eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 🌹 اولین غذایی که بعداز عروسیمان درست کردم استانبولے بود👌🌹 از مادرم تلفنی پرسیدم! شد سوپ..🍲😢😅 آبش زیاد شده بود ... منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...☺️❤️ روز دوم گوشت قلقلی درست کردم! شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻‍♀😅 تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😶😂😂🤔 ❤️👈🏻و میگفت : چشمم کور دندم نرم تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻‍🍳😌🌹 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*✨ازدواج درصورتی انسان را به خوشبختی می‌رساند🙂 که طرف مقابل، انسانی مؤمن و معتقد باشد🌱 و ازدواج را فقط از طریق 👈🏻اصولی و سنتی دنبال کند نه با روابط و دوستی های غیرمجاز♨️😶 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸 روانشناسان معتقدند بیشترین قهری که در یک رابطه زناشویی صورت میگیرد از سوی خانم هاست و تاکید میکنند که قهر بدترین نوع خشم است 💠قهر کردن زیادی نشانه عدم بلوغ روانیست... •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: با تشکر کردن از زحمات همسرتان، 💘 محبت او را جلب نمایید. ❄️ تشکر کردن محبت آفرین است . . . 😍 این و اول بخودم میگم 😊😍 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
📌 اگر برادر شما سوییچ ماشین همسرتان را بخواهد و شما بدون اجازه شوهرتان آن را به او بدهید آیا همسرتان ناراحت نمی شود؟! در بچه ها هم همین گونه است، والدین نباید بدون اجازه کودکشان اسباب بازی او را به دوستش یا کودک دیگری بدهند. باید به کودک احترام گذاشت. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هدایت شده از گسترده معراج✔
اطلاعیه برای استخدام صادر کرد 👏 ↙️ مهلت ثبت نام ↙️ http://eitaa.com/joinchat/4247126026C5a1e6af62a ⛔️ ☝️☝️ ✅آقایان ✅بانوان ✅شرایط استخدام99_400
❌❌خبری مهم مخصوص ❌❌ نماز تضمینی جهت رفع گرفتاری و شدن بسیار مجرب است😱😱 اگر همه راهها و امتحان کردید و ناامیدیداین نماز راهم امتحان کنید. مطمئن باشید نتیجه میگیرید💯🔴❌ 💯رفع گرفتاری 📛بچه دار شدن eitaa.com/joinchat/2678063114Cab9a0e3512
🔴 (ره) 💠هماهنگی و اخلاقی بین مرد و زن در محیط خانواده از هر لحاظ و به صورت صد در صد برای غیر انبیاء و اولیاء «علیهم السلام» غیر ممکن است. اگر بخواهیم محیط خانه گرم و باصفا و صمیمی باشد، فقط باید و استقامت و گذشت و چشم پوشی و رأفت را پیشه‌ی خود کنیم تا محیط خانه گرم و نورانی باشد. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
* برای خرید حلقه ی ازدواج با حمید به بازار رفته بودیم.😍 وضعیت هوا مناسب نبود.😐 بعد از کلی بالاوپایین کردن حلقه ها بالاخره یک حلقه انتخاب کردیم و راه افتادیم،حمید دنبال یک مغازه بود که من را آبمیوه مهمان کند.😋 بالاخره یک آبمیوه فروشی پیدا کرد،حسابی به خرج افتاد،هنگام خوردن آبمیوه سَرِ صحبت هایمان باز شد و به اینجا رسیدیم که چه قول و قرار با خدا گذاشته ام.😎 ماجرا را برای حمید تعریف کردم.نذر کرده بودم که چهل روز دعای توسل بخوانم و بعد هم اولين نفری که به خواستگاری امد و خوب بود به او جواب بله بگویم،اما انگار شما عجله داشتی و روز بیستم اومدین!!😅 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸 خوشبختی در میان خانه ی شماست آن را در باغ همسایه جستجو نکنید… 🍃🌸 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ یکی از اصول مهم صمیمیت واقعی، رعایت احترامِ همسر است. رعایت نکردن احترام متقابل، باعث می شود طرفین احساس عجز و بی ارزش بودن کنند و عصبانی شوند 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
#برزخ_اما_بهشت101 دیگر نمی شنیدم. خاله در حیاط نزدیک پله ها بود، با صدای بلند از من پرسید: – کارت وا
در حیاط را که بستم، صدای بسته شدن در ماشین چنان بلند و محکم بود که مثل سیلی به گوشم نواخته شد. وقتی وارد هال شدم، خدا خدا می کردم کسی مرا نبیند که طبق معمول صدای پر از سرزنش عمه، بقیه را هم از آشپزخانه بیرون کشید: – باز چی جا گذاشتی؟! – هیچی، رفتن. – وا، رفتن؟ در میانۀ پله ها بودم و خاله و مادر پرسان و متعجب پایین پله ها بودند: – رفتن؟ پس تو چرا نرفتی؟ و این بار واقعا خدا کمکم کرد که گفتم: – مثل اینکه حسام با دوستش قرار …. خاله نگذاشت ادامه بدهم: – لا اله الا الله، خدایا کی این بچه می خواد اهل بشه؟ برگشتم و به اتاقم پناه آوردم. با باقیماندۀ نیرویی که داشتم اشک هایم را پس زدم تا وجودم را که از درد و رنج به خود می پیچید از جا بلند کنم، و با خودم گفتم: « این راهی است که باید تا آخر رفت. » ساعت هشت و نیم شب بود و آن چهار ساعت برای من مثل قرن گذشته بود. همه اش خودم را سرزنش می کردم که کاش زودتر کیمیا را برده بودم. حالا تازه می فهمیدم که دیگر بدون کیمیا نمی توانم زندگی کنم. بدون او بلاتکلیف و حیران بودم و از همه بدتر هیچ جوری نمی توانستم جلو افکارم را بگیرم. تمام آن چهار ساعت هیچ کاری نتوانسته بودم بکنم، غیر از راه رفتن، نگاه به ساعت و انتظار کشیدن. دلم شور می زد و سخت بی قرار بودم. کیمیا تنها دارایی من برای سرپا ایستادن بود و منشا جدال با قلبم برای عاقل بودن. مطمئن بودم که دکتر نباید این قدر طول کشیده باشد و از فکر این که واقعا حسام سراغ دوست هایش رفته، قلبم آتش گرفت و باز از این فکر که شاید از خدا خواسته که من نروم، دیوانه شدم. مثل دیوانه ها قدم می زدم و به هر صدای ماشینی خودم را سراسیمه به پشت پنجره می رساندم. تا این که بالاخره ساعت هشت و نیم مادرم از پایین صدا زد: – ماهنوش! ماهنوش! کیمیا اومد. خبر نداشت که من قبل از این که حسام زنگ در را بزند، از پشت پنجره رسیدنشان را دیده ام. حالا داشتم نگاهش می کردم که بعد از زنگ با احتیاط کیمیا را که خواب بود، از صندلی عقب ماشین بغل کرد و کاپشنش را رویش انداخت. بی اختیار لبخند زدم. دیگر کاملا وارد شده بود. ناخودآگاه باز احساس کردم چقدر دلم برای هر دوی آن ها تنگ شده است. هر دوی آن ها؟ فوری افکارم را پس زدم و به احساسم مجال جولان ندادم، چهره ام را درهم کشیدم و سعی کردم حالت خشک و بی روح داشته باشد. چند لحظه صبر کردم، بعد درست مثل هنرپیشه ای که نقشش را تمرین کند، سعی کردم چشم هایم را خالی از احساس کنم و با یاد آوردن این که از پیش دوست هایش می آید، سردی لازم را در رفتارم داشته باشم. دست هایم را مشت کردم و از در بیرون آمدم. داشت برای خاله توضیح می داد که چرا دیر شد، و من همان طور که کیمیا را نگاه می کردم، سلام آهسته ای کردم و بدون این که حرفی بزنم، دستم را جلو بردم. جواب سلامم را نداد، فقط گفت: – خودم می آرمش. و از پله ها بالا رفت. ساک روی شانه اش بود و کیمیا بغلش. ✍🏻نازی صفوی ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿