یه جمله از اون کلیپ انگار پشت سرهم
تو مغزم تکرار میشد اون جمله ایی که
از شهید میپرسن پیامتون چیه؟
با خودم گفتم تو چی داری توشه ی اخرتت ؟
که الان هم یه شهید بخواد تورو بخاطر
بی حجابیات مواخذه کنه؟ساعتها با
خودم کلنجار رفتم که تصمیم گرفتم
از این به بعد چادر سرکنم
وقتی واسه اولین بار چادر سرکردم و از
اتاقم اومدم بیرون ، دیدم مادرم باتعجب
بهم نگاه میکنه و بعد با گریه اومد بغلم کرد و
فقط خدارو شکر میکرد
از خونه زدم بیرون با چادر و با صورتایی
مواجه میشدم که همشون پر بود ازتعجب
یکی خوشحال بود یکی با طعنه میزد
ولی جالب بود دختری که خیلی حرف
بقیه براش مهم بود الان دیگه هیچ
تاثیری رو روند زندگیش نداشت حتی
اون طعنه ها باعث میشد مصمم تر بشه تو این مسیر
اذر ماه ۹۶ یه هدیه گرفتم از عکس شهید جواد محمدی انگار اون قاب عکس شد تمام زندگی من وقتی حالم بد بود، گرفته بودم و یا از دنیا بریده بودم میرفتم سمتش و باهاش حرف میزنم و حس میکردم که انگار شهید داره حرفامو میشنوه و حل میکنه تمام دغدغه ها و مشکلاتمو هرروز که میگذشت به خدا نزدیکتر میشدم دیگه از ترس شهید نبود چادر سر کردنم یا خیلی چیزا همشو به عشق خدا و رضایت خدا انجام میدادم
گذشت تا اسفند ۹۶ و یه اطلاعیه از سمت دانشگاه در مورد اعزام به راهیان نور همش تردید داشتم واسه رفتن روز اخر دلو زدم به دریا و رفتم ثبت نام کردم تا روز اعزام همش میخواستم انصراف بدم اما یه چیزی مانعم میشد روز اعزام رسید
وقتی وارد اردوگاه شدیم توی اون تاریکی اولین چیزی که به چشمم خورد عکس شهیدجوادمحمدی بود باخودم گفتم شاید اتفاقیه فرداصبح وقتی اولین یادمان رو رفتیم باز اولین عکسی که دیدم عکس ایشون باز فکر نکردم که شاید حکمتیه بیخیال رد شدم ولی بعد از اون هریادمان یا اردوگاهی که رفتم عکس ایشون رو میدیدم باخودم همش میگفتم حتما یه حکمتیه و منتظر بودم بفهمم حکمت اینکه همش عکس ایشونو همه جا میبینم
روز اخر اخرین یادمانی که رفتیم شرهانی بود یه شهید گمنام خاک بودن اونجا که براشون مقبره درست کرده بودن دم مقبرشون یه سری رزق معنوی پخش میکردن بدون فکر یکی از رزقا رو برداشتم و نشستیم که روایا روایتگری کنن وسط روایتگری رزقمو باز کردم که داخلش نوشته بود
#شمادعوتشدهازطرفشهیدجوادمحمدیهستیدبراییکرفاقتدوطرفهوشفاعتاخرتی
اون لحظه ها اشک امونم نمیداد حالا فهمیده بودم دلیل اینکه همش عکسشونو میدیدم😔😍😭😭😭
ماه رمضان همین امسال
از طریق پیجشون فهمیدم که کتابشون چاپ شده و به قید قرعه به ۵نفر هدیه میدن من مطمئن بودم که من یکی از اون ۵نفرهستم حتما باور نداشتم ایشون بهم "نه" بگن اما وقتی اعلام نتیجه رو گذاشتن داخل پیج اسم من جزشون نبود خیلی ناراحت شدم خیلی زیاد حس میکردم منو دیگه نمیبینن و حواسشون بهم نیست 😔
چند روزی گذشت اخرین روز از ماه مبارک رمضان بود با یه سردرد خیلی بدی از خواب بیدار شدم یکم بعدش باز خوابم برد و #خوابدیدم رفتم راهیان نور وقتی از اتوبوس پیاده شدم شهید رو دم اتوبوس دیدم که با یه لبخند نگاهم میکنن وقتی نزدیکشون شدم بهم گفتن خوش اومدی من خیلی وقته منتظرم که بیای حالا که اومدی بیا بریم باهم چایی بخوریم خستگیت بپره به عالم خواب دیدم که میخوان مارو ببرن یادمان شهداو باز وقتی برگشتیم از یادمان باز اقا جواد دم اتوبوس منتظرم بودن بهم گفتن بیا بریم باهات کار دارم میخوام یه شربتی بهت بدم که تمام درداتو خوب میکنه نمیدونم اون شربت چی بود که انقدر خوشمزه بود و من تاحالا شربت به اون خوشمزگی نخورده بودم
همینطور که نشسته بودیم بهم گفتن ببین من خیلی مواظبتم توام مواظب دخترم فاطمه باش یادمه اون زمان کتابی میخوندم به اسم طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن از رهبری به عالم رویا کتابو از دستم گرفتن و گفتن خیلی کتاب خوبیه درست بخون بعدا ازت امتحان میگیرم و من از خواب پریدم وقتی بیدار شدم دیگه اثری از اون سردرد نبود 😍❤️😭
و باز گذشت تا شب تولد امام رضا و تولد قمری اقاجواد که کتابشون رو با دست خط دختر شهید از طرف یه دوست خیلی عزیز هدیه گرفتم و باورم نمیشد
کتاب رو روز تولدشون بهم هدیه بدن😍❤️😢
میخواستم براتون بگم
بدونید شهدا واقعا زندن
و
رفیق شهید ، شهیدت میکنه😊😍
عیدتون مبارک شرمنده طولانی شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌈
[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
🌸امروز زمين و آسمان
🎉گرديده پر شور و شعف
🌸امروز تمام عرشيان
🎉بهر زيارت بسته صف
🌸امروز که عيدي ميدهد
🎉بر عاشقان شاه نجف
🌸امروز تو هم مستي کن
🎉و دل را بري کن از اسف
🌸زيرا به دنيا آمده
🎉مظهر عزت و شرف
#ميلادپربرکتامامحسینعمبارک😍
.
.
•|♥|•نامهایازعـاشقبهمعـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi
🦋🌈
•°💛🌵’’
[• #حرفای_درگوشی •]
.
.
دسٺها از سࢪماخشڪ شده و تࢪڪ
میزند وخون مےآید ،سینهها اما
گࢪم اسٺ.#پاسداࢪ یعنے همین!💛
#روزپاسدار
#روزپاسدارمبارک❤️
.
.
↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩
『 @Heiyat_majazi』
•°💛🌵’’
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
.
•
❤️ #امام_کاظم علیه السلام فرمودند:
🍃 ورشکسته و خسارت دیده کسی است که عمر خود را هر چند به مقدار یک ساعت، بیهوده تلف کرده باشد.
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
•
.
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
.
هـمـــه عمـربـرنـدارم سـر ازایــن خــمارمـسـتے
کــہ هـنــوز مـــن نــبــودمـ
کــہ ت در دلـــم نشـســتے
#میلاد_امام_حسین(ع)🍃🌺
#مبارک_باد
#بطلب_حرم
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
⸤• #رزق_معنوے💌 ⸣
°
°
⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀ ⠀⠀ ⠀⠀⠀ོ
مُبآرکه .. مُبآرکه ..
ببین..👇
کارنامه اعمالتو نگاه بنداز چه سفیده..
تا آخرِ 99 سعی کن همینجوری
خوشگل نگهش داری..🌸✉️
فک کنم مثل من سرتو انداختی پایین!
درسته؛ چ گلی به سرِ خودمان زدیم؟ :(
ولی هنوزم دیر نشده!
از ۹۹ ام چیزی نمانده..☺️👌
#اندراحوالاتآخرسالےمن😔
⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀ ⠀⠀ ⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀
#التماس_تفڪر✋
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
°
°
تۅ فقط ۅاࢪد شۅ ࢪفیق بقیش با من🙃
•[🌿]• @heiyat_majazi
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•\• میگفت:
هرکی دوست داره
برای امام زمانش
تیکه تیکه بشه صلوات:)📿
#شهیدحجتاللهرحیمی
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
مداحی آنلاین - تولد تولد تولدت مبارک - نریمانی.mp3
7.59M
°🌻|••
⟮ #نوحه_خونے 🎙⟯
تولد تولد تولدت مبارک ...♥️😍
#کربلایی_سید_رضا_نریمانی
#عیدکم_مبروک👏🌹👏🌹👏
بیایدمتفاوتگوشکنیم🙃👇
[•🎧•] @Heiyat_Majazi
°🌻|••
〖 #فتوا_جاتے👳♂ 〗
.
.
↷.سوال.🤔
آیا پدر می تواند در #اموال_فرزندان خود تصرف کند؟🤔😕
↷.جواب.🤓
#تصرف_پدر در اموال فرزند در صورتی که به #سن_بلوغ و رشد نرسیده و مفسده ای برای فرزند نداشته باشد، اشکال ندارد، اما تصرف پدر در اموال فرزند بالغ و رشید، بدون رضایت او جایز نیست.😌
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
میلاد با سعادت امام حسین "ع"و روز پاسدار مبارڪ😍🍃
.
.
·٠•● @Heiyat_majazi ●•٠·
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_دو با بغض گفتم:پدرتون خودشون منو با حرفهای تند
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او.
گفتم:حاج کمیل امشب بهم نشون دادید که هنوز هیج چیزی درمورد شما نمیدونم.میدونم من براتون الهام نمیشم ولی قول میدم اجازه ندم اعتمادتون به من سلب شه..من شما رو دارم حاج کمیل.تا وقتی شما هستی گناه غلط میکنه نزدیکم شه..تو این خونه من فقط صدای بال ملایک رو میشنوم.جایی که شما هستی جایگاه شیاطین نیست..خیالتون راحت وقتی هم از شما فاصله دارم یادتون ذهنم رو متبرک میکنه.
او را محکم در آغوش گرفتم و با ذوق کودکانه گفتم:وااااااااااااای خداااااایا شکرت..ممنونم بخاطر داشتن چنین مردی. .
او اشکهاش تبدیل به خنده شد.
زد روی شونه ام وگفت: ای کلک...فردا هم صبحانه با من!! فقط بخاطر همین جمله ت.
نگاهش کردم.
اشکهامو با عشق و علاقه از صورتم پاک کرد .چشمهای خیسش رو بوسیدم. که کنار گوشم نجوا کرد: چه حال خوبی دادی بهم دختر!! بریم سراغ یک عشق بازی چهار نفره؟
چشمم رو ریز کردم و با تعجب نگاهش کردم.
او با لبخند زیبا ودلفریبش گفت:من و شما و این کوچولو با اونی که بساط این حال خوب و فراهم کرد.
دقایقی بعد دو سجاده در اتاقی که عطر خدا میداد پهن بود.و من پشت مردی نماز شب اقامه کردم که هدیه ای الهی بود.
سر سجاده بودیم که او با لبخند،نیم نگاهی به طرفم انداخت و تسبیح به دست گفت:حوصله میکنید خوابی که شب پیش دیدم رو واستون تعریف کنم؟
عجب شب عجیبی شد امشب.
من با خوشحالی با زانوهام نزدیکش شدم و گفتم:خیره..چه خوابیه که صلاح دونستید واسم تعریف کنید؟
او لبخند رضایت آمیزی به لب داشت.گفت:خوابی که تا حدودی دلم رو روشن کرد! میخوام واستون تعریف کنم تا دل شما هم روشن شه و اینقدر بیهوده از گذشته شرمنده نباشید...
دستم رو زیر چانه گذاشتم و با علاقه چشم به دهانش دوختم!
گفت:خواب دیدم در ارتفاع یک بلندی ایستادم.
اونم تک وتنها..پایین پام دره ی عمیق و وحشتناکی بود.خیلی مضطرب بودم واحساس ناامنی میکردم.در اوج نا امیدی کمی اونطرفتر لبه ی پرتگاه چشمم افتاد به خودم..
به خودم گفتم:میترسم.چطوری از این جا راه خونه رو پیدا کنم؟
خودم دستش رو برام دراز کرد و گفت:با من بیا..
من با اطمینان سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.ناگهان او منو به قعر دره هل داد و من با فریاد خدا خدا به ته دره سقوط کردم.
همونطور که در حال سقوط بودم شما رو در بالای دره دیدم که دستتونو برام دراز کردید و صدام زدید دستم رو بگیر.
من از شما خیلی فاصله داشتم ولی یک نیروی مکنده ی قوی از سمت شما منو به بالا کشید و دستم رو در دستانتون گذاشت.
*با ذوق دستم رو مقابل دهانم گذاشتم وگفتم:وااای من تو خواب شما رو ازسقوط نحات دادم؟*
او با عشق خندید و گفت:هنوز تموم نشده سادات خانوم! وقتی دستتونو گرفتم با هم با سرعت هرچه بیشتر به بالا پرواز کردیم.اینقدر این پرواز زیبا و دلچسب بود که میخندیدم و به خودم در پایین با غرور نگاه میکردم..
این شد که صبحش با انرژی از خواب پاشدم و صبحانه آماده کردم.
من با شوق پرسیدم تعبیرش چیه حاج کمیل؟!
او شانه بالا انداخت وگفت:من حتم دارم شما در زندگی من باعث خیر و رحمتی..شاید در خواب خودتون بودید شاید هم جدتون ولی به هرحال منو از شر خودم نجات دادید.
تا به امشب این جریان برام شببه یک خواب عجیب وامید بخش بود ولی امشب مطمئن شدم که خداوند با اون خواب دلم رو مطمئن کرد.و بهم فهموند من هرگز تصمیم اشتباهی نگرفتم.
من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد.
نگفتم هر روز که با او صبحانه میخورم روز خوبیست؟! از فردا فقط با او صبحانه میخورم حتی اگر به مدرسه دیر برسم!
روز بعد با اینکه تا بعد از نماز صبح بیدار بودیم و فقط چندساعت خوابیدیم ولی احساس خستگی و خمودگی نمیکردم.
دلم میخواست برای صبحانه بیدارش کنم ولی او اینقدر آروم ومعصوم خوابیده بود که دلم نمی اومد خوابش رو به هم بزنم.صورتش رو بوسیدم و آهسته کنار گوشش نجوا کردم خداحافظ عزیزم..نور زندگیم. دوستت دارم.
او عمیق خوابیده بود.
صدام رو نشنید!
دل کندن از او برام سخت بود.احساس دلتنگی و اضطراب با بوسه ی خداحافظی دوباره در جانم رخنه کرد.
تسبیح الهام رو از داخل جانماز برداشتم و به مچم بستم.
به مدرسه رفتم.در همان ابتدای ورودم به اتاق یکی از دانش آموزان رو دیدم که قبلا چندباری باهم درمورد شهیدان صحبت کرده بودیم.او دختر پاک وبا ایمانی بود که بزرگترین آرزویش شهادت بود.با دیدن من گل از گلش شکفت و سلام کرد.
صورتش رو بوسیدم و جوابش رو با خوشرویی دادم و داخل اتاقم هدایتش کردم.در دستش بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع شرمندگی گفت:ناقابله خانوم...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz