هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_اول 🍃 ــ ببخشید مهدیه خا
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_دوم 🍃
مراسم تمام شده بود و به همراه پدرومادرم راهی منزل شدیم. مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما در دستم بود و چادرم را شلخته روی سرم نگه داشته بودم. داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی را جلوی منزل پدر سلما دیدیم. صالح با لباس نظامی و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود.
"این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟"
هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد. متعجب به آنها خیره بودم که مادر هم با بغض با او صحبت کرد و در آخر گفت:
ــ مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنید.
کوله را برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت... جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند. سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن را از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد. قرآن را به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت. این بی تابی برایم غیر منطقی بود. به سمتش رفتم و تنها کافی بود او را صدا بزنم که بغضش بترکد و در آغوشم جای بگیرد. او را با خودم به داخل منزلشان بردم. پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود. مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی برایش سخت بود.
ــ الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش...
هق هق اش بیشتر شد و با من همراه شد.
ــ چقدر لوسی خب بر می گرده...
در سکوت فقط هق می زد.
سعی کردم سکوت کنم که آرام شود.
ــ خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟
ــ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی
و با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک کرد و آهی کشید.
ــ ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی
ــ کاش سربازی می رفت...
ــ کجا رفته خب؟!
ــ سوریه...
و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم را لرزاند. اسم سوریه را که شنیدم وا رفتم
"پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!"
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
امامصادق'علیه السلام:
شایسته است انسان وقتے نمازشب مےخواند،
صدایش را به خانوادهاش برساند تا کسے ڪه
خواب رفته، بیدار شود و آن ڪه مےخواهد
حرڪت ڪند، حرڪت ڪند.
📚منبع: بحارالانوار، ج۸۴، ص۲۰۹، حدیث۲۱
.
.
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
■ وَلَاتَقْرَبُواالْفَوَاحِشَ
مَاظَهَرَمِنْهَاوَمَابَطَنَ
□ به ڪارهاے زشـت
چـهآشڪار و چـه پنـهانشنزدیڪ نشوید..!
■ آیـه ۱۵۱،سـوره انـعام
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°•| #سر_به_مهر 💚|°•
روزے تنها به جمع نمودن اموال و املاك نيست،
زيرا چه بسيار ثروت ها ڪه گذشتگان
براے آن امانتدارے بيش نبودند. 📦
نيز به جمع ڪتب 📚و فراگيرے و
حفظ مسايل علمے نيست، بلڪه چه بسيار از
پژوهشگران ڪه در ضبط و حفظ علوم ڪوشيدند و از تمام گنجينه علمے خود
استفاده اے نبردند؛❌
بلكه روزے واقعے آن است ڪه 👌
جزء وجود انسان قرار گيرد، لذا اگر
مجموعه اے از اموال جمع شود،
ولے بخل انسان اجازه مصرف آن ها را ندهد
و يا مزاج ناسازگار و مريض مانع از استفاده
از آن ها گردد، در حقيقت اين شخص از تمام اموالے ڪه جمع ڪرده - و به اعتبار ذهنے خود همه را مال خود مےداند - هيچ بهره اے نبرده و هيچ روزى اے از اين مجموعه نداشته است، 🙍🏻♂
زيرا روزے آن است كه☝️
از گلوے انسان فرورفته و جزء وجود او گردد
و گرنه، براے وانهادن چه سنگ و چه زر!🤷🏻♀
#صحیفه_سجادیه
#دعاےاول
.
.
ڪلامے از مولا☺️
💚•°|Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⊱•| #طبیب🍏 |•⊰
سلام همراهان عزیزِ طبیب☺️✋
ان شاءالله ڪه تنتون سالم باشه💚
بیایید ببینم درمورد فواید باقلا ڪه با پوست
خورده بشه چیزے میدونید؟!🤔
نمیدونید؟!😳👊
خب من میگم بدونید😌😬✌️
امام رضا جانمون فرمودند ڪه:
باقلا رو با پوست بخورید، چونڪه معده رو
ضدعفونے میڪنه، ساقهاے پا رو قوے و پرتوان
میڪنه و خون تازه تو بدن تولید میڪنه!😊☺️
باور نمیڪنے؟!
برو مڪارم الاخلاق صفحهے 190🙂🚶♀
ممنون ڪه بامن همراه بودے😉👋
.
#با_طبیب_سالم_باش😌
یڪ قدم تا سلامتے😉👇
🍏⊱••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• #خانواده_درمانے🍃 •|
👈همسرتون حسابِش
با همه مخاطبین شما جداست👌
👈پس باید مـتفاوت ذخیره بـشه❤️
جونِ مادرتون خلاقیت به خرج بدید😂
از آقایے و خانومے بیاین بیرون😃
👈همچنین باید متفاوت صداش بزنید❤️
سلیقه به خرج بدین عزیزم رو همه بلدن😉
#خانواده_خوشبخت
#هر_دو_بدانیم
.
.
.
در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️
🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Fadaeian_ُShohadaye_SHahCheragh_14010809_5.mp3
20.17M
••| #دل_صدا 🎼 |••
☆❣همه جا ضرب المثل غیرت ايرانیه
این شعار ماست تو محشر
زن و زندگے شهادت❣☆
#کربلایے_سیدرضا_نریمانے🎤
.
.
#زن_عفت_افتخار
#شب_زیارتی_ارباب
ندیدم صدایے
از سخن عشق خوش تر😌🍃
🎧 |•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
.
.
ڪولہ بارش
پُر از "شهادت" بود :)
#شهیدعلیافسردبیر
.
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #انرجے 🍭 •°]
سلام بر منجے عالم و دل به راهـان عاشقش ❤️😇✋
حال و احوال دلتون
الهے ڪه احـسن الحـال باشه
به زودے به ظهور الحجة 🤲
بنده ے خوب خدا دهانت را خوشبو ڪن به فرستادن ذکر شریف صلوات بر محمد و آل محمد 📿 چرا ؟!
چون ثواب زیادی نصیبت خودت میشه ☺️
باورت نمیشه نه؟!😉
بفرمائین اینم سندش 😊👇
حضرت علی علیه السلام فرمودند:
دعایتان را با صلوات شروع و با آن ختم ڪنید، تا دعاے شما بین دو دعای مقبول واقع شود و مستجاب گردد، زیرا خدا ڪریم تر از آن است که اول و آخر دعاء را مستجاب ڪند و وسط آن را مستجاب ننماید.(الحر العاملے، وسائل الشیعه، ج 4، 1137)
حالا باورت شد؟!😌
پس سعے کن از همین الان شروع کنے و غافل نشے از ثوابش
اول خوانیم خدا را رسول انبیاء را صل علے محمد صلوات بر محمد 😇
🌹✨🍃اللهم صل علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🍃✨🌹
.
.
یڪ فنجان معنویجات همراه باانرجے😍💪
[•° 🍭 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
' ⃟'🏴؛ #الفبایجنون
و اگر چشمت بیفایده شد،
او مسبب اشکهایت میشود؛
به سوی او برو؛ تا پایانِ عمر..
#سلامبرسیّدالشهدا
#شب_جمعه
'•♢Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_دوم 🍃 مراسم تمام شده بو
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سوم 🍃
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم. حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم. هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت. چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟
خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟" بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم. متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم. شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...
و ماشین را از جا کندم.
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سوم 🍃 پدر سلما با شانه
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهارم 🍃
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود. مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود. خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما. معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت. اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید. نمی دانم چرا؟
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
خدایا ..
قیمت ما رو زیاد ڪن؛
نزار قیمتمون در حد چندتا دلار و خونه
و ماشین بمونه. کمکمون ڪن که قیمت ما
چیزے شبیهِ ۷۲تن یار امامحسین'ع باشه؛
همونایے که "لیاقتِ" بودن ڪنارِ امامحسین
رو داشتن ..
- از دعاهای نمازشب -
#صلیاللهعلیکیاسیدالشهدا
#شب_جمعه
.
.
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
★| هَلْ جَزَآءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ
☆| جواب خوبے، خوبیہ..
★| سورہ الرحمن،آیہ ۶۰
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_اول 🍃 ــ ببخشید مهدیه خا
بفرمایید،
قسمت اول رمان از سوریه تا منا
درکنار یه چایی داغ میچسبه😍👆
•[ #کلید_اسرار 🔑 ]•🍃
😒 یعنییی اگه من این کار و انجام بدم
درست نمیشه؟
☹️ خیر! این کار اصلا به صلاح نیست.
😒هوفف
ــــــــ
😊 خیلی ممنون. خداخیرت بده.
اون دفعه که باهات صحبت کردم خیلی
کمک کردی. یه خطر از بیخ گوشم گذشت.
☺️ چیشده بود مگه؟؟
😊 اون بنده خدا حق میگفت. اگر با شما #صلاح و #مشورت نداشتم الان
بدهکار مردم و کشورم میشدم.
اسرار نهفته را دریاب😉
🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
➺•🍃🌼
.• #مهدیار •.
😍•\• براے دیدن دلبر،
همین دو دیده بس است✋
😔•\• دلیل این همه دورے
فقط هـوا، هـوس است🌬
🗣•\• هزار بار گفتـہ ام این را
دوباره میگویم🍂
🌎•\• جہانِ بے تو حبیبا
به مثل یڪ قفس است🔒
#امام_زمان
#اللهمعجلالولیڪالفرج 💚
.
.
.
به امیدے ڪه ببینم رخ زیباے تو را😍
.•🍃🌼•. Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ '🌿؛ #مناسبتے ]
خدا این خشم رو
غیرتِ #انتقام_سخت کنه از دشمن.✌️
#لبیک_یا_خامنه_ای
'•♢Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• | #روایت 🎷🥁 |°•
🎥| ماجرای درگیری روحانی
رزمی کار با اهانت کنندگان
به عمامه از زبان خود روحانی
•ماجرای مسلح بودن این روحانی و روحانیت•
#پیشنهاددانلود👌
.
.
.
راوے جبههٔ حـق باش🧐💪
🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_اول 🍃 ــ ببخشید مهدیه خا
بفرمایید،
قسمت اول رمان از سوریه تا منا
درکنار یه چایی داغ میچسبه😍👆
و خبر خوب اینکه با #قصه_دلبرے به
همهی رمانها دسترسی داری،
و به زودی لیستی از همه رمانها
در این قاب قرار میگیره!😍✌️
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
مرضيه خوانسارے يکے از معلمان شهيدی
است ڪه سيرے در زندگےاش خالے از لطف
نيست. او درس زيباے مهربانے و ايمان و
صلابت را مےداد.
خواهرش معتقد است ڪه نجابت و صبورے
از زيباترين خصوصيات اخلاقے مرضيه بود و
همين خصايص زيباترين برخوردها و خاطرات
را بين او و خانواده، دوستان و شاگردانش
به وجود مےآورد.
خانممعلم خوانسارے با وجود اينڪه
در رشته زبان و ادبيات فارسے تحصيل
ڪرده بود اما در مدرسه عربے درس مےداد.
عشق به قرآن و اهلبيت'ع در وجودش چنان
نهادينه شده بود ڪه عبادت و مطالعه جزء
لاينفڪ زندگے او بود.
توجه به حجاب و داشتن متانت رفتارےاش،
الگو گرفته از بانوان بزرگ اسلام حضرت زهرا
و زينب سلام الله عليهما بود.
او اگر چه خود معلمے بزرگوار بود اما خود
شاگرد مڪتب استاد شهيدمرتضےمطهرۍ بود
و بسيار مقيد بود ڪه حتماً در كلاسهاے
درس ايشان شرڪت ڪند.
شاگردان خودش نیز از آخرين حضور
خانممعلم خوانسارے، اين بيت شعر
نوشته شدهی او را بر تختهے كلاس
بر لوح دلشان حڪ ڪردهاند:
🌼. خوشا جانے ڪه جانانش تو باشے
خوشا راهے ڪه پايانش تو باشے 🌼'
او در آخرین روزهای سال ۶۶ یعنی
۲۱ اسفندماه، در بمباران آخرین سالهای هشتسال دفاعمقدس راهے را رفت که
به قلهے روشن شهادت منتهے مےشد.
- شادی روح بلندمرتبهشون صلوات 🌿
.
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهارم 🍃 هفته ی اول سلما
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_پنجم 🍃
روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود. سلما سر از پا نمی شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود. سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود و من بی قرارتر
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه. تو دختری یادت باشه
در ضمن چشاتو درویش کن"
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi