eitaa logo
رمان و داستانهای جذاب (بهلول)
523 دنبال‌کننده
45 عکس
94 ویدیو
0 فایل
داستانها و حکایتها را با لینک خودمون ارسال کنید لینک دعوت https://eitaa.com/Hequiet_daston ارتباط با مدیر برای تبادلات و انتقاد و پیشنهادات @Mhdeita
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان و داستانهای جذاب (بهلول)
رمان مذهبی: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای‌مادرانه💖 قسمت۱۳ حنانه تمام هفته دست به پارچه پیراهنی نزد. آنقدر این روزه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۱۴ یک کاسه آش برای سرگرد ببر، بعد بهش بگو ببین اجازه میده با چرخش لباس برای جبهه بدوزم؟ علی هین خوردن ابرویی بالا انداخت: لباس بدوزی؟ حنانه تند تند تعریف کرد: خب اون بسیجی های بیچاره تو جبهه لباس نمیخوان؟ پارچه برش شده میدن هر کسی خیاطی بلده بدوزه. چند تا چرخ تو مسجد گذاشتن. این هفته اونجا خیاطی کردم چون نمیدونستم سرگرد اجازه میده یا نه، ببین اگه اجازه میده، من تو خونه کار کنم یکی دیگه با اون چرخ مسجد کار کنه! یک لباس هم یک لباسه مادر! علی قاشق را در کاسه گذاشت و با تمام جدیت به حنانه نگاه کرد: این هفته هیچ استراحت کردی؟ حنانه برایش مهم بود. آنقدر که از فکر خستگی هایی که برای تن خود فراهم کرده، پریشان شود. حنانه میدانست علی نگران است: نیاز دارم به اینکه مفید باشم! نیاز دارم که باشم. اینجا من رو دوست دارن. من رو میپذیرن! بهم نمیگن قدم نحس! من رو دعوت میکنن برای سفره هاشون! من رو دعوت میکنن برای همکاری تو مسجد. من اینجا مفیدم. نمیدونی چقدر خوبه که دور و برت شلوغ باشد. علی تازه دارم زندگی میکنم. بخاطر دو لقمه نون نه! بخاطر کفشای پاره تو نه! دارم کار میکنم که کمک کنم. این لذت بخشه! علی همانجا سر بر زانوی حنانه گذاشت: چی بگم مامان؟ فقط مواظب خودت باش! تو همه دنیای منی! جز تو کسی رو ندارم! حنانه دستی به سر علی کشید: حتی اگه بگم پیراهنت رو ندوختم؟ علی خندید. سرش را برداشت و چشم به صورت شیطان حنانه دوخت و با تمام مهر فرزندی اش گفت: اما کلی بسیجی الان لباس دارن بپوشن! فدای سرت! حنانه ملاقه دیگری آش برای علی ریخت: بخور عزیز مادر!امشب برات میدوزم. علی دست حنانه را با ملاقه گرفت: نه! امشب بخواب! خیلی خسته ای! رخت خواب پهن کنیم و از این هفته بگو برام. حنانه باز هم ذوق کرد. دوست داشت از تک تک کارهایش برای علی بگوید: پس بخور بعد برات بگم. راستی سرگرد یادت نره! بچه ها با این لباسها جهاد میکنن، نماز میخونن! میگم یادت نره اجازه بگیری. علی به نگرانی های مادرش خاتمه داد: گفتم این چرخ مال خودته و من برای سرگرد یکی دیگه میخرم. اما چشم فردا صبح میرم اجازه میگیرم. حنانه باز پرسید: براش آش نمیبری؟ مادر که باشی یکی از دغدغه هایت سیری فرزندت است. مادر سرگرد هم الان نگران فرزندش است. لقمه ای غذا حق فداکاری های سرگرد نیست؟ علی جنس مادری کردن های حنانه را خوب میشناسد، حتی برای مردی که از او بزرگتر است، نگرانی های مادرانه دارد: چشم، الان میبرم و میپرسم و میام! حنانه لبخند زد و مشغول خودن آش شد. با وجود علی، همه چیز گوشت میشد و به تنش میچسبید! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1700987647C6380ef701f
بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ ✍ امام موسی کاظم علیه‌السلام : هر که می‌خواهد قویترین مردم باشد بر خدا توکل کند امروز دوشنبه ۲۸ آبان ماه ۱۶ جمادی الاولی ۱۴۴۶ ۱۸ نوامبر ۲۰۲۴ https://eitaa.com/joinchat/1700987647C6380ef701f
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت۱۵ علی کنار سرگرد نشست. سرگرد: باز مادرت زحمت کشید؟ بخدا راضی به زحمت نیستم. هربار میای خونه، برای من غذا میاری! علی خندید: سلام گرگ بی طمع نیست فرمانده! احمد هم خنده اش گرفت: حالا چی میخوای آقا گرگه؟ علی مختصری از حرف های حنانه را تعریف کرد و در نهایت گفت: مادرم میخواست اگه اجازه بدید، از چرخ خیاطی شما استفاده کنه! احمد که سرش را پایین انداخته و به حرفهای علی گوش کرده بود پس از مکثی گفت: نیاز به اجازه نیست! هر جور خودشون صلاح میدونن استفاده کنن. بعد با خود اندیشید: چه زن با اخلاق و با ایمانی! حیف از او و جوانی سوخته اش! علی وقت رفتن، دم در به سرگرد گفت: اسمم برای اعزام در اومده. این هفته اعزام میشم خط! سرگرد اخم کرد: پس مادرت؟ علی: راضیه! فقط شرمنده ام ها! میدونم از پس خودش بر میاد. میدونم مردی هست برای خودش اما میخوام ازتون خواهش کنم... علی سکوت کرد. برایش سنگین بود گفتن این حرف. اما احمد فهمید. فهمید و بر شانه علی زد: شماره تلفن خونه من رو به مادرت بده. من هم سعی میکنم هفته ای یک بار سر بزنم و اگه خریدی کاری داشتن براشون انجام بدم. با خیال راحت برو. علی چقدر شرمنده این مرد بود. همه زندگی اش را مدیون او بود. گاهی خدا چیز های مهمی را از تو میگیرد، و تو تمام عمرت را در حسرت وجودش میسوزی. اما همان خدا، مردی را در راهت قرار میدهد که حسرت میخوری کاش او را زودتر میشناختی! و سرگرد برای علی همان رحمت خداست. علی دست سرگرد را بوسید. احمد متواضعانه عقب میکشید دستش را! سر علی را بوسید: خدا پشت و پناهت! حنانه که از شنیدن اجازه سرگرد، ذوق کرده بود، با شنیدن خبر رفتن علی، بُق کرد و زانوی غم بغل گرفت. علی در کنارش نشست و سر روی سر مادر گذاشت: مگه خودت نگفتی برم؟ مگه خودت اجازه ندادی؟چرا خون به جگرم میکنی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 و بعد 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1700987647C6380ef701f
بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ ✍ پيامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله: ای عمار! اگر دیدی علی به راهی می رود و مردم به راه دیگر، تو با علی باش زیرا علی هرگز بر پستی راهنمایی نمی‌کند و از هدایت خارج نمی‌سازد 📚 بحارالأنوار ج38 ص38 امروز سه‌شنبه ۲۹ آبان ماه ۱۷ جمادی الاولی ۱۴۴۶ ۱۹ نوامبر ۲۰۲۴ https://eitaa.com/joinchat/1700987647C6380ef701f
🌸حدیث کساء که بصورت شعر نوشته شده است.   تقدیم به شما محبان اهل بیت که عاشق این خاندان معظم ومعزّز هستید،لطفا تا انتها با تأمل وتفکر بخوانید لذت می‌برید و بیشتر پی به ارزش معنوی حدیث شریف کساء می‌برید. این حدیث آمد زِ زهرای بتول 🌾 فاطمه؛ صدیقه بنت الرسول  🌸 روزی آمد خانه ما مصطفی  🌾 گفت با حالی شبیه اِلتجا  🌸 ضعف دارم جان بابا دخترم  🌾 پهن کن بابا عبایی بر سرم 🌸 آن عبایی را که دارم از یمن 🌾 آن عبا بر من بکش ای مُمتَحَن 🌸 گفتمش بابا بلا دور از شما 🌾 در پناه مهر و الطاف خدا 🌸 من کشیدم آن عبا بر روی او 🌾 یک نظر کردم به ماه روی او 🌸 صورتی زیبا تر از قرص قمر 🌾 روشن و زیبا ؛نکوتر از سحر 🌸 ساعتی بگذشت و آمد مجتبی 🌾 گفت ای مادر سلام و صد دعا 🌸 گفتمش مادر سلامم بر شما 🌾 نور چشمم ای عزیز با وفا 🌸 گفت مادر خانه دارد عطر گل 🌾 هست بوی  جدّ ما ؛ختم رسل 🌸 گفتمش ای نور چشمم بوی او 🌾 آمده در خانه  با گیسوی او 🌸 رفت نزد حضرت خاتم؛ حسن 🌾 گفت بابا جان فدایت ؛جان و تن 🌸 گفت بابا صد سلام و صد درود 🌾 بر شما ای خاتم رب ودود 🌸 با اجازه رفت در تحت کسا 🌾 در کنار مصطفی شد مجتبی 🌸 بعد از آن آمد حسین و با سلام 🌾 گفت بوی جدّم آید بر مشام 🌸 گفتمش ای نور چشمانم حسین 🌾 ای عزیز فاطمه ای نور عین 🌸 جدّتان در خانه در زیر کسا 🌾 آمده امروز شد مهمان ما 🌸 با اجازه رفت در زیر کسا 🌾 در کنار مصطفی شد با حیا 🌸 بعد از آن آمد علی مرتضی 🌾 گفت زهرا جان سلامم بر شما 🌸 بوی یار مهربان آید همی 🌾 بوی جوی مولیان آید همی 🌸 گفتم او را یار ختمی مرتبت 🌾 صاحب خُلقِ عظیم و مرتبت 🌸 آمده مهمان ما بابای من 🌾 آمده مانند جان در جسم و تن 🌸 رفت نزد احمد و گفت این سوال 🌾 چیست رمز و راز این وقت و مجال 🌸 با اجازه رفت در زیر کسا 🌾 در کنار مصطفی شد مرتضی 🌸 بعد از آن رفتم کنار اهل خود 🌾 تا بجویم با عزیزان وصل خود 🌸 ما همه بودیم در زیر کسا 🌾 دست خود برداشت بابا بر دعا 🌸 گفت یارب اهلبیتم را ببین 🌾 بهترین خلق خدا روی زمین 🌸 خونشان با خون پاک من قرین 🌾 جسم و جان دارند از من با یقین 🌸 جسمشان را  از بدیها دور کن 🌾 قلبشان را خانه ای از نور کن 🌸 لطف کن بر خاندانم با کَرم 🌾 تا ابد آباد گردان این حرم 🌸 دشمن آنها مرا هم دشمن است 🌾 پیش چشمم جلوه اهریمن است 🌸 هر که در دل حُبِّشان دارد به جان 🌾 می شود محبوب من در دو جهان 🌸 بانگ حق برخاست از عرش برین 🌾 کای ملائک بشنوید این با یقین 🌸 هر چه را من آفریدم در جهان 🌾 این زمین و جمله هفت آسمان 🌸 کوه و دریا را اگر من ساختم 🌾 نُه فلک را اینچنین پرداختم 🌸 هر چه زیبائیست در شمس و قمر 🌾 ظلمتِ شبها و نور در سحر 🌸 ساختم اینها به عشق مصطفی 🌾 ساختم با مِهر این اهل کسا 🌸 بانگ زد جبریل مَن تَحت الکسا ؟🌾 صاحب کرسیُّ و مجد و کبریا؟ 🌸 بانگ حق برخاست: زهرا و پدر 🌾 معدن ایمان و کان هر گوهر 🌸 حیدر و فرزند پاکش مجتبی 🌾 هم حسینِ بنِ علی در کربلا 🌸 گفت جبرائیل ای ربّ جلی 🌾 میروم من نزد زهرا و علی 🌸 با اجازه نزد ما زیر کسا 🌾 آمد و می خواند ، پیغام خدا 🌸 گفت ای پیغمبر عالی مقام 🌾 می رسانَد حق به درگاهت سلام 🌸 هر چه که در کلّ عالم خلق شد 🌾 از برای اهل زیر دَلق شد 🌸 گفت از این خانواده تا ابد 🌾 دور شد ناپاکی و هر فعل بد 🌸 جسم و روح خاندانت پاک شد 🌾 نامشان بر تارک افلاک شد 🌸 گفت حیدر چیست رمز جمع ما 🌾 چیست مزد راوی این وضع ما 🌸 گفت هر کس نقل کرد این ماجرا 🌾 در میان دوستان مرتضی 🌸 هر غمی دارد خدا شادی کند 🌾 بر اسیران بانگ آزادی کند 🌸 مشکلات جمعشان حل می شود 🌾 سِحر درد و غصه باطل می شود 🌸 گفت مولا رستگارانیم ما 🌾 همچنان گل در بهارانیم ما 🌸 شیعه با این نقل می گردد سعید 🌾 بهتر از این مژدگانی کس ندید 🌸 ✅ نشر حداکثری باید همدل شیم در مصیبت شهادت مادر التماس دعا به کانال ما بپیوندید و از رمان مذهبی لذت ببرید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1700987647C6380ef701f https://eitaa.com/joinchat/1700987647C6380ef701f
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۱۶ حنانه چشمان به اشک نشسته اش را به پسرکِ مرد شده اش انداخت: من غیر تو کسی رو ندارم! لب هایش می لرزید. دل علی برای غربت مادرش سوخت: مگه همیشه به من نگفتی ما تنها نیستیم؟ مگه همیشه نگفتی ما خدا رو داریم؟ یادت رفت؟ حنانه با صدای بلند گریه کرد. علی سر مادر را در آغوش گرفت و در حالی که اشک از چشمان خودش هم سرازیر بود،گفت: نمیرم مامان! غلط کردم! تو رو خدا گریه نکن! تو رو خدا! حنانه جلوی اشک هایش را گرفت: چرا قسم میدی؟ دلم داره میترکه! علی گفت: به فکر دل من نیستی که با دیدن اشکهات چه بلایی سرش اومد؟جون به لبم میکنی مامان ریزه! جون به لب! حنانه با کف دستش، اشک از صورت علی جانش گرفت: تو همه چیز منی علی! دوباره لب هایش لرزید اما دامه داد: تو همه دنیای منی! میدونی چه روز هایی که جون کندم تا سیر بخوابی؟ چه شبها که تا صبح بالا سرت بودم؟ تو که دنیا اومدی، با همه بچه بودن های خودم، با همه تنها گذاشتن های مادرم، با وجود همه سختی ها بزرگ شدم تا تو رو نگهدارم! نمیفهمی حرفام رو! نمیفهمی که بعد از کلی درد و عذاب، وقتی هنوز عرق درد رو تنت نشسته، اون دو نفری هم که برای کمک بهت اومدن، بذارن برن، یعنی چی! نمیدونی صدای گریه بچه ات بیاد اما جون تو تنت نباشه که حتی بغلش کنی یعنی چی! نمیدونی با چه درد و اشک و ناله و ترسی برای اولین بار بهت شیر دادم! نمیدونی برای زنده نگهداشتنت چه راه سختی رفتم! نمیدونی علی! نمیدونی من چی کشیدم تا تو رو برای خودم نگهدارم! علی خم شد و سر بر پای مادر گذاشت. پاهای حنانه از اشک چشمان پسر خیس شد. حنانه در همان حالت زانو بغل کرده ماند. با یکی از دستانش موهای با ماشین تراشیده علی را نوازش کرد: گریه نکن مادر! نگفتم که گریه کنی! گفتم که بدونی برای بزرگ شدنت، من خیلی سختی کشیدم! تمام آرزوهام رو برای تو کشتم! تمام خواسته ها و من بودم ها رو دفن کردم تو وجودم! همه ی حنانه شد علی! همه خواسته هام شد خواسته هات! همه رویاهام شد رویاهات! تنها چیزی که برای خودم خواستم دیدن دامادی تو هست! برات برم خواستگاری! کت و شلوار تنت کنم! تو بخندی و من نگات کنم! علی هنوز در همان حالت؛ روی پاهای مادر، اشک میریخت. حنانه هنوز نوازشش میکرد: می ترسم علی! از رفتن و نیومدنت میترسم! از دیدن چشمهای بسته ات میترسم! از روزی که باشم و نباشی، می ترسم! منم یک مادرم! با تمام مادرانه هام دوستت دارم! ولی یک چیزی از من و دلم مهم تر هست! یک چیز هست که باعث میشه تنها آرزوم هم چال کنم! علی جانم فدای علی اکبر لیلا! علی جانم فدای گلوی پاره علی اصغر رباب! برو مادر! جهاد کن! من دل ام وهب رو ندارم، اما برو! امام رو تنها نذار! اسلام رو تنها نذار! برو مادر فقط یادت باشه یک مادر چشم به راه داری! یک غریب که شاید بعد تو به اسیری نره، اما اسارت این خاک هر روز اون رو هزار بار میکشه و زنده می کنه! حنانه هق کرد و گفت. هق هق کرد و لالایی خواند. هق هق کرد و سر علی را روی زانو گذاشت و خواباند. هق هقش را بی صدا کرد و علی اش را تا صبح تماشا کرد. تماشا دارد دیدن چهره پسری که بیست سال همه زندگی ات را پایش گذاشتی. تماشا دارد چهره پسری که از جانت عزیز تر است. تماشا دارد تماشای عزیزت که نمیدانی بار دیگر کی تماشایش میکنی. تماشا کردن با چشمان به خون نشسته! تماشا کردن اشک های لغزان! اگر خیالت هست که راحت است فرستادن جوانت به قربانگاه، پس هنوز مادر نشده ای! راه علی، راه جنگ و خون و زخم و قطع عضو و شهادت و اسارت و مفقود الاثر بودن بود. کدام مادری می تواند تاب آورد؟ حنانه قرآن را بالا گرفت و علی خم شد و از زیر قرآن گذشت. کاسه آب درون دستان حنانه میلرزید. علی سر مادر را بوسید و لب های حنانه لرزید. علی رفت و حنانه کاسه آب را پشت سرش ریخت.  تماشایت می کنم مادر! قد رعنایت دل میبرد از چشمانم! خوشا به حال لیلا که در کربلا علی اش را ندید! درد دارد بعضی درد ها! درد دارد بعضی شنیدن ها! علی چند قدم جلو تر استاد. برگشت به مادر نگاه کرد! چیزی در دل حنانه فرو ریخت. علی لبخند زد: دوستت دارم مامان! و رفت و ندید حنانه بر زمین نشست. رفت و ندید حنانه اش چه شد. نشنید که حنانه لب زد: امان از دل زینب ( سلام الله علیها)... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1700987647C6380ef701f
شعری بسیار زیبا و پرمعنا با تمام حروف الفبا برای خدا (ا) الا یا ایها الاول به نامت ابتدا کردم (ب) برای عاشقی کردن به نامت اقتدا کردم (پ) پشیمانم پریشانم که بر خالق جفا کردم (ت) توکل بر شما کردم بسویت التجا کردم (ث) ثنا کردم دعا کردم صفا کردم (ج) جوانی را خطا کردم زمهرت امتناع کردم (چ) چرایش را نمیدانم ببخشا که خطا کردم (ح) حصارم شد گناهانی که آنجا در خفا کردم (خ) خداوندا تو میدانی سر غفلت چه هاکردم (د) دلم پر مهر تو اما چه بی پروا گناه کردم (ذ) ذلالم داده ای اکنون که بر تو اقتدا کردم (ر) رهت گم کرده بودم من که گفتم اشتباه کردم (ز) زبانم قاصر از مدح و کمی با حق صفاکردم (س) سرم شوریده میخواهی سرم از تن جدا کردم (ش) شدی شافی برای دل تقاضای شفا کردم (ص) صدا کردی که ادعونی خدایا من صدا کردم (ض) ضعیف و ناتوانم من به در گاهت ندا کردم (ط) طلسم از دل شکستم من که جادو بی بها کرد (ظ) ظلمت نفس اماره که شکوه بر صبا کردم (ع) علیمی عالمی بر من ببخشا که خطا کردم (غ) غمی غمگین به دل دارم که نجوا با خدا کردم (ف) فقیرم بر سر کویت غنی را من صدا کردم (ق) قلم را من به قرآن کریمت مقتدا کردم (ک) کتابت ساقی دلها قرائت والضحی کردم (گ) گرم از درگهت رانی نمی رنجم خطا کردم (ل) لبم خاموش و دل را با تکاثر آشنا کردم (م) مرا سوی خود آوردی از این رو من صفا کردم (ن) نرانی از درگهت یا رب که الله راصدا کردم (و) ولی را من تو می دانم تورا هم مقتدا کردم (ه) همین شعرم به درگاهت قبول افتد دلم را مبتلا کردم (ی) یکی عبد گنهکارم اگرعفوم کنی یارب غزل را انتها کردم به کانال ما بپیوندید و از رمان و داستانهای ما لذت ببرید 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1700987647C6380ef701f
بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ ✍ امیرالمومنین علی علیه‌السلام: «زشت‌ترين راستگويى، تعريف انسان از خودش است» امروز چهارشنبه ۳۰ آبان ماه ۱۸ جمادی الاولی ۱۴۴۶ ۲۰ نوامبر ۲۰۲۴ https://eitaa.com/joinchat/1700987647C6380ef701f
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت ۱۷ احمد نگاهی به خانه سوت و کور انداخت. هر چند مادرش با تمام هنر زنانه اش خانه را چیده بود، اما زندگی اش روح نداشت. به خانه کوچک علی و مادرش فکر کرد که حتی نیمی از وسایل او را نداشتند اما چه خانه گرمی بود. روح زندگی داشت. این خانه روح نداشت. حتی وقتی مادرش بود، خانه زن خانه اش را نداشت. برای اولین بار دلش زندگی خواست. دلش زن و بچه خواست. دلش صدای خنده و شادی خواست. دلش بحث و قهر و دعوا خواست. بیست و یک ساله بود که به خواستگاری رفت. دل داد و دل خواست. چقدر آن روز ها شور و شوق داشت. چقدر آن روز ها شیرین بود و چه زود دهانش تلخ شد. دوستان و همرزمانش هر یک زن و زندگی داشتند و او سالها با دلی شکسته و ترس دوباره پس زده شدن، تنها مانده بود. دستی به خاک نشسته روی میز کشید. دلش هم خاک گرفته بود. دوست داشت دلش را خانه تکانی کند. از این در خود خمودگی خسته بود. صدای زنگ تلفن بلند شد. از روی مبل بلند شد و تلفن را جواب داد:بله؟ صدای علی آمد. بعد از دو هفته که از رفتنش گذشته بود: سلام جناب سرگرد! احمد خندید: سلام رزمنده!چطوری؟ علی هم میخندید: زنده ام هنوز! احمد: خداروشکر. اوضاع خوبه؟ علی: جای شما خالیه! احمد لبخندی به شیطنت صدای علی زد: ما هم تو نوبت اعزامیم! خوبه بار اولته رفتی! علی: پس منتظرتون هستیم! بچه ها همش میگن جای شما خالیه، کاش بودید! احمد: الان باور کنم؟ علی خندید: باور کنید! احمد: سعی میکنم! هر دو خندیدند و بعد از چند لحظه خندیدن علی پرسید: جناب سرگرد! از مادرم خبر دارید؟ دو هفته است خبری ازش ندارم. احمد گفت: دو بار رفتم سر زدم اما کسی در روباز نکرد. شاید خونه همسایه ها بود. علی نگران گفت: هوا تاریک بشه خونه است. هیچ وقت بعد تاریکی هوا بیرون نمیمونه. احمد نگران شد. هر دو بار ساعاتی پس از تاریکی هوا رفته بود. نمیخواست علی را نگران کند: الان میرم سر میزنم. میگم بیاد اینجا تا تو زنگ بزنی. یک ساعت دیگه میتونی زنگ بزنی؟ علی نگران بود. از صدایش مشخص بود: آره. شرمنده مزاحم شدم. خیلی نگرانم. احمد: نگران نباش. یک ساعت دیگه منتظرتیم. تماس قطع شد و احمد لباس عوض کرد و مهیای بیرون رفتن شد. خودش هم برای مادر علی نگران شده بود. کاش همان بار اول بیشتر منتظر میماند یا از همسایه ها پرس و جو میکرد. .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1700987647C6380ef701f
اگه عاشق رُمان خوندنی بدو بیا تو کانال خودمون هر روز یه قسمت😂 رمان مذهبی 🌺رویای مادرانه 🌺 فقط زود بیا تا از قسمتهاش عقب نیفتادی😁 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1700987647C6380ef701f
بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ امام موسی الکاظم علیه‌السلام: بدان كه خداوند... اندوهگينان را نه به قدر اندوهشان، بلكه به قدر مهربانى و رحمت خود گشايش می‌دهد امروز پنجشنبه ۱ آذر ماه ۱۹ جمادی الاولی ۱۴۴۶ ۲۱ نوامبر ۲۰۲۴ https://eitaa.com/joinchat/1700987647C6380ef701f