eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
[• #مغزبانے😎 •] بـــرای اولـــین بار در تاریخ #جمهوری_اسلامے؛ قرار است نخست وزیـر #ژاپـــن برای میانجےگرےمیان #ایران و #آمریڪا به ایران سفــر ڪنید. این سفر روز سهـ شنبه 22 خرداد آغاز و تا دو روز بعـــد نیز ادامهـ دارد. این سفر درحالے انجام مےشود ڪه ژاپــن در مسائل سیاسے تابع #آمریڪاست. . . . #ڪپے⛔️ #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 با مغــزبـــانے، بصیـــــــرت دهیـــد👇 [•📡•] @Heiyat_Majazi
[• ☺️ •] . . مادر یکےاز شهداۍ تازه تفحص شده میگفت ↯ "پسرم وقتۍ بھ دنیا آمدھ بود ، سھ کیلو و سیصد بود☺️○° حالا کھ استخوان هایش را برایم آوردھ اند نیز ، همان سھ کیلو و سیصد است😢💔↻ پ.ن: چۍ داریم جواب مادر شهدا رو بدیم؟؟!😣○° . . خــدا رو احساس ڪن👇 [•🕊•] @Heiyat_Majazi
° (ع)☀️📖 ° 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ✨بہ نام خــــــداے علے✨ 😒 وااااای!!!!! باز این فصل امتحانا رسید. 😢 آخ آخ درس تاریخ و بگوووو؟؟ ☺️ راستی جواب سؤال علل سقوط مصر چی بود ؟؟ 😁 ببین چی نوشته؟؟ ☺️ بخون دیگه!! 😁 همواره را برای پیوستن به او برانگیختم . دادم تا قبل از به یاریش بشتابند. ☺️ خب خب؟؟ 😁 مردم را و . از آغاز تا انجام فراخواندم. عده ای با ناخوشآیندی آمدند. برخی به آوردند و برخی خوار و برجای ماندند.. 😔 دلیل از بی وفایی مردم بیشتر؟!؟ 📚|• . نامه ۳۵ مطابق با ترجمه 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 👇 ⛔️🙏 🍃 باعلے تاخــ💚ـدا؛ پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😍👇 |•✍•| @heiyat_majazi
[• #نوستالژے 📺 •] . . شماهم ڪادوتون این بود؟!😐😂 . . #ڪپے⛔️ #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ڪلےشادابیجاتِـ ‌باحال‌گونہ از دهه شصتےها و اندڪے هفتاد‌😎👇 [•📻•] @Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_نهم حدود بیست و پنج
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] گفتم: نه ممنونم. باید برم. به حسین پیام دادم گفتم میریم کهف الشهدا بعدشم میریم فلان جا که غذا بخوریم. خلاصه به هر نحوی بود خداحافظی کردیم از مادرخانم و پدرخانمم اومدم توی ماشین منتظر فاطمه شدم. اومد سوار که شد دیدم یه خرده بهم ریخته هست. گفتم: +چیه عزیزم، ناراحتی چرا؟ _هیچ چی .کجا میخوایم بریم حالا؟ +با این ریخت و قیافه که جایی نمیریم. باید لبخند بزنی. _خب می موندیم خونه بابام اینا دیگه. بنده های خدا کلی اصرار کردند. تو هم که همیشه در میری. +خانمم، عسلم، دلبند من، دلبر من. چشم. دفعه بعد قول میدم بمونیم. حالا اخمات و وا کن. یه لبخند بزن. _امان از دست تو محسن. یعنی استاد پیچوندن هستی. یعنی استاد عوض کردن حال من هستی. +مخلصتم دختر حاج رضا. حرکت کردیم. توی مسیر یادم اومد فاطمه بهم صبح گفت مادرت کار داره باهات بهش زنگ بزن. گفتم الان فاطمه هم بفهمه شاکی میشه که چرا هنوز زنگ نزدم. خلاصه گفتیم خدایا پناه برخودت. آخه فاطمه خیلی رابطش با مادرم عمیق بود. رابطش با مادرم عین رابطه مادر دختر بود. نه مادرشوهر و عروس های معمول. زنگ زدم به مادرم. +یا الله، سلام علیکم سردار. به احترامش موقع رانندگی یه کم از صندلی فاصله گرفتم و نیم خیز شدم. میدونستم نمیبینه این صحنه رو ولی خدای من میدید که دارم به مادرم احترام میکنم. اگر پشت فرمون نبودم طبق معمول موقع حرف زدن باهاش، بلند می شدم. ادامه دادم: +چطوری مادر مهربونم. خوبی جونم فدات.؟ صبح کارم داشتی؟ فاطمه یکی زد به بازوم و گفت یعنی دارم برات. _نه پسرم کار خاصی نبود. خواستم بگم برای سالگرد پدر شهیدت بشینیم ببینیم چیکار میخوایم کنیم. +مادر تا سالگرد حاجی خیلی مونده. بہ قلــم🖊: ... [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
[• 💕 •] . . ✨پیامبراڪرم (ص)✨ «دو رڪعت نماز در دل شب، از دنیا و آنچه در آن است نزد من محبوب تر است»☺️ . . یڪ ـجُرعـہ آرامش😌👇 [•🍃⏰•] @heiyat_majazi
°| ☎️ |° ♡ اتَّبِعُوا مَنْ لَا يَسْأَلُكُمْ ♡ أَجْرًا وَهُمْ مُهْتَدُونَ •|👌|• از ڪسانے ڪه پاداشے از شما نمے خواهند و خود بر راه راسٺ قرار دارند پيروے ڪنيد 📖منبع←قرآن ڪریمـ 🌺سوره عشق←یس ✨آیہ زیبـا←21 . . . الابِذِڪــرالله تَطمَئِنّ القلـــوب☺️👇 |•💚•| @heiyat_majazi
[• ☺️ •] 💕هیچ وقتـــ با دل آدمای مہربون بازی نڪنین 💔چون نمےتونن انتقام بگیرن نه دلشون میاد، نه راهشو بلدن اینجاس ڪہ ✨خدا ✨دستـــ بہ ڪار میشہ خــدا رو احساس ڪن👇 [•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• 👜 •] 🍃] کافیست مقداری "گلپر" به ترشی و مقداری "دارچین" به مربای خود اضافه کنید. ✨] این دو چاشنی خاصیت ضد عفونی کننده دارند که مانع از کپک زدن میشود. یه عالمه نکته ، جانمونی😍👇 [•👒•] @heiyat_majazi
•[ 👳🏻 •] . . میدونستینــ ڪہ خطاب غیرخدا توے نماز موجب باطل شدن نمازه؟!🔨🙄 خطاب غیر خدا توے نماز یعنے چے؟😯 یعنے مثلا بیاے توے قنوت بھ امام حسین(ع) سلام بدے!🙁 اگر نمیدونستے باطل میڪنہ و اینڪارو انجام میدادے اشڪالے نداره ولے اگر میدونستے باید نمازهاے گذشتھ رو قضا بجا بیارے❌ 📚منبع: leader.ir . . ⛔️ 🍃 تاحالا‌ازاین‌زاویه‌به‌دین‌نگاه‌ڪردے😉👇 [•📖•] @Heiyat_Majazi
12-Alimi-EsteghbalMoharam1397-005.mp3
2.24M
🎧🍃 🍃 [• #نوحه_خونے🎤•] . . روضه هایت 😔•° کــــــربــــلایت 😭•° دل برده از عالم صورت زیبایت ✨•° #بےسروسامانم #حاج‌حمید‌علیمے . . بفرماییــد انرژے😌👇 @Heiyat_Majazi 🍃 🎧🍃
[• ☺️ •] . . یڪ جملھ و تمام ↯ شاید دردهاۍ ما خیلۍ بزرگھ ، ولۍ خدامون خیلۍ بزرگ ترھ😇✋○° . . خــدا رو احساس ڪن👇 [•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• 📿 •] . . آیت الله محمد حسن الهی طباطبایی : 🍃از حسنات اعمال تان که خیال می کنید حسنه است ، توبه کنید ؛ چه رسد به معاصی!!! . . پاتوق نخبگـــان😌👇 [•⏳•] @Heiyat_Majazi
[• 📿 •] 🍃|• از دانایی وسیع تو ای ✨پروردگار متعال✨ برای کار خویش راه صلاح‌ می‌جویم. •|📖|• آن راه که مرا به خیر و مصلحت می‌رساند در پیش پایم بگذار. •|📖|• در قلب من چراغ معرفت برافروز تا از آن چراغ فروزان به خیر و صلاح خویش الهام گیرم . •|📖|• وسوسه ابلیس را از ما دور دار و دستخوش شُبه و تردیدمان نکن و آن ایمان و یقین به ما ببخش که ویژه بندگان حق‌بین تو باشد. •|📖|• روا مدار که از معرفت مصلحت خویش باز بمانیم تا قدر جلیل و عظیم تو در نظر ما به کاهش گرایید و رضای تو در چشم ما منفور و مکروه جلوه کند. •|📖|• روزگار ما را با خیر و صلاح ما به پایان برسان و چنان کن که عاقبت ما پسندیده‌ترین عاقبت ها باشد. . 📚|• . دعا ۳۳ ترجمه جواد فاضل. ص: ۲۶۹ پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😌👇 [•💚•] @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_ام گفتم: نه ممنونم. ب
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] _میدونم پسر گلم، ولی به هرحال باید برنامه ریزی کرد. دیشب خوابش و دیدم. +ان شاءالله خِیره. شماهم که نمیگی خوابت و به ما. منم دیگه اصراری نمیکنم. _داری رانندگی میکنی پسرم. +بله مامان جان. _خدامرگم بده. موقع رانندگی چرا باگوشی حرف میزنی؟ سلام به فاطمه جانم برسون بگو دوسش دارم. +چشم. فدای محبتت تاج سرم. مواظب خودت باش. به داداش کوچیکه هم سلام برسون. بگو مراقبت باشه. یاعلی به فاطمه گفتم مامانم سلام رسونده و گفته دوستت داره. فاطمه خندیدو گفت: «منم دوسش دارم. مامانمه. تاج سرمه. امیدوارم عروس خوبی براش تاحالا بوده باشم.» +هستی حتما. باخنده گفت: _محسن تو خجالت نمیکشی؟ یعنی واقعا که؟ +چطور؟ _من بهت صبح گفتم به مادرت زنگ بزن کارت داره. الآن بهش زنگ میزنی؟ خندیدم و گفتم: +یادم رفت جون خودم و خودت. راستی به زینب خانم زنگ زدی خبر مریم خانم و بهزاد صحبت کنی؟ _نه. میخوام فردا برم خونشون و باهاش حضوری صحبت کنم. دیگه رسیده بودیم کهف الشهداء. رفتم سر مزار شهدای عزیزمون. ساعت حدودا 10:30 شب بود. خلوت بود تقریبا. نشستیم من و فاطمه یه دل سیر نماز و زیارت عاشورا خوندیم و اشک ریختیم. ازشون خواستم توی پرونده جدید تنهام نزارن. کمکم کنند. توی دلم همش میگفتم: «کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکنند» خداحافظی کردیم و رفتیم همون جایی که به حسین گفته بودم میریم. وقتی رسیدیم من و فاطمه نشستیم شام خوردیم. جای خلوتی هم بود. ساعت12:30 شب بود رسیدیم خونه. رفتیم بالا. وقتی از آسانسور اومدیم بیرون دیدم پادریِ جلوی در ورودی خونه یه خرده انگار خاکی و آشغالی شده. تعجب کردم. یه لحظه به دلم افتاد و از جلوی چشمم همه ی اینا مثل برق رد شد شاید توی 3 ثانیه: (سازمان سیا/ ترور/ موساد و...) جدی نگرفتم و درو که باز کردم یه صحنه ی عجیبی دیدم. دیدم کل خونه به هم ریخته هست. فورا درو بستم. به فاطمه گفتم هیچ سوالی نمی پرسی. فقط در آسانسور و باز کن و برو خونه آقای احمدی. هیچ چی نپرس. هیچ چی هم نگو بهشون. فاطمه چشماش گِرد شده بود و انگار زبونش بند اومده بود. میدونست یه مورد امنیتی هست. اونم خونه ی یه آدم امنیتی. همیشه پیش بینی میکرد ولی نه تا این حد که خطر رو توی خونش احساس کنه. داشتم فاطمه رو راهی میکردم با آسانسور که بره 3طبقه پایین تر خونه همسایمون که آشنا و صمیمی بودیم، در آسانسور که بسته شد دیدم در خونمون باز شد یکی مسلح نشونه گرفته من و فورا با سر مثل یه گاو وحشی شاخ دار رفتم توی شکمش، چنان با سر زدم بهش که افتاد پایین و معطل نکردم اسلحه رو ازش دور کردم و زدم گردنش و شکستم. فوری درو بستم و اومدم بیرون. وارد خونه نشدم.. بہ قلــم🖊: ... [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
[• #نوستالژے 📺 •] . . آخرشــ دفترم رو پاره میڪرد🔨😢 واسھ شما هم اینطور بود؟!😑😬 . . #ڪپے⛔️ #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ڪلےشادابیجاتِـ ‌باحال‌گونہ از دهه شصتےها و اندڪے هفتاد‌😎👇 [•📻•] @Heiyat_majazi
[• 💕 •] . . و پاسے از شب را بیدار باش و تهجّد و عبادت ڪن، و این وظیفهاے افزون براى توست، باشد ڪه پروردگارت تو را به مقامے محمود و پسندیده برانگیزد. . . یڪ ـجُرعـہ آرامش😌👇 [•🍃⏰•] @heiyat_majazi
[• ☺️ •] ❤️|• مہربون بمون حتے اگہ هیچ ڪس قدر مہربانیتـــ رو ندونستـــ. 💚|• این ذاتـــ و سرنوشتـــ توعہ ڪہ مہربون باشے. 💖|• تو خدایے دارے ڪہ بہ جاے همہ براتــــ جبران مےڪنہ. خــدا رو احساس ڪن👇 [•🕊•] @Heiyat_Majazi
°⏳| |⌛️° •|😇|• رسول اڪرم (ص) فرمود: شفاعث من شامل آن ڪسے از امتم مےشود كه اهل بیٺ مرا دوسٺ داشته باشد 📚:كنز العمّال، ح 57 پاتوق [ 👳🎙: 👇] 🍃:🌸| @Heiyat_Majazi
مطیعی تا زمام ما در کف مولاست.mp3
1.6M
🎧🍃 🍃 [• #نوحه_خونے🎤•] . . تا زمام ما در کف مولاست..... #حاج_میثم_مطیعی #نوحه_ولایتی . . بفرماییــد انرژے😌👇 @Heiyat_Majazi 🍃 🎧🍃
[• #مغزبانے😎 •] #دانشجـــویان_پیشگــام✌️ تــقدیر بسیــج دانشجــویے #دانشگاه_صنعتے_شریف از آقاے #سعید_عابد✌️ راننده نهےازمنڪر #اسنــپ☝️ با حضور در منزل ایشان✌️ بــازهم مــاننـد #هفت_تپـهـ #دانشجـــویان_پیشگام_هستند✌️ . . . #ڪپے⛔️ #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 با مغــزبـــانے، بصیـــــــرت دهیـــد👇 [•📡•] @Heiyat_Majazi
[• ☺️ •] . . یادمون باشھ↯ همھٔ آدمهاے زندگے ، قابل جايگزين شدن نيستن🙂|•• پس مراقب باشیم↻ كے رو آزردھ ميكنیم😊|•• . . خــدا رو احساس ڪن👇 [•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• 📿 •] . . شیخ حسین انصـــاریان: در مشڪلات ، ناراحتی‌های درونی و غصــه‌ هایتان 💔|•• از نــــــماز ڪمڪـ بگـــیرید↶ 🍃 وَ اِسْتَعِیــنُوا بِالصَّبْرِ وَ اَلصـــَّلاٰةِ 🌹‌↯ یک قدرت و انرژی‌بزرگ است. . . پاتوق نخبگـــان😌👇 [•⏳•] @Heiyat_Majazi
[• (ع)☀️ •] ✨بہ نام خــــــداے علے✨ 😁 چه سخت به و سرگردانی‌پایدار وابسته ای. رو نابود کردی و رو شکستی. 😒 وایستا!! وایستا ؟؟ کدوم پیمانها رو میگی؟؟ 😁 پیمانهایی که خواسته بر بندگان او بود. 😒 خب حالا!! جواب منو بده. 😁 اما جواب تو:: تو فقط زمانی به عثمان یاری می‌دادی که داشتی به دست بیاره ولی وقتی کمک تو به نفع اون بود اون رو خوار و ذلیل رها کردی. 📚|• . نامه ۳۷ مطابق با ترجمه ⛔️ پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😌👇 [•✍•] @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_ام گفتم: نه ممنونم. ب
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] یه لحظه به دلم افتاد و از جلوی چشمم همه ی اینا مثل برق رد شد شاید توی سه ثانیه! )سازمان سیا/ ترور/ موساد و... ( جدی نگرفتم و درو که باز کردم یه صحنه ی عجیبی دیدم. دیدم کل خونه به هم ریخته س. فوراً درو بستم. به فاطمه گفتم هیچ سؤالی نمی پرسی! فقط در آسانسورو باز کن و برو خونه ی آقای احمدی! هیچ چی نپرس! هیچ چی هم نگو بهشون! فاطمه چشماش گِرد شده بود و انگار زبونش بند اومده بود. میدونست یه مورد امنیتی هست. اونم خونه ی یه آدم امنیتی. همیشه پیش بینی میکرد ولی نه تا این حد که خطر رو توی خونه ش احساس کنه. داشتم فاطمه رو راهی میکردم با آسانسور که بره سه طبقه پایین تر، خونه ی همسایه مون که آشنا و صمیمی بودیم، در آسانسور که بسته شد دیدم در خونه مون باز شد. یکی مسلح نشونه گرفته منو. فوراً با سر مثل یه گاو وحشی شاخدار رفتم توی شکمش، چنان با سر زدم بهش که افتاد پایین و معطل نکردم اسلحه رو ازش دور کردم و زدم گردنشو شکستم. فوری درو بستم و اومدم بیرون. وارد خونه نشدم... همیشه مسلح بودم به خاطر شرایط کاری. کُلتمو درآوردم و صدا خفه کن رو نصب کردم و فوراً به حسین زنگ زدم گفتم دورم قرمز شده. در پارکینگو باز کن با سنجاق، بیا طبقه ی هفت خونه ی من! به دو تا واحد خواهران بگو بیرونو بپا باشن! داری میای به علی هم بگو از راه پله ها بیاد بالا تا ببینه خبری هست یا نه! تو فقط خودتو برسون! حسین سه دقیقه ای اومد بالا یعنی من موندم این چطور با این سرعت درو با سنجاق باز کرد و آسانسورو زدو اومد! وقتی رسید، دیدم نفس نفس میزنه. بهش گفتم نمیدونم داخل خونه ی من چه خبره. شاید کسی هم نباشه. ولی خونه ی من به هم ریخته س. پشت درم یکی افتاده. زدم گردنشو شکستم. اسلحه ش داخله، منتهی ازش دور کردم سالحو. تو برو پشت بومو خوب بگرد! مسلح هم برو! اسلحه شو در آورد و رفت سمت بوم. منم صدا خفه کنو داشتم میپیچوندم تن اسلحه، آروم درو باز کردمو رفتم داخل. خونه مون دو تا اتاق خواب داشت اول مستقیم رفتم سمت اتاق شخصی و کاری م. خبری نبود. بعدش اتاق خوابو بازم خبری نبود. تموم جاها رو گشتم. هیچ کسی نبود و همه جاها رو فقط به هم ریخته بودند. توی کمدو گشتم. توی سرویس بهداشتی و... !! داشتم بیخیال می شدم که یهویی از بیرون صدای تیراندازی اومد. مسلح رفتم سمت پنجره ی اتاق پذیرایی. چیزی روکه نبایستی می دیدم، دیدم. یکی از خانمهایی که مراقبت ازفاطمه روبه عهده داشت، شلیک کرده بود به یکی. همسایه ها ریخته بودند بیرون دیگه. بلافاصله با حسین که روی بوم بود ارتباط گرفتم و گفتم پشت بومو ترک نکن اصلا! قطع کردم. زنگ زدم به علی که توی راه پله ها بود گفتم بیا توی خونه م و مسلح منتظر باش! یه بار قشنگ همه جارو بررسی کن! خودمو رسوندم پایین. نفهمیدم چطوری رفتم. سریع رفتم بلایی سر اون آدمی که تیرخورده بود. دیدم یه لباس کارگر ساختمونی تنش هست. به خانم محافظی که بود گفتم چرا زدیش؟ بہ قلــم🖊: ... [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃