«دوستت دارم» معنای بزرگی دارد:
یعنی مسئولیت پذیری
یعنی جوانمردی
یعنی قدرت محبت
یعنی وفاداری
یعنی صداقت...
#دوستتدارمبهترینم
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ
📌وقتی همسرِتان با شما درددل میکند؛
نگویید: حقته!
نگویید: راست گفته!
نگویید: مقصر خودتی!
حتی اگر شما هم در جریان موضوع هستید حرفی نزنید. بگذارید تخلیه شود و کنار شما به آرامش برسد. چه مرد و چه زن نیاز دارند که گاهی #فقط حرفهایشان شنیده شود و هیچ قضاوتی انجام نشود.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مجردانه
💚💚
گفته در قرآن خــ❤️ــدا
آرامشت با همــ🦋ــسر است
کی شود این آیــ🍃ــه اش
مشمول حال مـــ🙈ــا شود!
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🍂 #داستان_آموزنده193
#دالان_بهشت
سرم را بلند کردم و سحر را دیدم که محمد سعی می کرد از امیر جدایش کند. فرزانه صدا زد و محمد همراه سحر که از بس گریه کرده بود به هقهق افتاده بود، آمد.
فرزانه گفت: بدینش به عمه ش، شاید آروم بگیره.
بی آن که نگاهم کند، از فرزانه پرسید: می تونه بغلش کنه؟
دستم را دراز کردم و سرم را تکان دادم.
محمد باز رو به فرزانه گفت: برین توی سایه.هوا گرمه.
آن روز بالاخره هم ثریا کارش به بیمارستان کشید و هم سحر مریض شد. دکتر به ثریا اخطار کرد که اگر دقت نکند، بچه اش را سقط می کند، سحر هم گرما زده شده بود.
طفلک امیر پریشان حال و آشفته یکسره یا مشغول سحر بودکه آرام نمی گرفت یا ثریا که با خواهش و تمنا سعی داشت آرامش کند. چقدر آن چند روزاشک ریختم. گریه های ثریا آن قدر سوزناک و از ته دل بود که همه حتی غریبه ها متاثر می شدند و اشک می ریختند و من از همه بدبخت تر هم به حال خودم زار می زدم و هم به حال ثریا.
بعد از سال ها محمد نزدیکم بود و من لذت تلخ داشتن محمد در عین نداشتن را تجربه می کردم. نزدیکم بود، جلوی چشم هایم، ولی دور بود به وسعت حریم بین دو غریبه و من مجبور بودم مواظب رفتار و نگاهم باشم که به سمت او نچرخد، چون از او هم غیر از توجه توی ماشین دیگر توجهی ندیده بودم. زجر می کشیدم وخون گریه می کردم. او مرا نمی دید و من مجبور بودم که نادیده اش بگیرم و خونسرد ازکنارش بگذرم و باید اعتراف کنم آن روزها من بیش تر از زخم دل خودم بود و برای بیچارگی خودم که گریه می کردم، نه برای زهرا خانم. بی تفاوتی محمد، نگاه کنجکاو دیگران که می دانستم ما را زیر نظر دارند و زجری که خودم برای بی تفاوت بودن میکشیدم دلم را به آتش می کشید و به بهانه زهرا خانم، همپای ثریا اشک می ریختم.
من که سال ها فقط برای دیدن او پرپر زده بودم حالامی فهمیدم دیدن او بدون داشتنش، مثل ذره ذره مردن، چقدر طاقت فرساست. با این همه از تمام شدن این روزها و شروع شدن روزهای خفقان آور گذشته می ترسیدم. تنها ماندن با کابوس لعنتی آن هشت سال که حالا با دیدن دوباره اش مسلماً سخت تر هم بود، فشاردلهره و ترس از آینده و تردید، نفسم را می برید و من درمانده عقلم به جایی نمیرسید. به سختی ظاهرم را حفظ می کردم. چون با تمام آن احوال، دوست نداشتم در چشمش ذلیل باشم.
همه این زجرهای طاقت فرسا را به تاوان یک حماقت، یک ناپختگی که جوانی ام را مثل برف توی آفتاب از من گرفته بود، می کشیدم و راهی برای فرار به عقلم نمی رسید.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
......ماه بنی هاشم آمد؛
عید تون مبارک 🦋🦋
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
✨✨✨✨
چه خوب شد که خدا
تو را داده به ما!
#یاقمربنیهاشم
دلگرمی ارباب...
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مخاطب_خاص_قلبم
❤️❤️❤️
اینکه همسر شما بشنود که او فردی بیهمتاست و هیچ مرد دیگری نمیتوانسته شما را به این اندازه خوشبخت کند، یک حس فوقالعاده به او میدهد. پس این حس خوب را به او هدیه کنید.😍😍
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هدایت شده از حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
https://eitaa.com/kashaneh_mehr/970
لینک پارت اول رمان♥️♥️♥️♥️
🍂 #داستان_آموزنده194
#دالان_بهشت
وی آن شلوغی و هنگامه عزا، هیچ کس خبر از مغز آشفته و پریشان من نداشت که چطور زیر فشار له می شدم. فرزانه و مرتضی آن جا بودند و تقریباً تمام کارها به عهده محمد بود. خانه شلوغ بود و مرتب عده ای برای تسلیت در رفت و آمد بودند و این میان چند تا از اقوام مادری ثریا از مشهد آمده بودند که پذیرایی مداوم از آن ها توی یک آپارتمان کوچک مشکل بود. گهگاه از شدت خستگی و سر وصدا حس می کردم سرم دارد منفجر می شود، اما چاره ای نبود. در میان مهمان ها فقط پیرمردی که اسمش سید جعفر و دایی زهرا خانم بود، خیلی به دردمان خورده بود. چون هم سحر خیلی به او علاقه پیدا کرده و سرش با او گرم بود هم دیگران به ملاحظه سن و سال سید جعفر، در رفت و آمد و سر و صدا کردن مراعات می کردند و من چقدر صورت نورانی ومهربانش را دوست داشتم. می گفتند سید مردی عارف و متدین است که خیلی ها توی شهرشان به او اعتقاد دارند و بعضی ها دوست دارند صیغه عقدشان را سید جعفر بخواند. برای همین امیر گهگاه که آخر شب ها فرصتی پیدا می کرد، سر به سر سید جعفر می گذاشت و پیرمرد که بار اول بود امیر را می دید، با چه محبتی جواب شوخی های امیر را می داد.یکی از همان شب ها بود که محمد و مرتضی و امیر همراه چند نفر از اقوام ثریا دور هم نشسته بودند و سید جعفر از پسرش پرسید:
آقا، بالاخره برای برگشتن بلیت گرفتی؟!
امیر مهلت نداد و گفت:
دایی جان، حالا چه عجله ای دارین، این همه راه اومدین، چند روز بیش تر بمونین خستگی تون در بره.
سید جعفر مظلوم و خندان گفت:
نه آقا، همین قدر هم زیادی زحمت دادم.
امیر به شوخی گفت:
حاج آقا می ترسین عروس و دامادها عاقد گیر نیارن؟!به خدا تازه ثواب هم داره، داماد دو روز هم دیرتر توی تله بیفته، دو روزه! شما را دعا می کنه.
سید جعفر گفت:
نه، این دفعه که نمی مونم. ولی محمد آقا قول داده منو برای عروسی اش دعوت کنه. ایشاالله اون وقت می آم ببینم برای دیرتر شدن دعا میکنه یا زودتر صیغه خوندن!
امیر با تعجب گفت: محمد قول داده؟! محمد غلط کرده،آن سر دنیا کجا؟ من و شما کجا؟
محمد با لبخند گفت: حالا کی گفته من اون جا می خوام زن بگیرم؟!
احساس کردم تمام خون تنم توی صورتم دوید. سینی چای را به امیر دادم و فوری تقریباً فرار کردم توی آشپزخانه. دردی که هستی آدم رابسوزاند و بخواهی از دیگران مخفی اش کنی، تازه لبخند هم بزنی، عذابش چند برابر میشود. یک آن فکر کردم کاش ازدواج کرده بود، کاش من ازدواج کرده بودم. کاش یک عاملی جبراً باعث می شد این شکنجه تمام شود، خسته شدم. چقدر این زجر را تحمل کنم؟ درد این که نتوانی حرف بزنی، نتوانی فریاد بزنی و آنچه دارد خفه ات می کند بیرون بریزی و آن وقت قیافه ظاهر و آرام هم داشته باشی، درد کمی نیست. نمی دانستم از وضع مسخره خودم بخندم یا گریه کنم. بعد از چند سال انتظار حالا به بهانه مرگ یک بنده خدا،نزدیکم بود بدون این که حتی جرئت کنم راحت نگاهش کنم، مثل یک غریبه. هجوم احساسهای مختلف وجودم را له می کرد. آخر حاصل این وضع چه بود؟! حاضر بودم باقی عمرم راهم همین طور سر کنم؟! نمی دانستم.
خدایا، چه نیرویی توی این وجود بود که مرا این طور اسیر کرده بود، قسمت اعظم جوانی ام را گرفته بود، همه افکارم و تمام زندگی ام را؟این چه رازی بود که این همه زجر نتوانسته بود بیزارم کند؟ چه باعث می شد این طور برده وار حتی به این شکل نزدیکش بودن هم راضی باشم و شکنجه هایی را که فرسوده ام می کرد تحمل کنم؟ خدایا، من احمق بودم یا مجنون؟ چرا وجودش به من آرامش می داد،حتی حالا که ندیده ام می گرفت؟ در رفتار او چه بود که به من اطمینان قلب می داد؟نمی دانم. شاید به این خاطر بود که برخلاف آن که همه فکر می کنند یک زن ممکن است عاشق پول یا ظاهر یا رفتار مرد شود، زن همیشه عاشق قدرت مرد می شود و در نهان وجودخودش نمی تواند به مردی عشق ورزد که به قدرتش ایمان ندارد. محمد مردی بود که این حس را که قدرت دارد، در من به وجود می آورد. قبولش داشتم و اعتقادم به این که هر تصمیمی می گیرد درست است، باعث اطمینان عمیق و قلبی ام به او می شد و همین مقهور و اسیرم می کرد. ولی آخر تا کی؟ تا کی می توانستم با یک فکر زندگی کنم؟! من بودم و آیندهای مبهم که با دیدن دوباره او تلخ تر از همیشه پیش چشمم مجسم می شد و گذشته ای که دوباره با شدت زنده شده بود.
با شکنجه ای مداوم روزها مثل برق گذشت و شب هفت زهراخانم رسید.
زمان کی به خاطر دل آدم ها از حرکت ایستاده که این بار به خاطر دل بدبخت من بایستد؟
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ
در اختلاف خانوادگی شجاع باش و از همسرت معذرت خواهی کن 💗
💕زندگی زناشویی میدان جنگ نیست میدان عشق است وشادی💕
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿