eitaa logo
📚 حکایت و داستان های شنیدنی 📚
3.7هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
حکایت و داستان های شنیدنی و جذاب😍 #فرهنگی #آموزشی #مذهبی #طنز #اجتماعی و.... کپی: آزاد ادمین : @rezazadeh_joybari تبلیغات: @tablighatch 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 🦋هنگامی كه شیطان به خداوند گفت مـن از چهار طرف جلـو، پشت، راسـت و چـپ انـســان را گرفتار و گمراه می‏كنم. 🍃فرشتگان پرسیدند... شیطان از چهار سمت بر انسان مـسلّط اسـت پس چـگونه انـسـان نجات می ‏یابد...؟ خداوند فرمود راه بالا و پایین باز است... راه بالا نیایش و راه پایین سجده و بر خاک افتادن است ✍🏼بنابراین ڪسی كه دستی به سـوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید می ‏تواند شیطان را طرد كند... 📖سوره‌اعراف17 📗بحار_ج60_ص155 📕مراحل‌اخلاق‌درقرآن‌ج11‌ص108 .💚@twonoor💚
لنگه‌کفش پیرمردي سوار بر قطار به مسافرت می رفت ، به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه‌ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد؟ •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
دختر کوچک و آقای دکتر در مطب دکتر به شدت به صدا درامد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوي نه ساله اي که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقاي دکتر! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم. اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما میمردی! مادر با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا..! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
خودارزیابی پسر کوچکی وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرك پرسید: "خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن هاي حیاط خانه تان را به من بسپارید؟ " زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. " پسرك گفت: "خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد. " زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرك بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: "خانم، من پیاده رو و جدول جلوي خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. " مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرك در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر... ، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم. " پسر جوان جواب داد: "نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
انعکاس‌زندگی پسر و پدري در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشیده: آآآييي!! صدایی از دوردست آمد: آآآييي!! پسر با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرك خشمگین شد و فریاد زد ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرك با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! پسرك باز بیشتر تعجب کرد و پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هرچیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد. اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی،آن را حتما به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
درسی‌ازادیسون ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمدش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد که بزرگترین علاقه او بود. هر روز اختراعی جدید در آن میشد‌ تا بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و کاری از دست کسی بر نمی آید. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع ادیسون رسانده شود. پسر با خود اندیشید که احتمالا ادیسون با شنیدن این خبر سکته می کند و از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که ادیسون در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی صندلی نشسته و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند. پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. نظر تو چیست؟ پسر حیران جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره‌ایست که دیگر تکرار نخواهد شد. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
تلاش‌لاکپشت لاك پشتی و دو مرغابی در بیشه ای دوست شدند. وقت پرواز مرغابی ها رسید. لاك پشت غمگین شد. از مرغابی ها خواست تا او را با خود ببرند. آنقدر تضرع و زاری کرد تا چاره کردند که دو مرغابی دو سر چوبی را به منقار بگیرند و وسط آن را لاك پشت به دهان گرفت و پرواز کردند. در بین راه از روي دهی میگذشتند. مردم با تعجب نگاه میکردند. لاك پشت دهان باز کرد: "چه جمعیتی! " از چوب جدا شد و با سرعت به طرف زمین سقوط کرد. با خود گفت: "اشتباه کردم. هر طوری شده باید جبران کنم. " بعد گفت: "باید تا آخرین نفس تلاشم را بکنم. " بعد گفت: "خواستن توانستن است" بعد گفت: "در ناامیدی بسی امید است. " بعد گفت: "پایان شب سیه سپید است. " و بعد تکه تکه شد. در اینجاست که میگویند لعنت بردهانی که بی‌موقع باز شود. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
پیرمرد یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: "بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید. " بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزي 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟ بچه ها گفتند: "100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطري نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم؟ کورخوندی! ما نیستیم. و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
آب‌حیات آلفرد زندگی را دوست داشت. از آن لذت میبرد. ترسش از مرگ بود. به دنبال آب حیات بود. گنجنامه های قدیمی را میخواند. به دنبال طلسمات بود و از آنجا که جوینده یابنده است، بالأخره آب حیات را پیدا کرد، نوشید. اما از آن به بعد زندگی از چشمش افتاد. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
عشق‌برای‌تمام‌عمر پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: " باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه". پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از اول دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
قدرت ‌اندیشه پیرمرد تنهایی در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود ولی چاره اي دیگر نبود تا از او کمک بگیرد. پیرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعیت را براي او توضیح داد: پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال با این وضعیت نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. ولی در صورتی هم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودي تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودي مزرعه را براي من شخم می زدي. دوستدار تو پدر. زمان زیادي نگذشت تا اینکه پیرمرد تلگرافی را با این مضمون دریافت کرد: پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام! 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه اي پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهی چه کنی؟ پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاري بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم! هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاري بگیرید مسلما می توانید از عهده ي آن بخوبی برآیید. مانع فقط ذهن است! نه اینکه شما در کجا هستید و آیا انجام کاري حتی در دور دست ها امکان پذیر هست یا نه...! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
عجب‌خوش‌شانسی پیرمرد روستازاده‌ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد،همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد! روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه! هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت! پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن! چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد. همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟ ... زندگی را همان گونه که می گذرد بپذیر ... •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
دزدجوانمردی اسب سواری، مرد چلاق را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت. از اسب پیاده شد و او را روی اسب گذاشت تا به مقصد برساند. مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه‌ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم،و با اسب‌گریخت. اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردي را هم بردی! اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم، مرد چلاق اسب را نگه داشت. مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر «هیچ‌سواری» به پیاده ای رحم نکند! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازهرچه‌می‌پوشیدبرغلامانِ‌خودنیز بپوشانیدواز هرچه‌می‌خوریدبه‌آن‌هابدهید. امام‌علی(ع) •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
4_5881911622577948362.mp3
1.61M
♨️امام زمان(عج) و غم شیعیان آخر الزمان 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام ┏━✨🌹✨🌸✨━┓ 🆔 @twonoor ┗━✨🌸✨🌹✨━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس از بیماری ، برای رضایِ خدا عیادت کند ، تا هنگامی که در کنار او نشسته باشد ، در سایه رحمت و لُطف الهی قرار دارد ... امام‌علی(ع) •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•