فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
.
هـمـــه عمـربـرنـدارم سـر ازایــن خــمارمـسـتے
کــہ هـنــوز مـــن نــبــودمـ
کــہ ت در دلـــم نشـســتے
#میلاد_امام_حسین(ع)🍃🌺
#مبارک_باد
#بطلب_حرم
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
⸤• #رزق_معنوے💌 ⸣
°
°
⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀ ⠀⠀ ⠀⠀⠀ོ
مُبآرکه .. مُبآرکه ..
ببین..👇
کارنامه اعمالتو نگاه بنداز چه سفیده..
تا آخرِ 99 سعی کن همینجوری
خوشگل نگهش داری..🌸✉️
فک کنم مثل من سرتو انداختی پایین!
درسته؛ چ گلی به سرِ خودمان زدیم؟ :(
ولی هنوزم دیر نشده!
از ۹۹ ام چیزی نمانده..☺️👌
#اندراحوالاتآخرسالےمن😔
⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀ ⠀⠀ ⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀
#التماس_تفڪر✋
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
°
°
تۅ فقط ۅاࢪد شۅ ࢪفیق بقیش با من🙃
•[🌿]• @heiyat_majazi
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•\• میگفت:
هرکی دوست داره
برای امام زمانش
تیکه تیکه بشه صلوات:)📿
#شهیدحجتاللهرحیمی
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
مداحی آنلاین - تولد تولد تولدت مبارک - نریمانی.mp3
7.59M
°🌻|••
⟮ #نوحه_خونے 🎙⟯
تولد تولد تولدت مبارک ...♥️😍
#کربلایی_سید_رضا_نریمانی
#عیدکم_مبروک👏🌹👏🌹👏
بیایدمتفاوتگوشکنیم🙃👇
[•🎧•] @Heiyat_Majazi
°🌻|••
〖 #فتوا_جاتے👳♂ 〗
.
.
↷.سوال.🤔
آیا پدر می تواند در #اموال_فرزندان خود تصرف کند؟🤔😕
↷.جواب.🤓
#تصرف_پدر در اموال فرزند در صورتی که به #سن_بلوغ و رشد نرسیده و مفسده ای برای فرزند نداشته باشد، اشکال ندارد، اما تصرف پدر در اموال فرزند بالغ و رشید، بدون رضایت او جایز نیست.😌
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
میلاد با سعادت امام حسین "ع"و روز پاسدار مبارڪ😍🍃
.
.
·٠•● @Heiyat_majazi ●•٠·
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_دو با بغض گفتم:پدرتون خودشون منو با حرفهای تند
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او.
گفتم:حاج کمیل امشب بهم نشون دادید که هنوز هیج چیزی درمورد شما نمیدونم.میدونم من براتون الهام نمیشم ولی قول میدم اجازه ندم اعتمادتون به من سلب شه..من شما رو دارم حاج کمیل.تا وقتی شما هستی گناه غلط میکنه نزدیکم شه..تو این خونه من فقط صدای بال ملایک رو میشنوم.جایی که شما هستی جایگاه شیاطین نیست..خیالتون راحت وقتی هم از شما فاصله دارم یادتون ذهنم رو متبرک میکنه.
او را محکم در آغوش گرفتم و با ذوق کودکانه گفتم:وااااااااااااای خداااااایا شکرت..ممنونم بخاطر داشتن چنین مردی. .
او اشکهاش تبدیل به خنده شد.
زد روی شونه ام وگفت: ای کلک...فردا هم صبحانه با من!! فقط بخاطر همین جمله ت.
نگاهش کردم.
اشکهامو با عشق و علاقه از صورتم پاک کرد .چشمهای خیسش رو بوسیدم. که کنار گوشم نجوا کرد: چه حال خوبی دادی بهم دختر!! بریم سراغ یک عشق بازی چهار نفره؟
چشمم رو ریز کردم و با تعجب نگاهش کردم.
او با لبخند زیبا ودلفریبش گفت:من و شما و این کوچولو با اونی که بساط این حال خوب و فراهم کرد.
دقایقی بعد دو سجاده در اتاقی که عطر خدا میداد پهن بود.و من پشت مردی نماز شب اقامه کردم که هدیه ای الهی بود.
سر سجاده بودیم که او با لبخند،نیم نگاهی به طرفم انداخت و تسبیح به دست گفت:حوصله میکنید خوابی که شب پیش دیدم رو واستون تعریف کنم؟
عجب شب عجیبی شد امشب.
من با خوشحالی با زانوهام نزدیکش شدم و گفتم:خیره..چه خوابیه که صلاح دونستید واسم تعریف کنید؟
او لبخند رضایت آمیزی به لب داشت.گفت:خوابی که تا حدودی دلم رو روشن کرد! میخوام واستون تعریف کنم تا دل شما هم روشن شه و اینقدر بیهوده از گذشته شرمنده نباشید...
دستم رو زیر چانه گذاشتم و با علاقه چشم به دهانش دوختم!
گفت:خواب دیدم در ارتفاع یک بلندی ایستادم.
اونم تک وتنها..پایین پام دره ی عمیق و وحشتناکی بود.خیلی مضطرب بودم واحساس ناامنی میکردم.در اوج نا امیدی کمی اونطرفتر لبه ی پرتگاه چشمم افتاد به خودم..
به خودم گفتم:میترسم.چطوری از این جا راه خونه رو پیدا کنم؟
خودم دستش رو برام دراز کرد و گفت:با من بیا..
من با اطمینان سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.ناگهان او منو به قعر دره هل داد و من با فریاد خدا خدا به ته دره سقوط کردم.
همونطور که در حال سقوط بودم شما رو در بالای دره دیدم که دستتونو برام دراز کردید و صدام زدید دستم رو بگیر.
من از شما خیلی فاصله داشتم ولی یک نیروی مکنده ی قوی از سمت شما منو به بالا کشید و دستم رو در دستانتون گذاشت.
*با ذوق دستم رو مقابل دهانم گذاشتم وگفتم:وااای من تو خواب شما رو ازسقوط نحات دادم؟*
او با عشق خندید و گفت:هنوز تموم نشده سادات خانوم! وقتی دستتونو گرفتم با هم با سرعت هرچه بیشتر به بالا پرواز کردیم.اینقدر این پرواز زیبا و دلچسب بود که میخندیدم و به خودم در پایین با غرور نگاه میکردم..
این شد که صبحش با انرژی از خواب پاشدم و صبحانه آماده کردم.
من با شوق پرسیدم تعبیرش چیه حاج کمیل؟!
او شانه بالا انداخت وگفت:من حتم دارم شما در زندگی من باعث خیر و رحمتی..شاید در خواب خودتون بودید شاید هم جدتون ولی به هرحال منو از شر خودم نجات دادید.
تا به امشب این جریان برام شببه یک خواب عجیب وامید بخش بود ولی امشب مطمئن شدم که خداوند با اون خواب دلم رو مطمئن کرد.و بهم فهموند من هرگز تصمیم اشتباهی نگرفتم.
من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد.
نگفتم هر روز که با او صبحانه میخورم روز خوبیست؟! از فردا فقط با او صبحانه میخورم حتی اگر به مدرسه دیر برسم!
روز بعد با اینکه تا بعد از نماز صبح بیدار بودیم و فقط چندساعت خوابیدیم ولی احساس خستگی و خمودگی نمیکردم.
دلم میخواست برای صبحانه بیدارش کنم ولی او اینقدر آروم ومعصوم خوابیده بود که دلم نمی اومد خوابش رو به هم بزنم.صورتش رو بوسیدم و آهسته کنار گوشش نجوا کردم خداحافظ عزیزم..نور زندگیم. دوستت دارم.
او عمیق خوابیده بود.
صدام رو نشنید!
دل کندن از او برام سخت بود.احساس دلتنگی و اضطراب با بوسه ی خداحافظی دوباره در جانم رخنه کرد.
تسبیح الهام رو از داخل جانماز برداشتم و به مچم بستم.
به مدرسه رفتم.در همان ابتدای ورودم به اتاق یکی از دانش آموزان رو دیدم که قبلا چندباری باهم درمورد شهیدان صحبت کرده بودیم.او دختر پاک وبا ایمانی بود که بزرگترین آرزویش شهادت بود.با دیدن من گل از گلش شکفت و سلام کرد.
صورتش رو بوسیدم و جوابش رو با خوشرویی دادم و داخل اتاقم هدایتش کردم.در دستش بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع شرمندگی گفت:ناقابله خانوم...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_سه من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگ
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهار
در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع و شرمندگی گفت:ناقابله خانوم.من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم.مادرم رفته بودن کربلا این رو به نیت شما گرفتند.
من هیحان زده از این لطف ومحبت او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم:واااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده ومیگی ناقابل؟!
او با شرم لبخند زد و گفت:حق با شماست..
او را بوسیدم و گفتم:سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند.
او گفت:من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم.شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم.
گفتم:ان شالله همینطور خواهد بود.
واو را تا دم در مشایعت کردم.
وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم.چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود.و یک جانماز سبزرنگ که مهرکربلا مثل مروارید داخلش میدرخشید.
سوغات رو داخل کیفم گذاشتم و مانیتور رو روشن کردم تا به کارهام برسم.
مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد.
حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد.
شنیدن صداش اینقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند برلبم نشست.
_سلام آقای گل خودم.احوال شما؟!
او با همان صدای گرفته گفت: کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟
چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل!
گفتم: اینقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم.
_دیگه هیچ وقت همینطوری نرید.وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره.
در دلم قند که نه کله قند آب شد.
گفتم:رو چشمم حاج کمیل.چشم.
_من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده..
خندیدم:خدا حفظتون کنه..
پرسید:امروز برنامه تون چیه؟
گفتم:برنامه ی خاصی ندارم.شما کی میخواین برین کلاس؟
گفت: الان دیگه کم کم آماده میشم برم.
لحنش تغییر کرد: میشه اگر کار خارج از برنامه ای داشتید به من اطلاع بدید؟
با تعجب گفتم: بله حتما.ولی چطور مگه؟!
او خیلی عادی گفت: دلیل خاصی نداره.شاید بتونم برنامه هامو مرتب کنم بریم بیرون.
یادم افتاد که ساعت یازده ونیم وقت دکتر زنان دارم.
گفتم: آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده ونیم
او گفت:بسیار خب.اون زمان من کلاسم.وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم.ولی قول میدم زود خودم وبرسونم تا بریم یه چرخی بزنیم.
فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم:حاج کمیل، ما با گردش بی گردش مخلص شماییم.
او هم با لحن من گفت:ما بیشتررر.مزاحم وقتتون نمیشم.در امان خدا.
امروز پراز انرژی و شادی بودم وحتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثه ی بدی متوجهم بشه.با اینکه بخاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سرو سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم.در راه تلفنم زنگ خورد.
نسیم بود.
جواب دادم:سلام نسیم جان!
او با صدای افسرده ای سلام گفت.
پرسیدم: خوبی؟! مامانت بهتره؟!
با بغض گفت :بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا.من نمیدونم واقعا چیکار کنم.میگه حالش بده.عسل..عسل من خیلی میترسم.
دلداریش دادم :نگران نباش نسیم جان.ان شالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه.
او با گریه گفت:اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟!
گفتم:اگه کاری از دستم بربیاد حتما.
او گفت:میشه بیای اینجا ..اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه.تو سرو شکلت درست وحسابیه.واقعا شبیه مومنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم.
تو روخدا بیا..خیلی تنهام.خیلی دلم گرفته.
و شروع کرد به گریستن!
نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری بهش نه بگم.
گفتم:نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم.نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه.هروقت ویزیت شدم میام.
با حسرت گفت:ای باباا.بیخیال خواهر..میدونستم نه میشنوم.خودتم میدونی این حرفها بهونست.تو دوست نداری با من بگردی.حقم داری.من برات دردسرم.آبرو تو میبرم..من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی. .آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن..خدافظ برای همیشه. .
و تماس قطع شد..
من حیرت زده از رفتار او دوباره شماره رو گرفتم.چندبار زنگ زدم تا بالأخره جواب داد.
با ناراحتی گفتم:این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری ومیدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت.
او با پوزخند تلخی گفت:من میخواستم باهات تنها باشم.میخواستم باهات درددل کنم.مامانم ببینتت.تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونه ت.من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد..فکر من نباش.برو زندگیتو کن.منم خدایی دارم.
دلم براش سوخت.او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.دوباره یاد خودم افتادم!
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
داستانی که میخوام امشب براتون بگم برمیگرده به سال ۱۳۹۳ داستان مربوط به دختریه که نه عبادت میگرد نه نماز میخوند هیچی تو دلش عشق به اهل بیت علیهم السلام رو داشت خیلی دوستشون داشت
تا اینکه محرم فرا میرسه از رو کنجکاوی این دهه اول رو میره ببینه چجوریه و چیکار میکنند
تااینکه شب تاسوعاوقتی میره و روضه شروع میشه بغض عجیبی میکنه و اشکاش خود به خود سرازیر میشه
اونقدر گریه میکنه که شب وقتی میاد خونه از خستگی خوابش میبره تو عالم رویا خواب میبینه
خواب میبینه تو یه جایی از محله شون دارن آش میپزن اونم داخل داره بهشون کمک میکنه یه خانمی صداش میکنه و میگه حضرت عباس علیه السلام اومده و میگه فقط باتو کارداره😭😭😭😭😭
بدو بدو میره بیرون یه آقایی رو میبینه بدون دست نشسته رو یه اسب سفید
بهش میگه تو که اینقدر اهل بیت رو دوست داری چرا اینقدر ازشون دوری تو نمازاتو شروع کن به خوندن قول میدم هواتو داشته باشم و دستتو بگیرم قول بده هیچ وقت نمازاتو ترک نکنی
وقتی از خواب بیدار میشه کل روز به این خواب فکر میکنه و باخودش میگه چیکارکنم چیکارنکنم که تصمیم میگیره شروع کنه به خوندن
از چند نفر می پرسه که چجور نماز میخونند و اینترنت نگاه میگرد
وقتی کامل یاد گرفت نمازش شروع کرد به خوندن
از اون موقع تا حالا هرجایی گیر کرده هر موقع دلش شکسته هرموقع حاجتی داشته به ۲۴ ساعت نکشیده بهش دادند
هرچی که هستی هرگناهی هم که انجام دادید ناامید نشید اهل بیت هوای شیعه هاشون دارند توهر حالتی
فقط کافیه یه بار بهشون اعتماد کنی و صداشون کنی
(: بهھنامـخداۍزیباییها
ذڪرروزپنجشنبہ🌈
#لاإِلهَإِلَّااللَّهُالمَلِکالحقّالمُبین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌈
[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
ٺولدِبهٺرینعموۍِعالمـمبارڪ😍
#استوری
#حضرتعباسع
.
.
•|♥|•نامهایازعـاشقبهمعـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi
🦋🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°💛🌵’’
[• #حرفای_درگوشی •]
.
.
اگھ خوبھ حالمـ
خوبھ بآابالفضل😍
اگھ نآمیدے
بگو یاابالفضل😢
#میلادحضرتعباس
#استوری
.
.
↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩
『 @Heiyat_majazi』
•°💛🌵’’
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
.
☘ ❤️ولادت حضرت عباس علیه السلام مبارک 🌼🌼
در روز قیامت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به علی علیه السّلام می فرماید:
به فاطمه علیها السّلام بگو برای شفاعت و #نجات امت، چه داری؟
علی علیه السّلام پیام پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم
را به فاطمه ابلاغ می کند، .
🔶فاطمه علیها السّلام در جواب
می گوید:
«یا امیرالمؤمنین کَفانا لِاَجلِ هذا المَقامِ الیَدانِ المَقطُوعَتانِ مِن اِبنِی العَبّاسُ ؛
ای امیرمؤمنان! #دو_دست_بریده
پسرم #عباس،
برای ما در مورد مقام
#شفاعت کافی است.»
•
.
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
☘🦋🌸🦋☘
#خادمانه ✍
بہتوڪلناماعظمٺ
بِسمِاللھالࢪحمٰنالࢪَحیم🌈
سلااااااااااااااااااااااام😍✋
حالِ دلهاٺون خوبھ ؟🙂
به مناسبٺ
میلادحضرتعباس(؏) 😇
میلادامامسجاد(؏) 😇
درآسٺانھ عیدنوروز 🤩
ٺصمیم بر این هسٺ ڪھ امشب و
فرداشب هیئت برگزار ڪنیمـ☺️✋
پس ساعت هاتون رو ڪوڪ کنید
طبقِ روالِ همیشگۍِ هیئٺ ساعٺ
۲۲ منتظر حضور گرمتون هستیم☺️🕙
هیئٺِ دوشبِگذشتھ رواز دست ندید
داستانِ تحولِ دو ریحانھخدا❤️👇
1⃣
https://eitaa.com/heiyat_majazi/35057
2⃣
https://eitaa.com/heiyat_majazi/35090
@Heiyat_majazi
☘🦋🌸🦋☘
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
.
.
حساب عباس
اما از حساب عالم و آدم جداست
گویی که در خلقت عباس
خدا از افق فتبارکالله
خویش هم فراتر رفته است
عباس را چون نشان افتخاری بر
سینه احسنالخالقین خویش آویخته!🌱
#سید_مهدی_شجاعی
#کتاب [سقایِ آب و ادب]
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
⸤• #رزق_معنوے💌 ⸣
°
°
•\• مۍگفت آنقدر
رو #شخصیتتون کارکنید
کھبھجایۍبرسیدڪھ
هرکۍباهاتونحرفزد،
حداقلیھدقیقھبرھتوخودش
وراجبتونفڪرکنھ..!🌿
#آرھخلاصھ🚶🏽♂
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
°
°
تۅ فقط ۅاࢪد شۅ ࢪفیق بقیش با من🙃
•[🌿]• @heiyat_majazi