eitaa logo
📚 حکایت و داستان های شنیدنی 📚
3.7هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
2 فایل
حکایت و داستان های شنیدنی و جذاب😍 #فرهنگی #آموزشی #مذهبی #طنز #اجتماعی و.... کپی: آزاد ادمین : @rezazadeh_joybari تبلیغات: @tablighatch 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
بخونید قشنگه خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد. خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره 9 گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته. پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم چِن ، می‌شود... می‌شود یک نمره به من ارفاق کنید؟ خانم چِن با عتاب مادرانه‌ای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟! این ممکن نیست. من طبق جواب‌هایی که در برگۀ امتحانت نوشته‌ای به تو نمره داده‌ام. او اضافه کرد: نگران نباش. من که نمی‌خواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری کنی و نمرۀ بهتری بگیری. پسر با صدایی که نشان می‌داد خیلی ترسیده گفت: اما مادرم کتکم می‌زند. خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک می‌کرد که می‌خواهند بچه‌هایشان بهترین نمره‌ها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفی نمی‌توانست در برابر بچه‌های بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد. اما یک موضوع دیگر هم بود. او می‌دانست که کتک خوردن بچه‌ها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمی‌کند و حتی تأثیر منفی آن ممکن است آن‌ها را از تحصیل بازدارد. نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت می‌کند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت. نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس می‌لرزید و به گریه هم افتاده بود. عاقبت رو به پسرک کرد و گفت: ببین!، این پیشنهادم را قبول می‌کنی یا نه؟ من به ورقه‌ات یک نمره «ارفاق» نمی‌کنم. فقط می‌توانم یک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم باید در امتحان بعدی 2برابر آن را، یعنی2نمره، به من پس بدهی. خوب است؟ پسرک با شادی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی 2نمره‌ به شما پس می‌دهم. او با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت. از آن پس برای این که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زیاد درس می‌خواند. تا این که در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد. از طرف مدرسه به او جایزه‌ای داده شد. از پسِ آن «درس» که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد. او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف می‌کند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده می‌شود. زیرا می‌داند که نمره‌ای که خانم معلم آن روز به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد. آن پسرک جوان اکنون جزو ده ثروتمند دنیاست... او " لی کا- شینگ " رییس بزرگترین کمپانی عرضه کننده محصولات بهداشتی و آرایشی به سراسر جهان است! مراقب تاثیر تصمیماتمان بر سرنوشت افراد باشیم...! کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند ... کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب میشد ترس همگان را فراگرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد. زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و بر سر شوهر داد و بی داد زد اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست خنجری بیرون آورد و بر * زن گذاشت و با کمال جدیت گفت: آیا از خنجر می ترسی؟ گفت: نه شوهر گفت: چرا؟ زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم. شوهر تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم!! آری! زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد طوفان زندگی تو را فرا گرفت همه چیز را علیه خود می دیدی نترس! زیرا خدایت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
📚 تنبیه غلام آورده اند که یکی از بازرگانان بغداد با غلام خود در کشتی نشسته و به عزم بصره در حرکت بودند. در همان کشتی بهلول و جمعی دیگر نیز بودند. غلام از تلاطم دریا وحشت داشت و مدام گریه وزاري می کرد. مسافران از گریه و زاري آن غلام به ستوه آمدند و از آن میان بهلول از صاحب غـلام خواسـت تـا اجازه دهد به طریقی آن غلام را ساکت نماید. بازرگان اجازه داد. بهلول فوري امر نمود تـا غـلام را بـه دریا انداختند و چون نزدیک به هلاکت رسـید او را بیـرون آوردنـد. غـلام از آن پـس در گوشـه اي از کشتی ساکت و آرام نشست. اهل کشتی از بهلول سوال نمودند در این عمل چه حکمت بود که غلام ساکت و آرام شد؟ بهلول گفت : این غلام قدر عافیت این کشتی را نمی دانست و چون به دریا افتاد فهمید که کـشتی جـاي امن و آرامی است. به قول سعدیِ جان: قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
موشی در خانه تله موش دید، به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد همه همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.!!! دیری نگذشت تا اینکه مار در تله افتاد و هنگامی که زن خانه خواست مار را بکشد مار زن را گزید، از مرغ برایش سوپ درست کردند، گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدن و زن بعد چند روز فوت كرد و گاو را برای مراسم ترحیم کشتند. و تمام این مدت موش در سوراخ دیوار مینگریست و میگریست! . . کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
حکایت نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را فردا اعدام کنید نجار آن شب نتوانست بخوابد . همسر نجار گفت : مانند هر شب بخواب . پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد . صبح صدای پای سربازان را شنيد. چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم . با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند. دو سرباز با تعجب گفتند : پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی . چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت . فکر زيادی انسان را خسته می کند . درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن یا خواب می مانی یا از زندگی عقب در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظررحمت بی کرانش باش. کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
داستان کوتاه "حکایت پادشاه و پیرزن" نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند... چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت... شبی از شب ها‌ پادشاه در خواب دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!! چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟! سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند: آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است... مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.! در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید... دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت... صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست... رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست. پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد... تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد! پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد می‌نوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند... "پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد" پادشاه از وی پرسید: آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟ گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سال‌ام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی می‌کردی، من نافرمانی نکردم... پادشاه گفت تو را به خدا قسم می‌دهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!! گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز... پادشاه گفت: بله!! جز چه؟ گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد می‌گذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه می‌بندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل می‌‌کرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود... تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی می‌کرد خود را به آب برساند نمی‌توانست... برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم... پادشاه گفت : آری!! این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد! "پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..." 👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.! * کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
﷽ 🌷 تاجر متوكل ✨در زمان پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله و سلم مردی هميشه متوكل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدينه می آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد. ✨تاجر گفت: ای سارق اگر مقصود تو مال من است، بيا بگير و از قتل من درگذر. ✨سارق گفت: قتل تو لازم است، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفی می كنی. ✨تاجر گفت: پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند. مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت: بار خدايا از پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصری ندارم و به كرم تو اميدوارم. ✨چون اين كلمات بر زبان جاری ساخت و به دريای صفت توكل خويش را انداخت، ديد سواری بر اسب سفيدی نمودار شد، و سارق با او درگير شد. ✨آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای متوكل، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود. ✨تاجر گفت: تو كيستی كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدی؟ گفت: من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكی در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم، پس غايب شد. ✨تاجر به سجده افتاد و خدای را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشتری پيدا كرد. پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلی الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود. ✨آری توكل انسان را به اوج سعادت می رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است. 📚 خزينه الجواهر، ص 679 کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
📚 درویشی به در خانه خواجه اصفهانی رفت. به او گفت آدم پدر من و تو است و حوا نیز مادر ماست. پس ما با هم برادریم، تو اینهمه ثروت داری و من میخواهم که تو برادرانه سهم مرا بدهی. خواجه به غلام خود گفت: :یک فلوس (سکه سیاه) به او بده." درویش گفت: "ای خواجه چرا در تقسیم، برابری را رعایت نمیکنی؟" خواجه گفت: "ساکت باش که اگر برادرانت با خبر شوند همین قدر هم به تو نمیرسد." 😀 🔸برگرفته از کشکول شیخ بهایی کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
🍃 حکایت بزرگمهرِ وزیر و سحرخیزی او 🍃 بزرگمهر، وزیر دانای انوشیروان، هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می‌رفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان می‌گفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی. شبی انوشیروان به سرداران نظامی‌اش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباس‌هایش را از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند. صبح روز فردا وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید. پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمی‌گفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟ بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار می‌شدم و به درگاه پادشاه می‌آمدم، من کامرواتر بودم. کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
جوانِ مرا اصلاح کرد! حجة الاسلام و المسلمين حسين مدرسى مى گويد: يكى از دوستان از قول ميوه فروشى واقع در خيابان آزادى ـ نزديك منزل حاجى میرزا علی آقا فلسفی تنکابنی ـ مى گفت: «رفتار حضرت ايشان، جوان مرا متحول كرد و او را از بدبينى به ناحق نسبت به روحانيون و از بى دينى به ديندارى برگرداند. از وضع او نگران بودم، ولى اينك خوشحالم كه نجات يافته است. ماجرا از اين قرار بود كه حاجى آقا گاهى از مغازه ما ميوه مى خريدند. هرگاه تشريف مى آوردند، من پاكت به دست با اشتياق جلو مى دويدم كه بهترين ميوه را تقديم ايشان بكنم. پاكت را با اصرار از من مى گرفتند و مى گفتند: من خودم بلد هستم ميوه برچينم آن گاه يك دانه ميوه خوب، يك دانه متوسط و يك دانه ميوه نامرغوب در پاكت مى گذاشتند. من جلو مى پريدم و مى گفتم: حاجى آقا چه مى كنيد، چرا ميوه خوب بر نمى داريد؟ حاجى آقا بدون توجه به درخواست من، كار خود را ادامه مى دادند و مى فرمودند: ديگران هم حقى دارند. جوان من كه ايستاده بود و نظاره مى كردپس از رفتن ايشان با شگفتى به من مى گفت: آيا چنين آدمى ممكن است؟! همين مشاهده او را اصلاح كرد و حالا نماز مى خواند، آن هم به جماعت.» •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .و من بی خیال پی‌اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می‌شود ولی نشد ... بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !آقایی که توی خشکشویی کار می‌کرد گفت :"این لباس چِرک مرده شده!" گفت :"بعضی لکه‌ها دیر که شود ، می‌میرند ؛ باید تا زنده‌اند پاک شوند !"چرک مُرده شد ...و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت ! اشتباه نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !حواست که نباشد لکه می‌شود وقتی لکه شد اگر پی‌اش را نگیری ، می‌شود چرک ... به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است ، تا زنده است ، باید شست و پاک کرد" کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•