کاش اصلا حواس همهی مردم دنیا،
فقط به بودنِ تو توی زندگیا بود حسین؛
اینجوری اِنقدر شبا تاریک نبود ..
کاش همهی مردم دنیا،
فقط تو رو میشناختن حسین؛
اینجوری اِنقدر دنیای توخالی، قشنگ نمیشد ..
کاش تو زندگیامون،
واقعا فهمیده بودیمِت حسین؛
اینجوری حداقل آدم میشدیم .. (:
کاش که جسارت اینو داشتیم که
وقتی یزید و یه لشکر مردم بابت یه مشت گندم
جلومون در میاومدن، جلوی همهشون وایستیم
و براشون اولش حرف بزنیم؛
اینجوری انقدر تبیین بین ماها گم نبود ..
کاش کنار عشقت،
آدم و عاقل و آگَه هم میشدیم حسین؛
اینجوری نه لفظ، بلکه 'واقعا' واقعی بودیم ..
آدمای واقعی ..
فکرام اینجاها دیگه انگار آروم میشه
ولی در ظاهر!
در باطن هنوز که هنوزه، داره میجوشه.
هنوزم تو سرم، این فکرا میچرخه که
اونایی که برات شهید میشن
چجوری فهمیدن تو رو؟ ..
واقعا چجوری؟
بعدش میگم حتما اینجوری فهمیدن تو رو
که باورشون شده جز نگاه تو مهم نیست.
باورشون شده که تو ارباب مایی ..
تو هم برای پای کارهات، پدری میکنی :)
میری بالاسرشون
حتی شاید به آغوش بگیریشون
حتی شاید بگی خوش اومدی
و حتی شاید بهشون بگی خسته نباشی :)