eitaa logo
📚 حکایت و داستان های شنیدنی 📚
3.7هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1هزار ویدیو
2 فایل
حکایت و داستان های شنیدنی و جذاب😍 #فرهنگی #آموزشی #مذهبی #طنز #اجتماعی و.... کپی: آزاد ادمین : @rezazadeh_joybari تبلیغات: @tablighatch 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
سه‌بارآمدم‌ولی‌راه‌ندادی روزی، روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن گفت که آن روز به دیدار او می آید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا در آمد! زن با شادمانی به استقبال رفت، اما به جز گدایی مفلوک که با لباسهای پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. سپس به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست؟ ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد، اما این بار هم فقط پسر بچه ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما میلرزید و رنگش از گرسنگی و سفید شده بود. امیدوارانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیش از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهارچوبش کوبید و دوباره منتظر خداوند شد. خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا در آمد. زن پیش رفت و در را بازکرد. پیرزنی خمیده که به کمک چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت و دستانش به لرزش در آمده‌بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، باز نیز در را به روی پیرزن بست. شب ، زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده عمل نکرده است؟! آن گاه خداوند پاسخ داد: «من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
من‌هم‌مسافرم جهانگردی آمریکایی به قاهره رفت تا روحانی معروفی را زیارت کند. جهانگرد با کمال تعجب دید که روحانی در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد. جهانگرد پرسید: «لوازم منزلتان کجاست؟» روحانی گفت: «مال شما کجاست؟» جهانگردگفت: «اما من این جا مسافرم!» روحانی گفت: «من هم همین طور!» •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
بلیت‌نیم‌بها روزی مردی به همراه پسر د هفت ساله اش به باغ وحش رفت. از مسؤول فروش بلیط قیمت را پرسید. گفت: «برای افراد زیر شش سال بلیط نیم بها و برای بزرگ تر از آن بليط کامل!» مرد گفت: «پسرم هفت ساله است، پس لطفا دو تا بلیط تمام بها بدهید.» مسؤول فروش بلیط گفت: آقا چرا پول اضافه خرج میکنی! می توانستی بگویی پسرم شش ساله است و بلیط نیم بها بگیری! من که تفاوت پسر شش ساله را با هفت ساله متوجه نمیشدم!» مرد گفت: «بله ممکن است شما تفاوت آن را تشخیص نمیدادید، اما پسرم تفاوت آن را تشخیص میداد!» •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
شکستن‌رکورد در یک باشگاه بدنسازی از ورزشکاری پس از اضافه کردن پنج کیلوگرم به رکورد پیشین خود، خواستند که رکورد جدیدی ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. سپس از او خواستند وزنه ای را که پنج کیلوگرم از رکوردش کمتر بود، امتحان کند. این دفعه او به راحتی وزنه را بلند کرد. این مسأله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید، اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود؛ چرا که آنها اطلاعات اشتباه به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع پنج کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخود آگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان پنج کیلوگرم شده بود. او با این باور وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست؟ •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
وعدۂ‌لباس‌گرم پادشاه برای این که نفسی تازه کند از قصرش خارج شد. آن شب هوا خیلی سرد بود. هنگامی که داشت به قصر باز می گشت سربازی را دید که با لباس نازکی در سرما نگهبانی می دهد. از سرباز پرسید: «سردت نمی شود؟» سرباز گفت: «چرا سردم می شود، اما به خاطر این که لباس گرم ندارم مجبورم تحمل کنم!» پادشاه گفت: «الآن به قصر می روم و میگویم برایت لباس گرم بیاورند.» نگهبان خیلی خوشحال شد و منتظر ماند، اما پادشاه وقتی داخل قصر شد یادش رفت چه وعده ای به سرباز داده است؟ صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش روی برفها نوشته بود: «ای پادشاه، من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم، اما وعده لباس گرم تو مرا از پا در آورده! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
پل‌چوبی دو برادر در مزرعه ای در کنار یکدیگر زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوءتفاهم کوچک با هم جر و بحث کردند و اختلاف بین آنها زیاد شده و از هم جدا شدند. روزی برادر بزرگ تر دید برادر کوچک تر بین دو مزرعه و خانه هم، نهری ایجاد کرده و آن را نشانه‌جدایی و کینه برادر کوچک تر پنداشت. لذا نجاری را آورد و به او سفارش داد با الوارهایی که در انبارش داشت، بین خانه او و برادرش حصاری چوبی ایجاد کند تا دیگر او را نبیند؟ سپس برادر بزرگ تر بیرون رفت و هنگامی که عصر به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد! حصاری در کار نبود، نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. برادر بزرگ تر باعصبانیت به نجار اعتراض کرد. در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل، فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده است. لذا از روی پل عبور کرد و برادر بزرگ ترش رادر آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست! وقتی برادر بزرگ تر برگشت، دید که نجار جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: «دوست دارم بمانم، ولی پلهای زیادی هست که باید بسازم.» •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
چهاردلارآن‌کم‌بود! یک روز کارمند پست به نامه هایی که آدرس نامعلوم داشتند، رسیدگی می کرد. او متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن نوشته شده بود: «نامه ای به خدا!» فکر کرد بهتر است نامه را بخواند. در نامه اینطور نوشته شده بود: «خدای عزیزم! زنی هشتاد و سه ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف‌مرا که صد دلار درآن بود، دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول،چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان! تنهاامیدم هستی؛ به من کمک کن!» کارمند اداره پست تحت تأثیر قرار گرفت و نامه را به همکارانش نشان داد. نتیجه‌این شد که همه آنها از جیب خود هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. درپایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. کارمندان اداره پست از این که توانسته بودندکار خوبی انجام دهند، خوشحال بودند.چند روزی از این ماجرا گذشت، تااین که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: «نامه ای به خدا!» همه کارمندان جمع شدند تا نامه را بخوانند. نامه چنین بود: «خدای‌عزیزم، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی، تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره‌پست آن رابرداشته اند. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
ارزش‌پول پیر مردی در حالی که کودکی زخمی و خون آلود در آغوش داشت، با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش میکنم به داد این دختر بچه برسید، ماشین بهش زد و فرار کرد!» پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل دارد باید پولش را قبل از بستری پرداخت کنید.» پیر مردگفت: «اما من پولی ندارم، حتی پدر و مادر این بچه را هم نمی شناسم، خواهش میکنم عملش کنید من پول را تا شب فراهم می کنم و برایتان می آورم.» پرستارگفت: «با دکتری که قراره بچه را عمل کند صحبت کنید.» اما دکتر بدون این که به کودک نگاهی بیندازد، گفت: «این قانون بیمارستان است، اول پول، بعد عمل! باید پول قبل از عمل پرداخت شود!» صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می اندیشید، آیا واقعا پول این قدر ارزش دارد؟ •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
یکی‌ازمناره‌هاکج‌است میگویند چند صد سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگران و معماران جمع شده بودند و آخرین رده کاری ها را انجام می دادند. پیرزنی از آن جا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: «فکر میکنم یکی از مناره ها کمی کج است!» کارگران خندیدند، اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: «چوب بیاورید!کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید!» در حالی که کارگران با چوب به مناره فشار می آوردند، معمار مدام از پیرزن می پرسید: مادر، درست شد؟» مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: «بله! درست شد!» تشکر کرد و دعایی کرد و رفت. کارگران حکمت این کار بیهوده و فشار دادن به مناره ای را که اصلا کج نبود، پرسیدند. معمار گفت: «اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلو آن را بگیریم.» •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
قدرت‌کلمات چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنارگودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که چاره اي نیست ، شما به‌زودی خواهید مرد. دو قورباغه ، این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه هاي دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید شما خواهید مرد . بالاخره یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد . اماقورباغه دیگر با حداکثر توانش براي بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد . وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قور باغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرف هاي ما را نشنیدي؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
شیر و موش روزي شیری در خواب بود که موشی کوچک روي پشت او به بازی و جست و خیز پرداخت، جست و خیزهاي موش کوچک بازیگوش باعث شد شیر از خواب بیدار شود و با عصبانیت موش را زیر پنجه هاي قوي خود بگیرد. درست زمانی که شیر می خواست موش را بخورد موش کوچک گریه کنان به التماس افتاد و گفت: "خواهش می کنم این مرتبه مرا ببخش. در عوض لطف تو را تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. کسی چه می داند، شاید بتوانم روزی لطف و محبت تو را جبران کنم". شیر از شنیدن سخنان موش کوچک آن قدر خنده اش گرفت که دلش به رحم آمد و او را رها کرد. مدتی بعد، شیر داخل تله اي گیر افتاد. او تمام توان خود را به کار بست تا از لابه لاي طنابهای گره خورده و محکم خود را بیرون بکشد ولی‌موفقیتی عایدش نشد. درست همان موقع موش کوچک از آنجا می گذشت. که متوجه شد شیر در تله گیر افتاده است. او فوراً به کمک شیر رفت و به کمک دندانهاي تیز خود طنابها را جوید و شیر را از تله نجات داد. بعد رو به شیر کرد و گفت: "یادت می آید که آن روز به من خندیدي؟ فکر می کردی که آن قدر کوچک و ضعیف هستم که نمی توانم لطف و محبتت را جبران کنم. ولی حالا می بینی که زندگی ات را مدیون همان موش کوچک و ضعیف هستی! https://eitaa.com/joinchat/1597702177C119baafb90
بهشت‌یاجهنم روزی یک مرد با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا ! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه‌شکلی هستند؟ خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند و به نظر قحطی زده می آمدند . آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان‌وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی! حال نوبت بهشت است ،آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند ولی به اندازه کافی قوي و چاق بوده و می گفتند و می خندیدند، مرد گفت: خداوندا نمی فهمم؟! خدا پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم هاي طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند! من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما سهیم شوم. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 🦋هنگامی كه شیطان به خداوند گفت مـن از چهار طرف جلـو، پشت، راسـت و چـپ انـســان را گرفتار و گمراه می‏كنم. 🍃فرشتگان پرسیدند... شیطان از چهار سمت بر انسان مـسلّط اسـت پس چـگونه انـسـان نجات می ‏یابد...؟ خداوند فرمود راه بالا و پایین باز است... راه بالا نیایش و راه پایین سجده و بر خاک افتادن است ✍🏼بنابراین ڪسی كه دستی به سـوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید می ‏تواند شیطان را طرد كند... 📖سوره‌اعراف17 📗بحار_ج60_ص155 📕مراحل‌اخلاق‌درقرآن‌ج11‌ص108 .💚@twonoor💚
لنگه‌کفش پیرمردي سوار بر قطار به مسافرت می رفت ، به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه‌ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد؟ •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
دختر کوچک و آقای دکتر در مطب دکتر به شدت به صدا درامد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوي نه ساله اي که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقاي دکتر! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم. اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما میمردی! مادر با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا..! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
خودارزیابی پسر کوچکی وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرك پرسید: "خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن هاي حیاط خانه تان را به من بسپارید؟ " زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. " پسرك گفت: "خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد. " زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرك بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: "خانم، من پیاده رو و جدول جلوي خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. " مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرك در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر... ، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم. " پسر جوان جواب داد: "نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
انعکاس‌زندگی پسر و پدري در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشیده: آآآييي!! صدایی از دوردست آمد: آآآييي!! پسر با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرك خشمگین شد و فریاد زد ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرك با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! پسرك باز بیشتر تعجب کرد و پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هرچیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد. اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی،آن را حتما به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
درسی‌ازادیسون ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمدش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد که بزرگترین علاقه او بود. هر روز اختراعی جدید در آن میشد‌ تا بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و کاری از دست کسی بر نمی آید. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع ادیسون رسانده شود. پسر با خود اندیشید که احتمالا ادیسون با شنیدن این خبر سکته می کند و از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که ادیسون در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی صندلی نشسته و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند. پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. نظر تو چیست؟ پسر حیران جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره‌ایست که دیگر تکرار نخواهد شد. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
تلاش‌لاکپشت لاك پشتی و دو مرغابی در بیشه ای دوست شدند. وقت پرواز مرغابی ها رسید. لاك پشت غمگین شد. از مرغابی ها خواست تا او را با خود ببرند. آنقدر تضرع و زاری کرد تا چاره کردند که دو مرغابی دو سر چوبی را به منقار بگیرند و وسط آن را لاك پشت به دهان گرفت و پرواز کردند. در بین راه از روي دهی میگذشتند. مردم با تعجب نگاه میکردند. لاك پشت دهان باز کرد: "چه جمعیتی! " از چوب جدا شد و با سرعت به طرف زمین سقوط کرد. با خود گفت: "اشتباه کردم. هر طوری شده باید جبران کنم. " بعد گفت: "باید تا آخرین نفس تلاشم را بکنم. " بعد گفت: "خواستن توانستن است" بعد گفت: "در ناامیدی بسی امید است. " بعد گفت: "پایان شب سیه سپید است. " و بعد تکه تکه شد. در اینجاست که میگویند لعنت بردهانی که بی‌موقع باز شود. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•