°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
ماےِقلعـہداریم
توسینـہهامون بـہنام دل
تمامخوبیاو زشتیها
اومدهبراےتسخیردل
تمامواجباتومحرمات
اومدهبراےآبادانـےیاویرانـے دل
ایندلمامثلیـڪاقیانوسـہ
پنجتارودخونـہداره یکیشچشمِ!
هرآنچـہدیدهبیند
دلڪندیاد
بسازمخنجرےنیششزِفولاد
آقاخنجرنیشفولادوچیـڪارڪنم؟!
زَنَمبردیدهتادلگرددآزاد :)💛
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
◇ #فتوا_جاتے ⁉️ ◇
رفتہ بودم مسجد نمازم رو تموم کـرده بودم خیرھ شده بودم رو اون دسته ای که دیر رسیده بودن به نماز تا ببینم👀چه شڪلے نماز میخونن😐/:
یکے از خانوما همهچی رو عربی خوند تا رسید به قنوت شروع ڪرد به فارسی دعـ🤲🏼ـا کردن🧐
گفتم مگه میشه؟!!
آخه من اینهمه دعا داشتم و نمیتونستم به عربی تبدیلش ڪنم که ٺو قنوت بخونـم😢
همونجا سری به علامه گوگل زدم😏
آیا مےتوانیم در قنوت نماز به زبان فارسے دعا ڪنیم؟
مقام معظم رهبرے و آیتالله العظمے بھجت (ره):
دعا ڪردن به زبان فارسی در قنوت نماز مانعی ندارد و نماز را باطل نمےڪند.😃
❗️(البته در نظر داشته باشید که بعضی از مراجع نظرشون متفاوته)❗️
جرعهاے از فنجانِ ایمانشناسے😋☕️
📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهل_وششم 🍃 به محض اینکه
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهل_وهفتم 🍃
از صبح درگیر قربانی کردن گوسفندی بودیم که پدرجون و بابا خریده بودند. آرام و قرار نداشتم و دلتنگ صالح بودم. هرچه با هتل تماس می گرفتم کسی پاسخگو نبود و این مرا دل آشوب کرده بود."مگه میشه حتی یه نفر اونجا نباشه که جواب بده؟!" گوشی صالح هم که خاموش بود. به هر ترتیبی بود ساعت انتظارم را به ظهر رساندم. علیرضا و سلما کباب را درست می کردند و پدر جون و بابا سهم فقرا را بسته بندی می کردند. من هم در حین انجام کارهایم، کنار تلفن می نشستم و مدام شماره ی هتل را می گرفتم. زهرا بانو کلافه شده بود.
ــ شاید شماره رو اشتباه گرفتی
ــ نه زهرا بانو... خودم ده بار با همین شماره با صالح حرف زدم الان کسی جواب نمیده
مشغول خوردن ناهار بودیم که با شنیدن خبری از اخبار سراسری ساعت 14، لقمه توی دهانمان خشک و سنگ شد. توی منا اتفاقاتی افتاده بود که قابل باور نبود و به قول گوینده ی خبر، اخبار تکمیلی هول محور این خبر هولناک هنوز به دستشان نرسیده بود. مثل مرغ سر کنده از روی سفره بلند شدم و دویدم به سمت تلفن... چندین بار شماره را تا نیمه گرفتم، اشتباه می شد و دوباره می گرفتم. سلما لیوان آب را به سمت من گرفت و گوشی را از دستم کشید.
ــ چیکار می کنی مهدیه؟؟؟؟؟ بیا یه کم آب بخور...
با چشمانی خشک و حریص به سلما خیره شدم. سلما صدایش را بالا برد و گفت:
ــ چیه؟ دوباره می خوای فرضیه سازی کنی؟ از کجا معلوم که صالح هم تو اون اتفاق بوده؟ می خوای برای خودت دلشوره ایجاد کنی؟
ــ سلما نشنیدی گفت زائرای ایرانی هم بین اون اتفاق بودن؟ اگه کاروان صالح اینا هم رفته باشه اوناهم گیر افتادن. اصلا اینا چرا تلفن رو جواب نمیدن؟ مطمئن باش اتفاقی افتاده نمی خوان جوابگو باشن.
ــ تو مگه شماره ی رئیس کاروان رو نداری؟
ــ دارم...
قبل از اینکه سلما حرفش رابزند به اتاق دویدم و موبایلم را آوردم و به صفحه ی مخاطبین رفتم. این هم بی فایده بود. یا ارتباط برقرار نمی شد و یا اگر برقرار می شد کسی جواب نمی داد. عصبی و هراسان بودم و دلم هزار فکر و خیال ناجور داشت. تلویزیون را از شبکه ی خبر جدا نمی کردیم. مدام همان خبر را تکرار می کردند. غذاها سرد شده بود و کسی دست به بشقاب غذایش نزده بود و سفره همانطور پهن بود. بابا گفت:
ــ مهدیه جان با سلما سفره رو جمع کنید گناه داره بی حرمتی میشه.
زهرا بانو بلند شد و گفت:
ــ نمی خواد. خودم جمعش می کنم شما شماره رو مدام بگیرید شاید خبری شد
هر چه بیشتر شماره ها را می گرفتیم بیشتر نا امید می شدیم. صدایی توی ذهنم پیچید" خدایا صالحم رو از گزند حوادث سوریه حفظ کن" "خدایاااااا
این چه دعایی بود که من کردم؟! مگه خطر فقط تو سوریه در کمین صالحم بود؟ ای خدااااا"
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهل_وهفتم 🍃 از صبح درگی
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهل_وهشتم 🍃
تا صبح فردای آن روز پلک روی هم نگذاشتم. هیچ شماره ای پاسخگویمان نبود و مسئول کاروان هم موبایلش خاموش بود. کنار تلفن نشسته بودم و مدام تماس می گرفتم و ناامیدتر می شدم. آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم باز نمی شد و می سوخت. پلکم ورم کرده بود و روی گونه ام سوزش بدی داشت. شوری اشک گونه ام را سوزانده بود و سرخ شده بود. وقت اذان صبح بود. نای بلند شدن نداشتم. بغض داشتم و پاهایم سست بودند. لعنت بر شیطانی گفتم و بلند شدم. سجاده ام را کنار تلفن پهن کردم. موبایلم هم کنار سجاده بود. عجب نمازی... قامت که بستم شانه هایم لرزید. با اشک و زجه نمازم را خواندم. سرم را روی مهر گذاشتم و سجده کردم. آنقدر خدا را التماس کردم که از خدا خجالت می کشیدم و نمی توانسنم سرم را از سجده بردارم. "خدایا... یا ارحم الراحمین. تو رو به عظمت کبریاییت قسم. تو رو به ذات اقدست قسم ای خدااااا صالحم رو بهم برگردون. من خیلی نادون بودم ای خدا. من یه انسانم و در برابر حکمت و درایت تو خیلی ناچیزم... دعای احمقانه ی منو به پای همین نادونی بذار... من فقط برای ماموریت سوریه اش دعا می کردم. ای خدا من صالحم رو از خودت می خوام..."
سر سجاده خوابم برده بود...
به ساعت که نگاه کردم 8صبح را نشان می داد. پتوی نازکی رویم انداخته بودند و هنوز سجاده پهن بود. می دانستم کار سلماست. خانه ساکت بود. " یعنی کجا رفتن؟" بلند شدم و همانطور دوباره کنار تلفن نشستم و شماره را گرفتم. هتل که جوابگو نبود. چندین بار هم شماره مسئول کاروان را گرفتم. دو بوق ممتد می خورد و قطع می کرد. تا اینکه صدای مردی توی گوشی پیچید. تمام تنم یخ زد و زبانم قفل شد. طولی نکشید که دوباره قطع شد
با سلما تماس گرفتم.
ــ الو سلما... سلام
ــ سلام عزیزم خوبی؟
ــ کجایی تو دختر؟ پدرجون کجاست؟
ــ با علیرضا اومدیم سازمان حج و زیارت. اینجا خیلی شلوغه و وضعیت اسفناکیه هنوز آمار دقیق و علت این اتفاق معلوم نیست. ان شاء الله بتونیم خبری بگیریم. پدرجون هم رفته امامزاده. گفت میرم دعا کنم... دلش خیلی گرفته بود. تو بهتره خونه بمونی. شاید کسی زنگ بزنه. جویای اخبار هم باش. الو... الو مهدیه؟!
آنقدر بغض داشتم که بدون حرفی تماس را قطع کردم
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟨ #ڪتابچه📚🌱'' ⟩
برای وقتایے ڪه
راه شیعهبودن رو گم مےڪنے،
این ڪتاب ڪمڪ خوبیه 💚😉
.
.
فڪر خوب همراه با
معرفےِ ڪتابهاے خوب😁👇
●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
5CF40716-89D3-4DA6-B197-3B08050BE4C2.wav
478.3K
「 #ڪد_عاشقے🔖•Γ
درس فراموش نشود . . .
📳🎧 #امام_خامنه_اے
😃🌱همــراه اول ⬅️
ارسال ڪد 98765 به شماره 8989
😍🌱ایراݩــسل⬅️
ارسال ڪد 4414480 بہ شماره7575
😌🌱رایتــل⬅️
ارسال کد 27565 بہ شماره 2030
#لبیک_یا_خامنه_ای 🍃💞
.
.
آقای قاضے ما فقط یهـ
آهنگ تیلفُونِ خاص مےخواستیم🙄👇
◍📱Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
.
■ سختے ڪشیدن براے نمازشب
▪︎شیرین ترین عبادت آن است ڪه با سختے و زحمت همراه باشد؛
▪︎چنان ڪہ گفتہ اند: اَفضَلُ الاَعمالِ اَحمَزُها؛
▪︎با فضیلت ترین عمل ها، سخت ترین آنهاست.
📚همان، ج۶۷، ص۱۹۰
.
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟮ #ازخالق_بهمخلوق ❊ ⟯
♥ بہ غیر من ڪسے
💪 ڪارتو راہ نمے ندازہ!
🌿 سورہ اسراء، آیہ ۲
-اۍ کھ به هنگام درد،
راحـتِ جانـے مَـرا..♡
♥️⃢🍃' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
{ #دل_آرا 🌼' }
ــ قرار گذاشتهبودیم
امروز بریم بیرون🎡🍬
اوه اوه! نیم ساعت دیرم شدھ بود
نمیدونے چقدر دوییـ🏃🏿♂ـدم
تا سر وقت برسم😲
+آها😅
خوبه..
ــ چیه؟ تو فڪری..
+ها؟!نه نه هیچی😅💔
داشتم فڪر مےکردم
چقد واسه سر وقت رسیدن به قرارامون تلاش مےکنیم و هی نگرانشیم..ولی..
ــ ولی چی؟!
مگه بده آدم آن تایم باشه؟🧐
+آخـه..
تایم مهمترین قرارمون
خیلی وقته گذشتھ..
ولی حتی حواسمونم نیست بهش!
اینبار ڪسے که منتظرمونھ....
دوست و رفیقمون نیستاا
آقامونه..!
اماممون..
همه زندگیمون..
همونی که گِل سرشتمون از وجودشه..
رزقمون و از سفرھ اون داریم
سر قرار ڪه نرفتیم هیچ!
خیلے شبا جای من و تو برا گناهامون گریهام میڪنه..💔💔🙂
#دقیقاحواسمونپیِچیه؟؟!!
#اماممونغایبه!
#میفهمیم؟!
.
.
شبیھ عطر چاۍ داغِ
پیچیدھ در برف . .☕️🍀
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°•| #سر_به_مهر 💚|°•
از منت هاے خداوند به انسان این است🕋
ڪه به بندهۍ خودش لطف ڪرده و معرفت شڪرگذارۍ رو یاد داده تا از مرز بین حيوان بودن خارج بشه.😌
و ما رو به سمـت اخـلاص در توحـيد هدايت ڪرده، گـرچه این هدايت به ڪمڪ سفراے الھی انجام شده ولی تا زمینه فطرۍ آمـاده نـباشـه هدايت انبيا تاثیرۍ نداره.❌
میشه گفت ڪه ڪشف باطن جھان و غیب
عـالَـم فقط با شنـاخت باطن درونۍ ممڪن
میشه و حجاب ها و پرده هاے زیادۍ وجود داره ڪه انسان باید براے معرفت نفس خود اون ها رو ڪنار بزنه.🔓
پیامبر مھربانی هاﷺ فرمودند:
مَن عَرَفَ نَفسِهِ فَقَد عَرَفَ رَبِّهِ💚
#دعایاول
.
.
ڪلامے از مولا☺️
💚•°|Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⊱•| #طبیب🍏 |•⊰
سلاااام 😊✋
تاحالا راجب نحوه درست آب نوشیدن شنیدین؟!
لابد پیش خودتون میگید ڪه
مگه آب هم روش داره براے نوشیدن!😳
بلـــه!
✍رسول خدا صلے الله علیه و آله وسلم فرمودند
💧آب را هنگام نوشیدن ، جرعه جرعه
بنوشید و یڪباره سر نڪشید ، چونڪه
باعث ناراحتے ڪبد میشه😱
دقت فرمودے!؟😬
پس از این به بعد مراقب باش😌👌
منبعش هم👇
📚ڪتاب شریف الڪافے جلد ۲
یاعلے👋💙
.
#با_طبیب_سالم_باش😌
یڪ قدم تا سلامتے😉👇
🍏⊱••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐚🍃
|• #دل_تڪونے💎•|➺
﴿نَحنُ ڪَهفٌ لِمَنِ اَلتَجَأ إلَیْناٰ﴾
هر ڪسے بہ ما پناھ ببره
ما پناهگاهشیـــــــــم . . !♥️
.
.
با ایمان، دلت را
خانه تڪانے وُ زیبا ڪن ☺️👌
❀🐚🍃Eitaa.com/Heiyat_Majazi ❀
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
شهادت هدف نیست،
شهادت پاداش است؛
پاداشِ گذاشتنِ جوهرهیِ وجود
به پایِ اعتلایِ اسلام ..
.
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
4_5974575662248234007.m4a
10.14M
••| #دل_صدا 🎼 |••
کسے ڪه تحصیل علم مےڪنه، یا هرروز قساوت قلبش بیشتر مےشه یا هرروز طراوت قلبش بیشتر مےشه..🌿
•مواظب این افعے باشید! ڪدوم افعے؟ گوش بده تا بدونے😉🌼
🔅 یه راهڪار هم برای افزایش انگیزه نسبت به مطالبے که پرجاذبه نیستن برای مخاطبایے ڪه نزدیڪ امتحاناتشونه😌✋
.
.
ندیدم صدایے
از سخن عشق خوشتر😌🍃
🎧 |•Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.﷽
دیروزدرخدمتیـڪـےازاساتیدبودم
ایشونمـےگفتند:
اینشهیدعزیزپایهاولودومحوزهروشاگردمبودن
بعدبهشونگفتم:
آقــاآرمانبهنظرماسمتروعوضڪندوروزدیگـہ کهمـےخوانصداتبزننیــااسمتروبهعنوان سخنرانبگنزیادجالبنیستبگن
حجتالاسلامآرمانعلیوردی .
شهید بزرگوار میگـہ:
ڪہحــاجآقــاتــااونروزنیستم..
هیچوقتاونروزنمیاداگربودمچشمعوضمـےکنم .
گویامـےدانستروزےنامشمیشودرمزجــوانان سرزمینشبراےدفاعازآرمــانهایشان!:
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
◇ #فتوا_جاتے ⁉️ ◇
_سلام و نور و درود😍✋
اقا من الان وضو گرفتم زمانۍ ڪه میخواستم نمازمو ببندم دیدم دستم جوهریه حڪم چیه؟🤨🖊
+بہ بہ سلام علیڪم
خب این رو بگم کہ
اگر ندانید مانع موقع وضو وجود داشتہ یا بعد از وضو ایجاد شده است، وضو و نماز صحیح است.
_صحیح😮
و اما برا غسل چه اتفاقۍ میوفتہ؟🔎👀
+شرط فرقۍنمےڪند
یا بہ زبان سادهتر اینکہ
همان جمله بالا خوانده شود و بجای کلمات وضو کلمہ غسل را جایگزین کنیم.☺️🌺
_بسے بسیار ممنانم😃
جرعهاے از فنجانِ ایمانشناسے😋☕️
📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهل_وهشتم 🍃 تا صبح فردا
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهل_ونهم 🍃
ــ الو...
ــ اَ... اَلـ...
ــ ببخشید قطع و وصل میشه. همراه حاج آقا عظیمی؟
ــ بله... بفر... اَلـ...
ــ حاج آقا من همسر صالح صبوری هستم. الو... توروخدا یه خبری بهمون بدید... الو صدامو می شنوید؟
ــ بله... فرمودید از بستگان کی هستید؟
ــ همسر صالح صبوری. حاج آقا اونجا چه خبره؟
ــ والا خواهرم خودم هنوز تو شوکم. خدا برا باعث و بانیش نسازه. نمی خوام دلتون رو بلرزونم اما اینجا اتفاقی نیفتاده، فاجعه رخ داده کار از اتفاق گذشته.
ــ از همسرم چه خبر؟ دیروز تاحالا هیچکی پاسخگو نیست. توروخدا بگید چی شده؟
ــ بخدا خودمم نمی دونم. کاروان ما یه ساعت قبل از اون اتفاق اونجا بودیم. خدا رو شکر کسی چیزیش نشده اما ایرانیای زیادی زیر دست و پا موندن. من زیاد نمی تونم حرف بزنم.
ــ فقط بگید صالح سالمه؟
ــ شرمندم نمی دونم...
دلم فرو ریخت. "یعنی چی؟ اینا که میگن کاروانشون اونجا نبوده؟ پس صالح چی شده؟"
ــ حقیقتش خواهرم... چند تا از آقایونی که ناتوان بودند، اونروز از ما جاموندند و نیومدند منا. ما که برگشتیم گفتن باید مارو ببرید برای رمی جمرات منم نمی تونسنم بقبه رو رها کنم. صالح با چند تا جوون دیگه اونا رو بردن سمت منا الان ازشون خبری نیست. در به در دارم دنبالشون می گردم. الهی که هیچکس نبینه اینجا چه خبره
دلم ضعف رفت و دستم را روی شاسی تلفن گذاشتم. خیره به گل قالی، تصاویر ارسالی از منا، که بیش از صد بار از تلویزیون دیده بودم، از ذهنم گذشت. خدایا یعنی صالح من هم... بی حال و ناتوان گوشه ی دیوار تکیه دادم و زانوهایم را توی شکمم جمع کردم. "یعنی میشه صالحم برگرده؟ الان کجاست؟ زنده س؟ یا..."
بی قرار بلند شدم و چادرم را سرم انداختم و به سازمان حج و زیارت رفتم. کار دیگری از دستم بر نمی آمد
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهل_ونهم 🍃 ــ الو... ــ
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: # ⸣
#قسمت_پنجاهم 🍃
#قسمت_پایانی
سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم. پدر جون حالش بد بود و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و در بیمارستان بستری شد. علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن. امیدم رفته رفته از دست می رفت. خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم. خودم را آماده کرده بودم برای هر خبری به غیر از خبر مرگ صالح تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ی سینه ام. حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم. "خدایا... سرگردانم... کجا باید دنبال صالحم بگردم. دستم از همه جا کوتاهه... شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. خودت یه نظر بنداز به زندگیمون. تو رو به همون اماکن مقدس قسم... بمیرم برا دلای منتظر شهدای گمنام" با سلما تماس گرفتم و جویای احوال پدر جون شدم. خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت. زهرا بانو و باباهم بلاتکلیف بودند. آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید. یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند. یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد شهید شده بود بنر های خوش آمدگویی رادرآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند. دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم. خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟ او هم از من خجالت زده بود و هر بار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد
عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم. فکر می کنم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت:
ــ سلام خواهرم. مژده بده
دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم.
ــ خبری از صالحم شده؟
ــ بله خواهرم. بدونید که خدا رو شکر زنده س...
صدای گریه ام توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند. همانجا نشستم و زار زدم و خدا را شکر گفتم.
ــ خواهرم خودتونو اذیت نکنید. نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده. حالش الان خوبه. خدا بهش رحم کرده وگرنه دو نفر از همون جمع متاسفانه شهید شدن.
صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود.
ــ می تونم باهاش حرف بزنم؟ تو رو خدا حاج آقا... کنیزی تونو می کنم. حالش خوبه؟
ــ این حرفو نزنید خواهر... چشم... من برم بیمارستان تماس می گیرم. تا یه ساعت دیگه منتظر باشید. الحمدلله زنده س. کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته... من زنگ می زنم. منتظرم باشید.
تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم. یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. گوشی را با تردید برداشتم.
ــ اَ... الو...
صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را آب کرد.
ــ الو... مهدیه ی من...
"الهی... صد هزار مرتبه شکرت..."
#پیام_نویسنده
دلتون شاد و لبتون خندون... سپاس از همراهیتون.
#پایان
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: # ⸣ #قسمت_پنجاهم 🍃 #قسمت_پایانی سه روز بود که ا
•[ #خادمانه🌿 ]•
سلام و رحمت
به تمـام حامیان ما؛ یعنے شما😍✋
رمان از سوریه تا منا رو خوندین؟😎
دوسِش داشتین؟🙈
● نظراتتون رو اینجا بگین بهمون😍👇
🆔 @Daricheh_Khadem
امروز پارت آخرش بود😢
ما هم مثل شما دلتنگ داستانهای ڪاراکترا
مےشیم ولے چاره چیه؟ بالاخره ڪه
باید بپذیریم ڪه این رمان هم تموم شد😁🚶♂
وللللللللے🤭
اصلا نگران نباشیییید🤗🔖
این علامتے ڪه مےبینید،
علامت حاڪم بزرگه
احترام بگذارید 🙇♀🙇♂
عه نه😦🤭
خط رو خط شد، شرمنده😅
اِهِم اِهِم داشتم مےگفتم🎙
هییییچ نگران نباشید ڪه
به زودے قراره رمان جدیدی رو
ڪنار همدیگه بخونیم😍😃
منتظرمون باشید😉
نگاه گرم خودتون رو
از ما دریغ نڪنید☺️✋
💚 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟮ #ازخالق_بهمخلوق ❊ ⟯
تا من نخوام👀
چیزے خواستہ نمیشہ...💕
سورہ انسان ،آیہ ۳۰🌿
-اۍ کھ به هنگام درد،
راحـتِ جانـے مَـرا..♡
♥️⃢🍃' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
{ #دل_آرا 🌼' }
.
.
قطـ🛤ـار انقلاب،
قطـ🚃ـار ظهور،
میرھ..
به مقصدشم میرسه
چه ما سوارش بشیم،چه نشیم
اون به مقصد میرسھ✋
حالا باید ببینیم واقعا اونقدر
میدوییم ڪه بهش برسیم؟
یا درگیـرِ خالہ بازیهاۍ
زمین مےشیم و
جـا میمونیم..💔
#بچههابیاینبرسونیمخودمونو...🙂
.
.
شبیھ عطر چاۍ داغِ
پیچیدھ در برف . .☕️🍀
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•[ #کلید_اسرار 🔑 ]•🍃
😎 تو این #اغتشاشها اگه تکلیفت رو مشخص نکنی
شک نکن که ممکنه تو تیم #قوم_الظالمین
یار #ذخیره باشی
✋با خودمم
اسرار نهفته را دریاب😉
🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi