می دهند که
دستانش را در راه خدا قربان کرد. این حسین است که عرصات غایی خالفت تكوینی انسان را تا آنجا پیموده
است که دیگر جز جان میان او و مقصود فاصله نیست.
آنان که با چشم ظاهر می نگرند او را دیده اند که بر بالین علی اکبر علی الدنیا بعدك العفا گفته است و بر
بالین قاسم عزَّ واهلل علی عمك ان تدعوه فال یجیبك او یجیبك ثم ال ینفعك و اکنون بر بالین ابی الفضل
عباس می گوید: االن انكسر ظهری و قلت حیلتی ،اما حجاب های نور را نمی بینند که چه سان از هم دریده
و رشته های پیوند روح را به ماسوی اهلل چ
•• بھقلمِدݪنشینِ:سیدمرتضےآوینے ••
#سفربـهمبدأتاریخ،ڪربلا🙃🤚
✅⇜ #ڪپےباذڪرصلوات
#شرعاحـلاݪاست:)
{•🍃🥀•} @heiyat_majazi
#هیئت_شهدایی(۲۲)
تاریخ : ۱۳۹۹/۷/۵
موضوع: شب هفتم هفتهے دفاع مقدس..
(آخرین شب)
هیئت مجازی 🚩
#هیئت_شهدایی(۲۲) تاریخ : ۱۳۹۹/۷/۵ موضوع: شب هفتم هفتهے دفاع مقدس.. (آخرین شب)
به توکل نام اعظمت
بسم الله الرحمن الرحیم ✋
هیئت مجازی 🚩
میخوام براتون دو شب از #مجیدسوزوکیها بگم :)💔
می خوام براتون امشب از دومین #مجیدسوزوکی بگم که توی زندگی
میشناسم :)❤️
هیئت مجازی 🚩
می خوام براتون امشب از دومین #مجیدسوزوکی بگم که توی زندگی میشناسم :)❤️
آقا مجید قصه ما اهل یافت آباد تهران
بود تک پسر و عزیز دل همه😍✋
این جوری که همیشه
مورد توجه خانوادهاش بود
خیلی اخلاقای خاصی داشت و
خیلی اهل بگو بخند بود ولی دعوا
میکرد دعوای حسابی😢
همیشه وابسته مادرش بود اینجوری که تا اول دبیرستان مادرش میرفت همراهش تا مدرسه
یه روز بهش میگه که مجید دیگه زشته تو بزرگ شدی من میام دنبال تو مدرسه مجید است اما وقتی که این حرف این رو میشنوه به مادرش میگه اصلاً این طور که شد من ترک تحصیل می کنم یا با من میای یا دیگه نمیرم
جوری که تا وقتی که مدرسه میرفت همیشه کارش به دفتر میکشید وقتی بزرگ شد توی محله دعوا که می کرد اصولاً کارش به کلانتری میکشید
آقا مجید قصه ما مدرک سیکل بیشتر نداشت و دلیل درس نخواندنش این بود که مادرش باهاش نیومده مدرسه😬😅
از شیطنتای ایشون این بوده که همش
از پادگان فرار میکردن
باباشون بهشون میگه :چرا نمیمونی
پادگان؟
ایشونم میگن : اونجا اذیتم میکنن
فرداش پدرشون میرن پادگان و به
فرماندشون میگن : پسرم گفته اینجا
اذیتش میکن
فرماندشون میگن: پسرتون گفته اذیت
میکنه یا اذیتش میکنن؟!!!!!!!😐
پدرشونم میگن : والا میگه اذیتم میکنن
فرمانده میگن : من با این همه سال تجربه
و کار جرئت ندارم با دمپایی توی پادگان
بچرخم اونوقت پسرشما با دمپایی
توی پادگان میچرخه جرئتم نداریم بهش
حرفی بزنیم 😐😂✋
اونقدری غرق بود که
خیلی چیزا یادش
رفته بود
روزی بیشتر از ۱۵ بار قلیون میکشید
همیشه دعوا میکرد
خالکوبی داشت :)💔
خلاصه گذشت
تا داداش مجید ما چایخونه زد
قلیونش به راه
رفیق رفقا دورهم و پاسور و دعوا
و چاقوکشی و...
یه شب داداش مجید اومد خونه و تندتند
وسایلشو جمع کرد و به مادرش گفت مریم
من دارم میرم کربلا با رفیقام
#اربعینبود🙃
آروم شد
اشک میریخت
رسیدن کربلا
دسته جمعی میرفتن زیارت
همشون نهایتا ۳۰ زیارت میرفتن
اما داداش مجید ساعت ها زیارت
بود
بلندبلندگریه میکرد
نمیدونم توی کربلا با چه داغ و درد دلی
با آقا حرف زدن😔😞💔
نمیدونم چیشد داداش مجید توی مسیر
یهو عوض شد
میگن اربعین کربلا معجزه داره ها
میگن نرفته هاش حسرت بزرگی به دلشون میمونه ها 🖤💔
توی مسیر رفتن آهنگ گوش میکردن و بگو بخند و انگار یادشون نبود دارن میرن
کربلا🙂❤️
توی راه برگشت
رفیقاشون سروصدا میکردن اما داداش مجید
ساکته ساکت بودن :)❤️
( حال اون روزای داداش مجیدو عجیب
خریدارم 💔 )
کاش میفهمیدم داداش مجید چطور و
با چه سوزدلی به آقا گفتن آدمم کن
که اینطوری از فرش به عرش رفتن💔😔
وقتی برگشتن
زن عموشون به همه گفته بودن هیچی
نگید من یه سوال از مجید دارم
تا داداش مجید رسیدن
زن عموشون پرسیدن :
مجید چی از امام حسین(ع) خواستی؟
با خنده گفتن مث جوونای دیگه زن خواستی؟
داداش مجید آروم و با حالت خاص گفتن :
از آقا خواستم آدمم کنه :)
گذشت تا یه روز رفیقای داداش مجید
اومدن چایخونه و حرف سوریه شد
از اوضاع بد سوریه گفتن و شرایط بدتر
حرم بی بی زینب (س)
داداش مجید یهو گفتن غلط کردن من باید
برم به داعشیا یه درس حسابی بدم من
باید برم سوریه
رفتن پرسیدن چه جوری میتونن برن
سوریه ؟؟
بهشون گفتند که باید عضو بسیج فعال
باشی و ایشون شروع کردن فعالیتهای
بسیج و کمک به افراد
عوض کردن تیپشون
عوض شدن زندگیشون
همه عوض شد انگاری که واقعا واقعا
امام حسین(ع) آدمشون کردن :)❤️
یه شب داداش مجید خواب حضرت زهرا را دیدن
حضرت مادر بهشون گفته بودند که بیا
مدافع حرم دخترم شو از حرم دخترم
دفاع کن روز هشتم نشده تورو میارم پیش خودم😍😊😞💔🖤