هــمــســــ💞ــــرانـہ
همسر خود را درست آنگونه که امروز هست، بپذیرید.
همیشه بیاد داشته باشید، سعی نکنید او را تغییر دهید و این از رازهای اصلی زندگی زناشویی است.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌿فرا رسیدن
✨🌙ماه #شعبان
ماه عبادت🌙✨
مبارک.........🌺
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مجردانـہ
💚💚
اگر برای رفع تنهایی، دلتنگی، حرف و حديث ديگران، مشكل اقتصادی، يا نياز جنسی قصد ازدواج داريد، فراموشش كنيد!
تا عشق نباشد خوشبختی محال است.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🍂 #داستان_آموزنده187
#دالان_بهشت
در مقابل آتشی که وجود مرا می سوزاند، رفتار او آب یخی بود که اعصابم را مختل می کرد و از خودم و وضعی که داشتم بیزار. ذره ذره تحملم تمام می شد و از این که آمده بودم بی نهایت پشیمان بودم. غمی سنگین به دلم چنگ میزد و احساس تلخی از حقارت و کوچک شدن به من دست می داد، بی اختیار اخم هایم لحظه به لحظه بیش تر درهم فرو می رفت. صدای خنده های آن ها با وجود معذب و قیافه درهم من که هیچ جوری نمی توانستم معمولی و بی اعتنا نشانش بدهم، ناهمانگی عجیبی داشت.مدام به خودم برای این که آمده بودم، بد و بیراه می گفتم:
خوب شد؟! خیالت راحت شد؟ دیدی چطوری انگار تو یک دیواری، ندیده گرفتت؟! خوب خودتو سنگ روی یخ کردی؟! بی چاره، تو مثل یک وصله ناهمرنگ دیگه هیچ وقت توی این جمع رفو نمی شی. اومدی این جا که چی؟ که ازش توجه و اعتنا گدایی کنی؟!
غرق این افکار عذاب آور بودم که یکدفعه مرتضی گفت:راستی مهناز خانم تبریک، شنیدم مهدکودک باز کردین.
فرزانه ادامه داد: واقعاً کار خوبیه، هم شغل خوبیه هم محیط خوبی داره، نه؟
شاید مرتضی هم با دیدن قیافه درهم من خواسته بود مرا از آن حالت در بیاورد و خبر نداشت وضع این جوری خراب تر می شود. چون یکدفعه همه ساکت شدند و حواس ها متوجه ما شد. تمام نیرویم را به کار می بردم که صدایم نلرزد و سنجیده و آرام و درست جواب بدهم. سرم را تکان دادم و گفتم:
خوب، اگه آدم بچه ها را دوست داشته باشه، بله کارخوبیه، منتها کار من اون جا بیش تر کارهای دفتریه. مریم بیش تر از من با بچه ها سرو کار داره.
محمد به جای من از مادر پرسید: همون مریم مهدوی،مادر جون؟!
وای خدا، انگار خانه را توی سرم کوبیدند، جلوی چشمهای همه، چرا از مادر پرسید؟ چرا از من نمی پرسید؟! می داند که حواس همه به ماست،می خواهد همه بفهمند اوست که دلش نمی خواهد با من هم کلام شود. از حرص و غصه ولجبازی داشتم خفه می شدم. با خود گفتم شاید پشیمان شده که هشت سال پیش هم نگذاشته دیگران بفهمند او بوده که مرا نخواسته و حالا می خواهد تلافی کند. زجری که به خودم داد و پیش خودم در تنهایی کشیدم کم بوده که حالا می خواهد تمام و کمال خردم کند؟!حرص همراه هجوم فکرهای مختلف داشت اعصابم را از کنترل خارج می کرد. بعد از این همه سال زجر، این همه سال انتظار تلخ، حالا حقم این بود؟ بدبخت! خوب شد؟ دوباره خوب لگد مالت کرد؟ خیالت راحت شد؟ برای چی اومدی؟ این جا چه کار داری؟ این همه زجر رابرای چی می کشی؟! ...
خودم هم نفهمیدم چه شد. وقتی به خود آمدم که سراپا ایستاده بودم و می گفتم:
با اجازه فرزانه جون، آقا مرتضی، من چند تا کار عقب افتاده دارم باید برم.
یکدفعه سکوت شد. فرزانه و مرتضی با تحیر گفتند: چی؟الان؟ ناهار نخورده؟
مادر و امیر هم با ناراحتی گفتند: کجا؟
در جواب مرتضی و زنش گفتم:
به خدا مامان می دونن، صبح هم اگه به شما قول نداده بودم نمی اومدم، وظیفه ام بود بیام ببینمتون که موفق شدم.
بعد با نگاهی که به مادر و امیر کردم به آنها فهماندم که دوباره آن روی سگی ام بالا آمده تا دیگر اصرار نکنند.
امیر با ناراحتی گفت: خیلی خوب، صبر کن می رسونمت.
نه امیر جان، خودم می تونم برم.
نه صبر کن، سر ظهره.
مگه روزهای دیگه کسی منو می رسونه سرکار؟ خودم میرم.
بعد رو به همه یک خداحافظی دسته جمعی کردم و برگشتم بروم که ناگهان شنیدم:
امیر، تو باش. من می رم.
غیر ممکن بود. محمد بود. نفسم بند آمد. حتی جرئت نکردم رویم را برگردانم. سکوت ناگهانی همه، وضع را وخیم تر کرد
محمد به مادر گفت: مادر جون، با اجازه، من مهنازخانم رو می رسونم. می رم خونه. قراره یک کتاب برای امیر بیارم. برمی دارم و می آم.
طفلک مادرم نمی دانست چه بگوید، و امیر بدتر ازمادر. من در حالی که سعی می کردم سحر را که سفت به گردنم چسبیده بود و گریه می کرد به امیر بدهم با حرصی که تلاش می کردم مخفی کنم،
گفتم: خیلی ممنون خودم می رم.
محمد خیلی جدی گفت: گفتم که کار دارم.
لجم گرفت. انگار من آدم نبودم یا در مورد کنیزش حرف می زد. سحر را به امیر دادم و همان طور که دوباره خداحافظی می کردم بدون این که نگاهش کنم گفتم:
شما به کارتون برسین، من خودم می رم. خداحافظ.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ
🚻ارتباط نزدیک زن و شوهر فراتر از حرف زدن و گوش دادن است .
💕 این ارتباط شامل قدرت #هم_حسی و #همدلی با طرف مقابل است؛
👈 بدین معنا که فرد خود را جای همسرش فرض کند تا او را بهتر درک کند.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
چطوری فضای دستشویی را خوشبو کنیم؟
کافیست داخل رول دستمال چند قطـــره عطر بریزید ، بو تا مـــدت ها بر روی آن باقی و با هر بار چرخش بـو پخش میشود ! 👌
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💗🦋💞
دوران مجردی تمام شد🙅🏻♂
🌹این طور نباشد که مرد چون در دوران مجردی، ساعت ده شب میآمده خانه پدر و مادرش، حالا هم که زن گرفته این طور ادامه بدهد،
نه! حالا باید ملاحظه همسرش را بکند.👌🏻
#مقاممعظمرهبری ۷۳/۹/۲
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🍂 #داستان_آموزنده188
#دالان_بهشت
از خانه بیرون آمدم. چه اوضاعی شده بود، همه در سکوت حواسشان به ما بود.
اما محمد صبر نکرد، گفت: با اجازه، فعلاً خداحافظ.
در را بست و به سرعت دنبال من که داشتم به قدم هایی که به دویدن بیش تر شباهت داشت می رفتم، دوید.
صبر کن، کارت دارم.
جواب ندادم. دوباره آن رعشه لعنتی برگشته بود. باخود می گفتم خدا کند نیاید. خدایا اگر دوباره حالم به هم بخورد؟! چه کار داشت؟! به اندازه کافی خردم کرده بود دیگر چی می خواست؟!
توی کوچه، در حالی که یکی دو قدم بیش تر با هم فاصله نداشتیم، با لحنی محکم که برای من گزنده و تلخ بود، گفت: گفتم صبر کن باهات کاردارم.
ایستادم، ولی برنگشتم. نمی توانستم با او روبرو شوم.دست هایم را مشت کرده بودم بلکه لرزه تنم کم تر شود. همان طور که کنارم می ایستاد،بدون این که نگاهم کند، گفت: ماشین من اون جاست.
گفتم که خودم می تونم برم.
منم گفتم که باهات کار دارم.
چرا این طور حرف می زد؟ چرا چنین با تحکم و سرد دستور می داد و رفتار می کرد؟!
با حرص گفتم: ولی من با شما کاری ندارم.
از کنارش که در ماشین را باز کرده بود، گذشتم.
آستین لباسم را گرفت، نه با ملایمت، با عصبانیت مرا به طرف عقب کشید: گفتم باهات کار دارم، سوار شو، می تونی بفهمی یا نه؟!
باور نمی کردم، اهانت از این بیش تر؟ این همان محمد آرام بود؟ اصلاً چه حقی داشت با من این طور رفتار کند؟ من را به هیچ می گرفت، آخربه چه حقی؟! خواستم چیزی بگویم، ولی تقریباً به زور مرا سوار ماشین کرد و در رابست.
دوباره احساس آن روزی که توی گوشم زده بود، پیداکردم. احساس خفیف شدن، احساس خواری و شکستگی و هیچ شدن. آن موقع مستحق این رفتاربودم، ولی حالا چه؟!
بغض گلویم را گرفت، بغضی که ثمره هشت سال رنج و عذاب شبانه روزی بود. بغضی که هشت سال قورت داده بودم و حالا با این رفتارش باعث می شد که خفه ام کند. صدایم به فریاد بلند شد و خودم هم نفهمیدم چه شد که عقده هشت سالهام را با کینه و غیظ و نفرت بیرون ریختم.
چی کار داری؟ از جون من دیگه چی می خوای؟ بعد از این چند سال اومدی که دوباره منو خرد و له کنی و بری؟ که به دیگران چی رو بفهمونی؟خیال می کنی نمی دونم برای چی دوباره خواستی با امیر این ها رابطه برقرار کنی؟!
هاج و واج مانده بود و با چشم هایی که از غضب به سرخی می زد، گفت: من از جون تو چی می خوام؟ من تو رو خرد کردم؟! تو رو خدا بس کن،نگذار فکر کنم هنوز عقلت نمی رسه.
بعد با زهرخندی تلخ اضافه کرد: در تعجبم برای فراموش کردن اون تجربه تلخ چطور تا حالا ازدواج نکردین؟! اگه ....
نتوانستم طاقت بیاورم، حرفش را بریدم. احساس کردم مسخره ام می کند. مخصوصاً با حرف آخرش کاملاً از کوره در رفتم. با همه توانم فریادزدم. فریاد زدم تا اشک هایم را کنار بزنم.
داری اعتراف می کنی که فکر می کردی عقلم نمی رسه آره؟! اشتباه می کنی. هم اون موقع عقلم می رسید، هم حالا. خیلی خوب هم عقلم میرسه، این قدر که از همه مردها نفرت داشته باشم. این قدر که بفهمم مردها فقط اسمی از مرد دارن، یک مشت نامردن که فقط، فقط حرف می زنن، دروغ می گن، بهت قول می دن و بعد زیر قولشون می زنن. این قدر عقلم می رسه که از تو، از گذشته ام و از هرچی مرده متنفر باشم.
در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و سوار اولین ماشینی که می گذشت شدم، در حالی که او مبهوت، سرجایش خشکش زده بود و به من خیره مانده بود. اشک هایم سرازیر شده بود که از راننده که با تعجب از توی آینه نگاهم میکرد، خجالت می کشیدم. خدایا، چه کار کرده بودم؟ برای این که مرا پس نزده باشد،برای این که دوباره تحقیر نشوم، برای این که می ترسیدم دوباره خفیفم کند، تمام خشمم را از بی اعتنایی اش و تمام رنجی که این چند سال کشیده بودم، توی صورتش کوبیده بودم و درد می کشیدم. خیلی سخت است که آدم با دست خود قلبش را به لجن بکشدو دور بیندازد، فقط برای این که بر دیگری پیشی بگیرد. من از سر ترس، تمام دردم رابه صورت نفرت بیرون ریخته بودم و حالا پشیمان بودم. چرا؟ نمی دانستم. با خود میگفتم « مگه ندیدی چطوری ندیده ت می گرفت ؟! مگه توهین رو توی حرف زدن و رفتارشندیدی؟!» پس چرا از این که به او نیش زده بودم به جای احساس آرامش، رنج می بردم و درد می کشیدم؟ « آخه احمق، چرا لااقل صبر نکردی ببینی چی کار داره؟! تو که هشت سال صبر کرده بودی ده دقیقه هم رویش. نمی مردی که ... »
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌤🥀♥️
فروردین را کوچه به کوچه میگردم
به دنبالت...
تا تو را از این بهار عاشقانه عیدی بگیرم.
#محمد_خسروابادی
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🍂 #داستان_آموزنده189
#دالان_بهشت
وقت هایی هست که دنیا با همه بزرگی برای آدم مثل قبری تاریک و تنگ می شود و همه هوای دنیا، جلوی خفگی آدم را نمی گیرد. آن روز برای من از آن وقت ها بود. خدایا، اصلاً چه لزومی داشت دوباره من و او با هم روبرو شویم؟ چه حکمتی چه مصلحتی توی این برخورد دوباره بود، غیر از شکنجه روح فرسوده من؟! پس این سرطانی که مثل خوره، جان من را می خورد کی می خواهی تمام کنی؟!
بی قرار و ناآرام به خانه رسیدم، در حالی که هنوز اشک هایم مثل باران جاری بود. بعد از سال ها دوباره چشمه اشکم روان شده بود. خدایا چه کنم؟! صدای اذان بلند شد و مرا بی اختیار به سمت پنجره کشاند. نمی دانم در وجودم چه ارتباطی بین اذان و آسمان هست که وقتی اذان را می شنوم دوست دارم آسمان را هم ببینم. صدای اذان توی آن ظهر خلوت جمعه و سکوت محیط و نگاه به آسمان آبی و فراخ،قلبم را بی طاقت تر از آن که بود کرد. هق هق کنان و از ته دل زار زدم و آن قدر اشک ریختم که احساس کردم آرام آرام آخرین قوای بدنم هم تحلیل می رود. با حال زار رفتم سراغ قرص های معده ام و بعد از سر ضعف دراز کشیدم و نفهمیدم کی با چشمانی خیس ازاشک خوابم برد.
گاهی آدم حاضر است هر چه دارد بدهد تا فقط چند ساعت بی خبر و رها از قید چیزهایی که آزارش می دهد، در سکوتی محض آرامش بگیرد. همان موقع هاست که خواب به داد آدم می رسد، و اگر مثل علاج کامل نباشد، لااقل مثل مسکنی قوی دردها را در زمان حال از آدم دور می کند. آن روز خواب برای من با همه آشفتگی اش این طور بود. فراموشی و فرار از زمان حال.
با صدای آرام مادر و ثریا هوشیار شدم، ولی چشم هایم را باز نکردم، ثریا داشت می گفت:
دیدین بیخودی حرص و جوش خوردین. من که گفتم حتماً یاخوابیده یا رفته پیش مریم.
چه می دونم مادر، وقتی دیدم جواب تلفن رو نمی ده،دلم هزار راه رفت.
صدای بلند امیر آمد: ثریا کجایی؟ پس چرا نمی آی؟
مادر آرام گفت: مادر یواش، خوابیده.
امیر با لحنی گزنده و پر از حرص گفت:
ا ، پرنسس خواب تشریف دارن؟!
و در جواب مادر و ثریا که می گفتند « یواش تر » باصدایی بلند تر از قبل ادامه داد:
مامان، به خدا دیگه من از دست رفتار شما، بیشتر ازخود اون دارم ذله می شم. آخه مادر من، چرا قبول نمی کنین که این دیگه یک دختر بچه هفت هشت ساله نیست؟! به خدا من امروز جلوی این ها آب شدم. باز دارین اشتباه چندسال پیش رو ادامه می دین ها. بالاخره کی باید بفهمه مردم نوکر باباش نیستن؟! کی یاد می گیره چه جوری رفتار کنه؟!
ثریا برای این که غائله را ختم کند، گفت: سحر کو؟بریم دیر شد.
پایین پیش محمده.
محمد؟! پس محمد همراهشان آمده بود؟ الان آن پایین دم در است؟! چقدر دلم می خواست بلند شوم و از پنجره پایین را ببینم، ولی می ترسیدم ازصدای تخت بفهمند که بیدارم.
دوباره با حرف های امیر که نمی دانم حس می کرد من بیدارم، یا با صدای بلند می گفت که بیدار شوم، حواسم متوجه حرف های او شد.
مادر جون، هی نگین با مردم خوب رفتار می کنه، به خدا اگه ناصر و مریم نبودن، این با این خلق و خویش نمی تونست اون مهد رو هم بچرخونه.من بچه که نیستم، اسمش اینه، ایشون مدیر اون جان ولی اصل قضیه گردن ناصر و مریم است. خوب آخه تا کی این هر کاری دلش می خواد بکنه و دیگران جورش را بکشند؟!بالاخره باید درست زندگی کردن رو یاد بگیره یا نه؟!
یک لحظه فکر کردم، همچو بیراه هم نمی گوید. واقعاًاگر ناصر و راهنمایی ها و تلاشش نبود و پشتکار و زحمت های مریم، من اصلاً از عهده برنمی آمدم. ولی من کی فکر کردم همه نوکر بابامند؟! چرا امیر این طور در موردم قضاوت می کرد؟!
ثریا گفت:
امیر جان، الان چه وقته این حرف هاس؟ از اون گذشته این ها که مربوط به مادر نمی شه. تو بعد با خود مهناز حرف بزن.
امیر کلافه گفت:
پس کی وقت این حرف هاس؟! به مامان می گم چون مقصرن.شما یک امروز خودتون رو جای من بگذارین ...
ثریا گفت:
ا ، امیر چرا حرف غیر منطقی می زنی؟ خوب مادر هم اونجا بود. مادر هم ناراحت شد. از آن گذشته، تو چرا خودتو جای اون نمی گذاری. تو چه می دونی توی سر اون چی گذشته؟ تازه حالا هم طوری نشده، خواهش می کنم ...
امیر حرفش را قطع کرد. اما دوباره ثریا با لحنی که هم رنگ خواهش داشت هم بازدارنده بود، گفت:
امیر خواهش کردم. زود باش بریم، دیر شد.
امیر عصبی گفت:
خوبه دیگه، مامان کم بود تو هم اضافه شدی.
بعد در را به هم زد و رفت. ثریا به مادر اصرار کرد که همراهشان برود.
ولی مادر گفت:
مادر جون، من دیروز آمدم. از قول من هم سلام برسون.ایشاالله فردا با مهناز می آم. چند روزه می خواد بیاد بیمارستان نمی شه، برین به سلامت.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💗🦋💞
🌿پدر و مادرِ عروس و داماد وظیفه دارند که...
پدر و مادرها باید سعی کنند محبت زن و شوهرها را – این بچههاشان را – جوانهایی را که ازدواج میکنند – تأمین کنند.
گاهی ممکن است یک دلخوریهایی پیش بیاید، پدر و مادرها که تجربهدارتر هستند، بزرگتر هستند، عاقلتر هستند، نگذارند که این دلخوریها به دلسردی زن و شوهر جوان از هم متنهی شود.
#مقاممعظمرهبری ۸۰/۱۲/۹
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
عشق یعن....
زُل بزنم به چشمانت؛
عشق یعنی....
گره بیفتد میان دستهای من و تو...
عشق یعنی...
«تــو» هستی که هستم؛
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿