🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
🌻🌺🌻🌺🌻🌺
🌺🌻
گل صداقت!
روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.
با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد.
دستور دادند که همه دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند.
شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می کند.
دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.
اما تصمیم گرفت که در میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.
روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده من خواهد بود.
شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان نرویید.
روز موعود همه دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدکمتکار همسر اوست.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته همسری من می کند، 🌹 گل صداقت🌹 .
همه دانه هایی که به شما دادم را در آب جوشانده بودم و ممکن نبود گلی از آنها بروید.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✨﷽✨
انسان بودن
زيادسخت نيست
کافيست مهرباني کني
زبانت که نيش نداشته باشد
وکسي رانرنجاند
همين انسانيت است!
وقتي براي همه خيربخواهی
همين انسانيت است!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
گویند روزی مردی بازرگان خری را به زور ميكشيد، تا به دانايی رسيد،
دانا پرسيد :
چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟
مرد بازرگان پاسخ داد:
يك طرف گندم و طرف ديگر ماسه!
دانا پرسيد:
به جايی كه ميروی ماسه كمياب است؟
بازرگان پاسخ داد:
خير، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر ماسه ريختم!!
دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت.
بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسيد با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟
دانا گفت هيچ!!!
بازرگان شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت ...
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾
هر سال بعدازماه محرم وصفر که می شد مرحوم علامه امینی خطاب به عزاداران سید الشهدا علیه السلام می فرمودند :کبوتر بازها وقتی یه کبوتر از بازار می خرند ، چند روزی بال و پرش رو می بندند ، روی پشت بام خو نه بهش آب و دانه میدن ، بعد چند روز بال و پرش رو باز می کنند ، و پروازش میدن،
اگه اون کبوتر رفت و مجددأ برگشت روی همون پشت بام نشست ، میگن هنر داره و رگه داره ، اما اگه برنگشت و رفت ،
روی پشت بام کس دیگه ای نشست ، میگن بی هنر وبی رگ بود !
(آهای مردم آهای جوان ها ، محرم و صفرگذشت)
و توی این دو ماه امام حسین(علیه السلام ) ما ها رو خرید ، بال وپر مون رو بست پیش خودش نگه داشت
در این دو ماه میهمان امام حسین(علیه السلام ) بودیم
و هر جا دعوتمون کردند به احترام امام حسین(علیه السلام ) بودو در واقع از آب و نان امام حسین(علیه السلام ) خوردیم ،حالا بعد دو ماه بال و پر مون رو باز کرده که پرواز کنیم ،نکنه که بی هنر و بی رگ باشیم ، بریم روی بام کس دیگه بشینیم ، نکنه نان ونمک بخوریم و نمکدون بشکنیم ،
بیایید به امام حسین(علیه السلام )یه قول بدیم ،
قول بدیم که تا ماه محرم سال دیگه فقط کبوتر امام حسین(علیه السلام ) باشیم
وفقط واسه اون پرواز کنیم،
وفقط روی پشت بام اون بشینیم.
لبیک یا حسین
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید. هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد. ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.
قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می توانیم باهم بخوریم. باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم…باهم…
پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
فردی برای امام صادق(علیه السلام) خبری آورد که فلانی در مهمانی علیه شما حرف میزد!
امام صادق فرمود:
حتما اشتباه شنیده ای!
گفت: نه مطمنم
امام صادق فرمود:
شاید تاریک و شلوغ بوده
و اشتباه فهمیده ای
گفت: نه یقین دارم! امام فرمود: شاید
در عصبانیت و اجبار بوده و حرفی زده!
گفت: در آرامش و اختیار بوده است.
💎امام صادق(علیه السلام) آنقدر بهانه آورد تا آن فرد
خبرچین خسته و پشیمان شد!
اخلاق مومنانه یعنی نسبت به برادر
دینی ات حسن ظن داشته باشی چون امام صادق(ع) فرمود حسن ظن و خوش گمانی
از قلب سالم ناشی میشود.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
🔹قیمت زندگی
فرزندی از پدر قیمت زندگی را پرسید.پدرسنگى زیبا به او داد و گفت بردار و ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛ اگر قیمت را پرسیدند، هیچ نگو، فقط دو انگشتت را ببر بالا.سنگ را به بازار برد. سنگ را دیدند و قیمت پرسیدند.کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ گفتند دو هزار تومان! نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛ پدر به او گفت این بار برو در بازار عتیقه فروشان، آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: دویست هزار تومان!این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. پدر به او گفت:این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو . وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهر شناس گفت دو میلیون تومان!آن کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد. پدر گفت: فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چند است ؟"مهم است که گوهر وجودت را کجا وبه چه کسی بفروشی"...
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیلرفتارهایبدبعضیافرادباامیرالمومنین
#روایتوحکایت
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
💯 هیچ کس برای من نمی گرید
می گویند زاهد وارسته ای در بصره سکونت داشت در بستر مرگ قرار گرفت، خویشانش بر بالین او نشسته و گریه می کردند. زاهد به پدرش رو کرد و گفت: چرا گریه می کنی؟ پدر گفت: چگونه گریه نکنم، وقتی فرزندی از دنیا برود، پشت پدر می شکند.
زاهد به مادرش گفت: چرا گریه می کنی؟ مادر گفت: چگونه نگریم که امیدوار بودم در ایام پیری عصای دستم باشی و به من خدمت کنی، و در هنگام بیماری و مرگم در بالینم باشی. زاهد به همسرش گفت: چرا گریه می کنی؟ همسر گفت: چگونه گریه نکنم که با مرگ تو، فرزندانم یتیم و بی سرپرست می شوند.
زاهد، فریاد زد آه! آه! شما هرکدام برای خود گریه می کنید، هیچ کس برای من نمی گرید، که بعد از مرگ بر من چه خواهد رسد و حالم چه خواهد شد؟ آیا دو سوالات فرشته نکیر و منکر را می دهم یا درمانده می شوم؟ هیچکس برای من نمی گرید که مرا تنها در لحد گور می گذارند، و از اعمال من می پرسند، این را گفت و آهی کشید و جان سپرد.
منهاج الشارعین - منهج ۱۳، ص۵۹۳
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
شک
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود. مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جا به جا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
💠 شاید عزرائیل عجله داشته باشد !
✍️مرحوم شیخ مرتضی زاهد از خوبان و نماز جماعتش در تهران محل انس بندگان خوب خدا بود . ایشان پس از نماز روایتی می خواند و موعظه ای می کرد و یکی دوتا مسئله شرعی می گفت . یک بار وقتی شب از مسجد به منزل بر میگردد و رساله را می بیند ، متوجه می شود که مسئله شرعی را اشتباه به مردم گفته است .
شبانه راه می افتد و یکی یکی در خانه کسانی که پشت سرش نماز خوانده بودند و آن ها را می شناخت ، می زند و می گوید : آقا من مسئله را اشتباه گفتم و درست آن چنین است . یکی از اهالی می گوید : حاج آقا ، حالا چه عجله ای داشتید ؟ خودتان را به زحمت انداختید . فردا شب بعد نماز تصحیح می کردید و درستش را می گفتید .
آقا شیخ مرتضی زاهد می گوید : عزیزم شما عجله ندارید . شاید حضرت عزرائیل (علیه السلام) عجله داشته باشد و امشب آخرین شب عمر من باشد و کار به فردا نکشد و دیگر فرصت درست کردنش را نداشته باشم ! چنین کسانی همیشه آماده اند . قشنگ زندگی می کنند و چون می دانند راهشان طولانی هست و بدون راهنما نمی توانند این راه بی نهایت را بروند ، دائم مضطر به اولای الهی و متوسل به آنها هستند.
▫️ مسعود عالی
#رویپیوستنبزنید🌺
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن.
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره، با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره، شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره، الان که آب برده دیگه فایده ای نداره.
زندگیم همینه، تمام تلاشتون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید...
#رویپیوستنبزنید🌺
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
سگ دزد گیر
زمانی که نصرتالدوله وزیر دارایی بود، لایحهای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگها بیان کرد و گفت: این سگها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را میگیرند.
مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: مخالفم.
وزیر دارایی گفت: آقا! ما هر چه لایحه میآوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟
مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید، این سگها به محض دیدن دزد، او را میگیرند؟ خوب آقای وزیر! به محض ورودشان ، اول شما را میگیرند. پس مخالفت من به نفع شماست.
نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
شیر و گرگ و روباهی با هم به شکار می روند. آن ها با همراهی هم یک گاو وحشی، بز و خرگوش شکار کردند
شیر به گرگ می گوید این سه شکار را تقسیم کن. گرگ گفت گاو وحشی که بزرگتر است از آن شماست. من از بز استفاده می کنم و خرگوش هم قسمت روباه باشد. شیر گفت چه گفتی؟ در جایی که من وجود دارم تو اظهار وجود می کنی
پیشتر بیا. گرگ که پیش آمد شیر با پنجه های نیرومندش او را در هم درید.
سپس شیر رو به روباه کرد و گفت حالا تو این شکارها را تقسیم کن.
روباه گفت سرورم این گاو فربه برای صبحانه شما، این بز هم غذای وسط روز شما و خرگوش هم برای شام مناسب است.
شیر گفت تو این تقسیم کردن را از که آموختی؟ روباه گفت از سر بریده گرگ!!!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✅گویند "حر بن يزيد رياحي" اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد.
🔘"عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد!
✳️کي ميداند آخر کارش به کجا ميرسد؟
دنيا دار ابتلاست...
💠با هر امتحاني چهرهاي از ما آشکار ميشود، چهرهاي که گاهي خودمان را شگفتزده ميکند.
چطور ميشود در اين دنيا بر کسي خرده گرفت و خود را نديد؟
♻️ ميگويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بداني که نميشود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني.
🌹خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان که هستي بماني، نداده است.
▪️شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتي حال خوبي داري و ميخواهي دعا کني، يادت نرود "عافيت" و "عاقبت به خيريات" را بطلبي...
👤مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی
#جمعه
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
وحشت بعثی ها از پیکر شهیدحسین املاکی !!
بعد از 5روز تشنگی با تنی مجروح در حالیکه پای چپم قطع بود به اسارت در آمدم.
به شهرک نظامی رسیدم چقدر برایم آشنا بود شب قبل از عملیات شهید جمشید کلانتری به نقل از شهید حسین املاکی از این شهرک صحبت کرده بود. چقدر تانک!! چقدر تسلیحات!!
به اندازه هر ایرانی سلاح سنگین بود!!
افسر بعثی به سمتم آمد به ریش هایم دستی کشید و تف به صورتم انداخت!
به عربی چیزهایی گفت که نفهمیدم. مترجم کنارش ترجمه کرد: املاکی کجاست؟ حسین املاکی ؟؟
جواب دادم:شهید شده!!
افسر با عصبانیت گفت:ماکو شهید! شهید نیست کشته شده و خنده مستانه ای کرد.
بعثی ها دنبال املاکی بودند. حتی از پیکر او نیز وحشت داشتند. می گفتند شاید زنده باشد!!...
بخشی از کتاب خاطرات شفاهی "رقص روی یک پا" به روایت آزاده وجانبازهفتاددرصد حاج اسماعیل یکتایی لنگرودی
#امام_زمان
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✨﷽✨
✍️لقمان حکیم نیمه شب برای نماز بیدار شد اربابش را صدا زد: برخیز که از قافله جا نمانی!
ارباب خواب را ترجیح داد و گفت بخواب غلام خداوند کریم است!
هنگام نماز صبح شد لقمان دوباره ارباب را بیدار کرد تا از قافله نمازگزاران باز نمانی. ولی ارباب باز هم همان پاسخ را به لقمان داد.
خورشید داشت طلوع می کرد که لقمان دوباره به سراغ ارباب آمد که ای بیخبر از کاروان نمازگران جامانده ای برخیز که تمام هستی در حال سجود و تسبیح اند ولی تو را خواب غفلت ربوده است و ارباب پاسخ داد که دل باید صاف باشد به عمل نیست خدا کریم است و نیازی به عبادت ما ندارد.
روز هنگام، ارباب کیسه ای گندم به لقمان داد تا بکارد ولقمان آن را بفروخت و مشتی تخم علف هرز بر زمین پاشید هنگام درو ارباب دید در باغ جز علف نیست!!
علت را از لقمان جویا شد لقمان گفت: ای ارباب از عمل شما چنان گمان کردم که اگر نیت صاف باشد عمل چندان مهم نیست لذا من گندم گرانبها را بر زمین نپاشیدم بلکه تخم علف هرز را به نیت گندم بذر کردم.
👈چرا که خود گفتی: "نیت و دل باید صاف باشد خداوند کریم است و به عمل ما نیاز ندارد.."
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
آوردهاند که سلطان محمود غزنوی به وزیرش گفت آیا کسی هست که فالوده نخورده باشد؟
وزیر گفت بلی، بسیارند.
قبول نکرد و مبلغی بین ایشان شرط شد.
سربازها از دروازه شهر، مسافر ژنده پوشی را آوردند.
سلطان محمود، فالوده را نشان داد و پرسید این چیست؟
مسافر گفت من ندانم، اما در زادگاه من مردی هست که هر ساله یک مرتبه به شهر می رود.
او می گفت در شهر، حمام های خوب ساخته می شود، به گمانم این حمام است.
پادشاه بسیار بخندید.
وزیر گفت پادشاه دو برابر باید سکه بدهند، چون این مرد نه فالوده دیده نه حمام.
📚 منبع: موش و گربه، شیخ بهایی
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#داستان_کوتاه
درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند:
"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی"
اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در میآورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی.
کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنهام کمی نان به من بده.
درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.
زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است که حالش بد شده است! همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم ...
آنچه را که امروز به اختیار میکاریم فردا به اجبار درو میکنیم. پس در حد اختیار، در نحوهی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
📚برکت در اموال
امام کاظم (علیه السلام)در مورد برکت در مال حلال فرمود: گوسفند درسال یکبار زایمان می کند وهر بار هم یک بره به دنیا می آورد. سگ در سال دو بار زایمان میکند و هربار هم حداقل 7-6 بچه.
به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است. ولی در واقع برعکس است. گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ درکنار آنها..
چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت .با اینکه مردم فراوان گوسفند را ذبح می کنند و از گوشت آن استفاده می کنند. علاوه بر اینکه تمام اجزای گوسفند قابل استفاده است بخلاف سگ، مال حرام اینگونه است. فزونی دارد ولی برکت ندارد.»
از اینجاست که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: هولناکترین بلا بعد از من رواج حرام خواری و رباخواری در امتم است!
📚الكافي، كلينى، جلد5 ،صفحه125
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•