⊹📚⊹
#یه_قاچ_کتاب ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔
❜❜↲ يه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توي هم فرو رفت ... به حدي كه چيزي براي مخفي كردن
وجود نداشت ... مرتضي چند لحظه با حالتي متعجب بهم خيره شد ...
ـ حرف بدي زدم؟ ...
ـ نه ...
و به راه خودم ادامه دادم ... بي اختيار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار مي دادم ... شايد سفت
شدن عضلات صورتم از بيرون، به راحتي با چشم ديده مي شد ... حس كردم قدم هاي مرتضي به
صلابت قبل نيست ... نيم قدمي جلوتر حركت مي كردم، مكث كردم و برگشتم سمتش ... حدسم درست
بود .. . مي شد حال گرفته من رو با تخفيف چند درصدي توي چهره مرتضي ديد ... ذهنش به شدت درگیری
شده بود ...
نفس عميقي كشيدم و راه افتادم ...
ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نيست ... با وجود اينكه اين يه جمله تعريفيه اما هر بار كه
كسي اون رو بهم ميگه حالم زير و رو ميشه ... شايد به خاطر اينكه همه پدرم رو به اين خصلت مي
شناختن ... و اون هم هميشه سرم فرياد مي زد ... سرسخت باش پسره ي بي عرضه ... تو مثل يخ با يه
حرارت آب ميشي، به هيچ دردي نمي خوري ...
مرتضي هنوز نيم قدمي، پشت سر من حركت مي كرد ... توي حركت نمي تونستم صورتش رو ببينم ...
ايستادم تا چهره به چهره شديم ...
ـ شايد مثل پدرم نشدم و از اين بابت خوشحالم ... اما خصلت سرسختي من به اون رفته ... وقتي بين
خودمون صفت مشترك پيدا مي كنم، حس تنفري رو كه از اون دارم برمي گرده روي خودم ...
و ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
ـ هر چند، اين يه بار رو بايد اقرار كنم، از اينكه اين صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر اين
صفت نبود، شايد الان اينجا نبودماز چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درك علت ناراحتي من رو داشت ... توي تمام دنيا، افرادي كه از
زندگي من خبر داشتن به تعداد انگشت هاي يه دست هم نمي رسيدن ... و حالا مرتضي هم یکی از اونها
بود ...
ـ مادرت چطور؟ ...
خنده تلخي رو كه سعي مي كردم براي تمرين هم كه شده يه بار انجامش بدم ... روي لبم نيومده خشك
شد ... راه افتادم تا كمتر نگاه مون در هم گره بخوره ...
ـ از مادرم بيشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش يه بچه ،6 5 ساله رو ول كرد و رفت ... زندگي با پدرم
وحشتناكه ... و طلاق گرفتن از كسي با نفوذ و وجهه اجتماعي پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتي يه
آدم سي و چند ساله نمي تونه يه شرايطي رو تحمل كنه، چطور يه بچه بي دفاع و تنها مي تونه؟ ... اون
حتي يه لحظه ام به من فكر نكرد ... به من كه بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ...
با وجود گريه و التماس من، يه روز وسائلش رو جمع كرد و رفت ... بهش التماس مي كردم من رو هم با
خودش ببره ... يول اون با یه ضرب، دسته ساكش رو توي دست من بیرون كشید و رفت ...
تمام روز رو توي خونه از تنهايي و ترس گريه كردم تا نزديك غروب كه پدرم اومد ... وقتي هم كه اومد
تمام شب رو به خاطر فريادهاي اون از ترس گريه كردم ... تقريبا كل وسائل دكور رو از خشم توي در و
ديوار شكست ...
مي دوني چي برام دردناك تر بود؟ ... اينكه با وجود تمام اون سال هاي وحشتناك، من توي قلبم
بخشيدمش ... بزرگ تر كه شدم با خودم گفتم حتما هيچ راه ديگه اي نداشته جز اينكه تنهايي فرار كنه
... اما حتي وقتي من به سن قانوني رسيدم نيومد سراغم ... مي دونست خونه پدرم كجاست اما حتي
برنگشت ببينه چه بلايي سر من اومده ...
بچه نابغه اي كه مجبور ميشه 16 سالگي از خونه فرار كنه ... برعكس نابغه هاي هم سن و سالش كه
براي ورود به بهترين كالج ها و گرفتن بورسيه شبانه روز تلاش مي كنن ... ميشه يه بچه خيابون خواب ...
بغض سنگيني راه گلوم رو بست ...
ـ بعد از خوندن آيات قرآن ... حالا كه دارم به گذشته فكر مي كنم ... در تمام اين سال ها من جز خدا
هيچ كسي رو نداشتم ... و با بي انصافي تمام ... مثل يه احمق، چشم هام رو روي وجود داشتنش بستم ...
"و ما از رگ گردن به شما نزديك تريم" ❛❛
‹ 💡 ›↝ #قسمت:صدوبیستم
‹ 📝 ›↝ #اسم کتاب:مردی درآئینه
੭੭ قاچبهقاچ،جَهانرابِخوان
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹📚⊹
⊹📚⊹
#یه_قاچ_کتاب ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔
❜❜↲ بعد از شام سريع برگشتيم توي اتاق ... من صبح رو خوابيده بودم، مرتضي نه ... اما با اين وجود، خستگي
ناپذير در برابر امواج پر تلاطم سوال هاي من استقامت مي كرد ... آرام و واضح بهشون جواب مي داد و
سوال پيج شدن ها آزارش نمي داد ...
وقتي هم به سوالي مي رسيد كه جواب قطعي براش نداشت ... خيلي راحت توي دفترچه جيبيش مي
نوشت ... شماره مي زد و بعضي هاش رو ستاره دار مي كرد تا با اولويت بيشتري بهشون رسيدگي كنه ...
و گاهي مي خنديد كه ...
ـ تا حالا از اين ديد بهش نگاه كرده بودم ... بايد از اين نگاه هم بررسيش كنم ...
چند لحظه ساكت شدم و بهش خيره شدم ...
ـ چيزي شده؟ ...
سرم رو به علامت نه تكان دادم و موضوع بعدي رو وسط كشيدم ...
نگاه اون لحظات من به مرتضي، نگاه تحسين و اعتماد بود ... كسي كه به راحتي مي تونست بگه نمي
دونم و شجاعت اين رفتار رو داشت ... پس مي شد به دانسته هاش اعتماد كرد ... هر چقدر هم، نقص
فردي مي تونست در چنين فردي وجود داشته باشه اما ضريب اعتماد غلبه داشت ... و من خوشحال بودم
از اينكه مقابل اون قرار داشتم ...
تقريبا يه ساعتي فصل جديد صحبت هاي ما طول كشيد ... و شروعش با اين جمله بود ...
ـ اتفاقا در نزديكي ماه رمضان هستيم ... اين ماه قمري كه تموم بشه ... ماه بعدي رمضانه ...
دست كرد توي كيفش و يه دفترچه ديگه رو در آورد ...
ـ اين مطالب رو براي منبر رفتن هاي امسال در آوردم ...
فضيلت رمضان ... آداب و شيوه روزه ... مهماني خدا ... شب قدر ... توبه ... بخشش گناهان .. . رقم خوردن
سرنوشت يك ساله انسان ... ضربت خوردن امام علي در محراب ... و شهادت در شب قدر ...
اون خيلي عادي در مورد تمام اين مطالب صحبت مي كرد ... و براي من كه تمام اين مفاهيم بسيار غريب
و ناآشنا بود ... حكم درياي بي پاياني رو داشت كه داشتم توش غرق مي شدم ... و نمي دونستم از كدوم
طرف بايد برم ... شايد كمي عجله داشتم و نبايد با اين سرعت به دل دريا مي زدم ... بين اون حجم از
مفاهيم و معارف گيج شده بودم ...
همون طور كه روي تخت نشسته بودم، بدنم رو رها كردم ... و به سقف خيره شدم ...
ـ خسته شدي؟ نه ... يكم گيجم ... نمي تونم اين همه مفهوم و ارزش رو درك كنم ... اينكه يه ماه گرسنگي و تشنگي
چرا اينقدر ارزشمنده كه اين همه از طرف خدا بهش توجه شده باشه ...
كسي كه در كعبه به دنيا اومده شان بالايي داره ... و زمان شهادتش هم در چنين ايامي قرار گرفته كه اين
قدر از طرف خدا بهش اهميت داده شده نيا... مي تونه از قداست خاص اين ايام باشه ...
اما نمي تونم حلقه هاي گمشده ذهنم رو پيدا كنم ... و اينكه چرا اينطوريه؟ ...
نگاهي به ساعت روي ديوار انداخت ...
ـ الان نمازه ... نماز رو كه خوندم اگه خواستي ادامه ميديم ...
اون رفت وضو بگيره ... و من براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... بدون اينكه بخوابم ... و دوباره از اول
همه چيز رو توي سرم تكرار كردم ... مطالب رو كنار هم مي چيدم و مرتب مي كردم ... اما تا مي خواستم
تصوير كامل حقيقت رو ببينم، چيزي اون رو برهم مي زد ... مثل تصوير روي آب، كه با موج برداشتن بهم
مي ريخت ... يا آينه اي كه ناگهان بخار مي گرفت ...
بعد از تمام شدن نماز مرتضي، دوباره حرف ما ادامه پيدا كرد ... اين بار روي سوال ها و موضوعات ديگه
... مغزم ديگه ظرفيت صحبت در مورد رمضان و روزه گرفتن رو نداشت ... نياز داشتم سر فرصت دوباره
همه چيز رو بررسي كنم ...
صبحانه رو كه خورديم، با خانواده ساندرز راهي حرم شديم ... اون روز، آخرين روز حضور ما در قم بود ...
اونها دوباره براي زيارت وارد حرم شدن ... و جاي من همچنان گوشه صحن بود ... هر چند در حال
پيشرفت بودم اما هنوز حدم، فرق چند يان نداشت ... چند دقيقه بدون اينكه چيزي از ميان ذهنم عبور كنه
فقط به گنبد و ايوان خيره شدم ...
ـ مي تونم براساس پذيرش حقانيت اسلام، رمضان و روزه گرفتن رو هم قبول كنم ... اما مي خوام واقعا
بفهمم و با چشم حقيقت، همه چيز رو ببينم ... اگه ا ني درخواست به اندازه وسع فعلي من هست ... ازتون
مي خوام ذهنم رو باز كنيد تا اون رو ببينم ...
آخرين زيارت ...
و از صحن كه خارج شديم ناگهان، فكري مثل شهاب از ميان افكارم عبور كرد ❛❛
‹ 💡 ›↝ #قسمت:صد وبیست ویکم
‹ 📝 ›↝ #اسم کتاب:مردی درآئینه
੭੭ قاچبهقاچ،جَهانرابِخوان
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹📚⊹
⊹📚⊹
#یه_قاچ_کتاب ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔
❜❜↲ چطور تا الان به ذهنم نرسيده بود؟ ...
نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هيجان، جمله ام رو بلند تر از فضاي داخل
ذهنم گفتم ... بدون اينكه درصد بالاي ضايع شدن رو به روي خودم بيارم، نگاهم اومد روي مرتضي ...
ـ جايي هست بتونم نوت استيك بخرم؟ ...
يه چند لحظه متعجب بهم نگاه كرد ...
ـ كنار حرم يه پاساژه ... اگه باز باشه مركز لوازم تحرير و كتابه ...
و راه افتاديم سمت پاساژ ... بين اكثر مغازه هاي بسته ... چند تا از مغازه هاي لوازم التحرير و طبقه پايين
باز بود ... در اوج تعجب مرتضي و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه كه اومديم بيرون، دنيل و
بئاتريس طبقه پايين بودن ... بيشتر مغازه هاي اونجا، چيزهايي داشت كه براي من آشنا نبود ... پارچه
هاي چارخونه سياه و سفيد ... پارچه هاي سربند مانندي كه روش چيزي نوشته شده بود ... و ....
محو ديدن اونها بودن كه از پله ها اومديم پايين ... تا چشم دنيل به ما افتاد ... از بين اونها پارچه اي رو
بيرون كشيد ... با پارچه اي توي دست بئاتريس و تصويري از رهبر ايران كه روي قاب چوبي كوچكي
نقش بسته بود ...
ـ به ايشون بگو ما اينها رو برمي داريم ...
خريد اون تصوير براي من مفهوم داشت ... اما اون پارچه هاي باريك ...
مرتضي با لبخند خاصي بهشون نگاه كرد ...
ـ مي دونيد اين سربندها چيه؟ ...
ـ نه ... به خاطر نوشته هاي روش مي خواستيم برشون داريم ...
وارد مغازه شد تا قيمت اونها رو حساب كنه ... و من خيلي آروم رفتم سمت دنيل ...
ـ مگه چي روش نوشته؟ ...
ـ يا اباعبداالله ... مال بئاتريس هم يا فاطمه الزهراست ...
ـ مي توني اين حروف رو بخوني؟ ...
در جواب نه ... سري تكان داد ...
ـ فقط اسامي پيامبر، اهل بيت و يه سري از كلمات رو مي دونم توي زبان عربي چطور نوشته ميشهيه ساعت و نيم بعد ... اتاق ها رو تحويل داديم و راهي تهران شديم ... بايد به پرواز بعد از ظهر مي
رسيديم ... تهران ـ مشهد ...
و مرتضي تمام مسير رو درباره اون سربندها توضيح مي داد ... مفاهيمي كه با اونها گره خورده بود ...
شهيد و شهادت ... تفاوت بين ارتش، بسيج و سپاه ... و شروع كرد به گفتن خاطرات و حرف هايي از اونها
روحيه هاي گرم و صميمي ... از خود گذشتگي نسبت به همديگه و حتي افرادي كه اونها رو نمي شناختن
... ماجراي ميدان مين، وقتي براي اينكه چه كسي اول از اون عبور كنه از هم سبقت مي گرفتن ... باز
كردن راه براي اون نفر پشت سري كه شايد حتي اسمش رو هم نمي دونستن ...
پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگين تر از قدرت مغزم بود ... و گاهي با چيزهايي كه از قبل درباره
جهاد در مغزم شرطي شده بود تداخل پ مداي ي كرد و بيشتر جي گ مي شدم ... در حالي كه اين سختي رو
نمي شد توي چهره دنيل ديد ...
اين داستان ها براي گوش هاي من عجيب بود ... چيزي شبيه افسانه پري هاي مهربان كه مادرها توي
بچگي براي بچه هاشون تعريف مي كنن ... با اين تفاوت كه داشت در مورد آدم هاي واقعي حرف مي زد ❛❛
‹ 💡 ›↝ #قسمت:صد وبیست ودوم
‹ 📝 ›↝ #اسم کتاب:مردی درآئینه
੭੭ قاچبهقاچ،جَهانرابِخوان
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹📚⊹
⊹📚⊹
#یه_قاچ_کتاب ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔
❜❜↲ پرواز تهران ـ مشهد، مرتضي كنار من بود و از تمام فرصت براي صحبت استفاده كرديم ... ذهنم هنوز
جواب مشخصي براي نقاط مبهم درباره رمضان پيدا نكرده بود ... و حالا هزاران نقطه گنگ ديگه توش
شكل گرفته بود ...
آياتي كه درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ... احاديثي كه مرتضي از قول پيامبر و اولي الامرها نقل
مي كرد ... و از طرفي، تصوير تيره و سياهي كه از جهاد از قبل داشتم ... جهاد و اسلام يعني اعمال
تروريستي القاعده و طالبان ... يازده سپتامبر ... بمب گذاري و كشتن افراد بي گناه ...
سرم ديگه كم كم داشت گيج مي رفت ... سعي مي كردم هيچ واكنشي روي حرف هاي مرتضي نداشته
باشم ... و با دید تازه اي به اسلام و حقيقت نگاه كنم ... نه براساس چيزهايي كه شنيده بودم و در
موردش خونده بودمبعد از صحبت با اون جوان، مي تونستم تفاوت مسيرها و حتي برداشت هاي اشتباه از واقعيت رو درك كنم
... اما مبارزه سختي درونم جريان داشت ... انگار باور بعضي از افكار و حرف ها به قلبم چسبيده بود ... و
حالا كه عقلم دليل بر بطلان اونها مي آورد ... چيزهاي ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ...
اگر چند روز پيش بود، حتما همون طور كه به دنيل پريده بودم، با مرتضي هم برخورد مي كردم ... ولي در
اون لحظات، درگیری جنگ و درگیری دیگه ای بودم ... و چقدر سخت تر و سنگين تر ... به حدي كه گاهي
گيج مي شدم ... ' الان كدوم طرف اين ميدان، منم؟ ... بايد از كدوم طرف جانبداري كنم؟ ... كدوم طرف
داره درست ميگه؟ ' ...
و حقيقت اينجا بود كه هر دو طرف اين ميدان جنگ، خود من بودم ...
شرط هاي ثبت شده در وجودم، كه گاهي قدرت تشخيص شون رو از ادراك و حقيقت از دست مي دادم
... و باورهايي كه در من شكل گرفته بود ...
و حال، حقيقتي در مقابل من قرار داشت ... كه عقلم همچنان براساس داده هاي قبلي اون رو بررسي مي
كرد ... داده هاي شرطي و ثبت شده اي كه پشت چهره حقيقت مخفي مي شد ...
تنها چيزي كه در اون لحظات كمكم مي كرد ... كلمات ساده اون جوان بود ... كلماتي كه خط باريكي از نور
رو وسط اون همه ظلمت ترسيم كرد و رفت ... و من، انساني كه با چشم هاي تار، بايد از بين اون ظلمات،
خط نور رو پيدا مي كردم ...
صداي سرمهماندار در فضاي هواپيما پيچيد ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خير مقدم گفت ...
ـ تا لحظاتي ديگر در فرودگاه هاشمي نژاد مشهد به زمين خواهيم نشست ... از اينكه ...
چشم هام رو بستم و به پشتي صندلي تكيه دادم ... سعي كردم ذهنم رو از هجوم تمام افكار خالي كنم ...
شايد آرامش نسبي كمكم مي كرد كمي واضح تر به همه چيز نگاه كنم ...
هواپيما كه از حركت ايستاد، چشم هاي من هم باز شد ... در حالي كه هنوز تغييري در حال آشفته مغزم
پيدا نشده بود ...
اين بار مرتضي راننده نبود ... 2 تا ماشين گرفتيم ... يكي براي خانواده ساندرز، و دومي براي خودمون ...
در مسير رسيدن به هتل، سكوت عميقي بين ما حاكم بود ... سكوتي كه از شخصِ جستجوگري مثل من
بعيد به نظر مي رسيد ... و گاهي مرتضي، زير چشمي نيم نگاهي به من مي كرد ... تا اينكه از دور گنبد زرد
رنگ مشهد هم نمايان شد ... چشمم محو اون منظره و چراغاني ها، تمام افكار آشفته رو كنار زد ... نقطه
رهايي و آرامش چند دقيقه اي من ...
هر چه به هتل نزديك تر مي شديم ... فاصله ما تا حرم كمتر مي شد ... و دريچه چشم هاي من، بيشتر از
قبل مجذوب دنياي مقابل ❛❛
‹ 💡 ›↝ #قسمت:صدوبیست وسوم
‹ 📝 ›↝ #اسم کتاب:مردی درآئینه
੭੭ قاچبهقاچ،جَهانرابِخوان
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹📚⊹
⊹🕋⊹
#منبرنشین ¦ ᴍᴇɴʙᴀʀ ɴᴇꜱʜɪɴ 🌿
❜❜ ↲حضرت امام سجاد (علیه السلام):
اگر می خواهید توفیق و سعادت پیدا کنید، بر خود لازم گردانید همیشه بر محمد و آل محمد (صلی الله علیه واله) #صلوات بفرستید.❛❛
‹ ⭐️ ›↝ #امام_سجاد
‹ 🌙 ›↝ #صلوات
੭੭ خاکیشُدَندتارَهِاَفلاکواکُنَند
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🕋⊹
⊹🍄⊹
#انعکاس ¦ ᴇɴᴇᴋᴀꜱ 🤍
❜❜ ↲ خدایا، شکرت که آسانسور اختراع
شد!🪴
شکرت که نیاز نیست توی ساختمانهای
چندین و چند طبقهی این روزا مدام از
پلهها استفاده کنیم و پاهامون دستکم
به این خاطر درد نمیگیره🤍 ❛❛
‹ 🤲🏼 ›↝ #شکرگزاری
‹ ☘ ›↝ #ماه_شعبان
੭੭ اِنعِکاسِجِلوهایاَزتو
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🍄⊹
⊹🌼⊹
#نقاره_خونه ¦ ɴᴀɢʜᴀʀᴇʜ ᴋʜᴏɴᴇʜ 💛
❜❜↲ دلمان که نَ ،
قلبمان هم برایتان تنگ نه ،
جااانمان برایتان فشردهشدست
تنها یارِ بیکسیهایمان❤️🩹:) ❛❛
‹ 🌤 ›↝ #امام_رضا
‹ 🌿 ›↝ #صلوات_خاصه
੭੭ نَقارهخونه،خونهۍدِلهاۍعاشِق
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🌼⊹
⊹♥️⊹
#پناه_امن ¦ ᴘᴀɴᴀʜᴇ ᴀᴍɴ🫀
❜❜↲ خدايا به من توانایی تشخيص و حکمت در زندگی رو عطا كن
و مسیر زندگی من رو طوری قرار بده که به صالحین ملحق بشوم و در ميان آيندگان با نیکی یاد بشوم
و مرا از وارثان بهشتِ پر خیر و نعمتت قرار بده🌱🤍 ❛❛
‹ 💌 ›↝ #قرآن
‹ 🍒 ›↝ #ماه_شعبان
੭੭ تواَگَرمَرابِرانیدَرِدیگَرینَکوبَم
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹♥️⊹
⊹🌸⊹
#دل_آرا ¦ ᴅᴇʟᴀʀᴀ 💞
❜❜↲ میگن:
استغفارخیلیخوبه ،
حتیاگهبهخیالخودتگناهیرومرتکب
نشدهباشی،
استغفارکنمؤمن،
دلروجلامیده :)
‹ اَسْتَغْفِرُاللّهَرَبِّـےوَاَتُـوبُاِلَیه › ❛❛
‹ 💟 ›↝ #استغفار
‹ 🖇 ›↝ #اعمال_منتظران
੭੭ حَواسَمهَستچیتودِلِتمیگذَره
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🌸⊹
هیئت مجازی 🚩
⊹📜⊹ #عهدنامه ¦ ᴀʜᴅɴᴀᴍᴇ 🏷 ❜❜↲ سلاموادببندههایخوبخدا🌿🤍 میخوایم ان شاءالله به مدد حضرت زهرا
⊹📜⊹
#عهدنامه ¦ ᴀʜᴅɴᴀᴍᴇ 🏷
❜❜↲ روز شانزدهم چله🌱💚 ❛❛
《 یااُنْسَکُلِمُستَوحِشٍغَریبٍ 》
ای آرامشِ
هر ناآرام غريب ✨🫀
‹ 📩 ›↝ #چله
‹ 📬 ›↝ #امام_زمان
੭੭ میشَوَدراهینِشانَمدَهیکهمَرابهتوبِرِسانَد
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹📜⊹
⊹💞⊹
#طواف_دل ¦ ᴛᴀᴠᴀꜰᴇ ᴅᴇʟ 😇
❜❜↲ پرسیدند: یاعلی؛
قوی ترین آفریدهی پروردگار چیست؟!
فرمود: کوه!
اما آهن بر آن غالب است،
آهن هم مغلوب آتش است،
آتش نیز مغلوب آب است،
خودِ آب هم که مغلوب باد است،
انسان هم بر باد غلبه دارد
و آن را رام میکند؛
بنابراین از باد قویتر است.
اما؛
انسان خودش مغلوبِ غم است!
پس #غموغصه؛
قویترین آفریدهی خداوند است...
| الغارات ج۱،ص۱۸۲| ❛❛
‹ 🕊 ›↝ #یکشنبه_های_علوی_فاطمی
‹ 🌿 ›↝ #امیر_المومنین
੭੭ ماگِرِفتارِتاننَه،بَلکهدُچارِتانشُدهایم
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹💞⊹