هــمــســــ💞ــــرانـہ
یکی از اصول مهم صمیمیت واقعی، رعایت احترامِ همسر است.
رعایت نکردن احترام متقابل، باعث می شود طرفین احساس عجز و بی ارزش بودن کنند و عصبانی شوند
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
#برزخ_اما_بهشت101 دیگر نمی شنیدم. خاله در حیاط نزدیک پله ها بود، با صدای بلند از من پرسید: – کارت وا
#برزخ_اما_بهشت102
در حیاط را که بستم، صدای بسته شدن در ماشین چنان بلند و محکم بود که مثل سیلی به گوشم نواخته شد. وقتی وارد هال شدم، خدا خدا می کردم کسی مرا نبیند که طبق معمول صدای پر از سرزنش عمه، بقیه را هم از آشپزخانه بیرون کشید:
– باز چی جا گذاشتی؟!
– هیچی، رفتن.
– وا، رفتن؟
در میانۀ پله ها بودم و خاله و مادر پرسان و متعجب پایین پله ها بودند:
– رفتن؟ پس تو چرا نرفتی؟
و این بار واقعا خدا کمکم کرد که گفتم:
– مثل اینکه حسام با دوستش قرار ….
خاله نگذاشت ادامه بدهم:
– لا اله الا الله، خدایا کی این بچه می خواد اهل بشه؟
برگشتم و به اتاقم پناه آوردم. با باقیماندۀ نیرویی که داشتم اشک هایم را پس زدم تا وجودم را که از درد و رنج به خود می پیچید از جا بلند کنم، و با خودم گفتم:
« این راهی است که باید تا آخر رفت. »
ساعت هشت و نیم شب بود و آن چهار ساعت برای من مثل قرن گذشته بود. همه اش خودم را سرزنش می کردم که کاش زودتر کیمیا را برده بودم. حالا تازه می فهمیدم که دیگر بدون کیمیا نمی توانم زندگی کنم. بدون او بلاتکلیف و حیران بودم و از همه بدتر هیچ جوری نمی توانستم جلو افکارم را بگیرم. تمام آن چهار ساعت هیچ کاری نتوانسته بودم بکنم، غیر از راه رفتن، نگاه به ساعت و انتظار کشیدن.
دلم شور می زد و سخت بی قرار بودم. کیمیا تنها دارایی من برای سرپا ایستادن بود و منشا جدال با قلبم برای عاقل بودن. مطمئن بودم که دکتر نباید این قدر طول کشیده باشد و از فکر این که واقعا حسام سراغ دوست هایش رفته، قلبم آتش گرفت و باز از این فکر که شاید از خدا خواسته که من نروم، دیوانه شدم. مثل دیوانه ها قدم می زدم و به هر صدای ماشینی خودم را سراسیمه به پشت پنجره می رساندم. تا این که بالاخره ساعت هشت و نیم مادرم از پایین صدا زد:
– ماهنوش! ماهنوش! کیمیا اومد.
خبر نداشت که من قبل از این که حسام زنگ در را بزند، از پشت پنجره رسیدنشان را دیده ام. حالا داشتم نگاهش می کردم که بعد از زنگ با احتیاط کیمیا را که خواب بود، از صندلی عقب ماشین بغل کرد و کاپشنش را رویش انداخت. بی اختیار لبخند زدم. دیگر کاملا وارد شده بود. ناخودآگاه باز احساس کردم چقدر دلم برای هر دوی آن ها تنگ شده است. هر دوی آن ها؟
فوری افکارم را پس زدم و به احساسم مجال جولان ندادم، چهره ام را درهم کشیدم و سعی کردم حالت خشک و بی روح داشته باشد. چند لحظه صبر کردم، بعد درست مثل هنرپیشه ای که نقشش را تمرین کند، سعی کردم چشم هایم را خالی از احساس کنم و با یاد آوردن این که از پیش دوست هایش می آید، سردی لازم را در رفتارم داشته باشم.
دست هایم را مشت کردم و از در بیرون آمدم. داشت برای خاله توضیح می داد که چرا دیر شد، و من همان طور که کیمیا را نگاه می کردم، سلام آهسته ای کردم و بدون این که حرفی بزنم، دستم را جلو بردم.
جواب سلامم را نداد، فقط گفت:
– خودم می آرمش.
و از پله ها بالا رفت. ساک روی شانه اش بود و کیمیا بغلش.
✍🏻نازی صفوی
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
لبخندِ «تــو»♥️
کم از خورشید نیست ؛
بعد از طلوعِ خنده ی تو
"صبح" میشود ...☀️
#صبحتووووون عسل
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸
زندگی زناشویی پر از سوءتفاهمهایی است که فقط به این دلیل اتفاق میافتد که
دیدگاههای
زن و شوهر به یک مسئلهی واحد از دومنظر متفاوت است.😒
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#فرزند_دلبندم
گاهی ناخواسته با گفتن جملاتی سبب تخریب و از بین رفتن اعتماد به نفس و پشتکار کودک میشویم.
حواسمان باشه این جملات را از کلاممان حذف کنیم:
- دیدی نتونستی
- تو نمیتونی
- تو بلد نیستی
- هیچ کس نمیتونه
- هیچ کس از عهده آن کار برنمیاد
- تو کوچولویی
- بچه بازی نیست که
به فرزندانمان انگیزه تلاش بدهیم
و حمایت و هدایتشان کنیم تا با تلاش و پشتکار موفق شود.
وقتی موفق شد به او بگویید
- تو تونستی
- تو موفق شدی
- تو میتونی
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🦋🌿🦋🌿🦋 #رمان_فرشتهیمن #قسمت_5 _بچه ها فعلا حوصله ندارم.دارم میرم خونه قیافه همشون پکر شد و با نار
...:
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_6
من آدمی نبودم که به این راحتی تسلیم بشم.
روتخت دراز کشیدم و هندزفری رو گذاشتم تو گوشم تا خوابم برد.
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.بلند شدم ورفتم تو آشپزخونه ویه لیوان شیرکاکائو با بیسکوییت خوردم.بعدهم رفتم تو اتاقم تا آماده بشم برم دانشگاه.مانتو و شلوار تنگ سرمه ایم رو پوشیدم.جلوی آینه وایسادم و خط چشم نازک و رژلب و ریملم رو با دقت فراوان زدم و مقنعه سر کردم و یک عالمه وقتم هم سر درست کردن موهام رفت. به سمت دانشگاه حرکت کردم.تو راه همش به حرفهاش فکر میکردم.اصلا انگار من رو طلسم کرده بود.خودمم نمی فهمیدم چرا بهش فکر میکنم و این اعصابم رو خد میکرد.اینقدر تو فکر بودم که متوجه رسیدن به دانشگاه نشدم.با چند بار صدا کردن راننده یکدفعه به خودم اومدم و با یه عذرخواهی از ماشین پیاده شدم.
وقتی وارددانشگاه شدم دوباره بچه ها با کنجکاوی هجوم آوردند سمتم و با کنجکاوی زیاد همون سوالهای دیروزی رو پرسیدند و میخواستن بدونن که خانوم مهدوی چی بهم گفته.منم چون هنوز خودم درگیر بودم،نمیخواستم و نمیتونستم فعلا چیزی از حرفهاش به کسی بگم.
کلاس اولمون باهم مشترک نبود ولی کلاس دوم رو باهم بودیم.
کلاس که تموم شد وقتی داشت از کلاس بیرون می رفت بعد از یکم تردید بالاخره صداش کردم:
_خ...خاانوم مهدوی
با تعجب سمت صدا برگشت و بعد از دیدن من،با لبخند گفت:
+جانم عزیزم؟
قبل از اینکه جوابشو بدم زیرزیرکی یه نگاه مظلومانه به دوستام کردم؛همشون داشتن با تعجب و دهن باز نگاهم می کردند.دوباره برگشتم سمتش و آروم گفتم:
_میخواستم باهات حرف بزنم
وهمینطوری رفتم نزدیکش.لبخندش پررنگ تر شد.دستمو گرفت.سرش رو برگردوند طرف دوستش کهکنارش بود و گفت:
+محبوبه جان بعدا بهت زنگ میزنم صحبت کنیم.فعلا یاعلی
بعد برگشت سمت من و گفت:
+چه خوب!خوشحال میشم
باهم از کلاس بیرون رفتیم.پرسیدم:
_کجا بریم؟
یه ذره فکر کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
+میگم نظرت چیه بریم خونه ما؟اونجا میتونیم راحت تر باهم حرف بزنیم.
باخودم گفتم اگه الان بخوام برم خونشون حتما یا باید چادر سرم کنم یا باید نگاه های تند و تیز یا نصیحت های خانوادشو تحمل کنم.
با کمال پررویی پرسیدم:
باید چادر سرم کنم؟
خندید و گفت:
+نه بابا.چرا همچین فکری می کنی؟مگهمیشه زورت کنم که چادر بزاری؟اتفاقا تو خونه دیگه با لباس راحت می مونیم و سر فرصت با هم حرف میزنیم
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 #رمان_فرشتهیمن #قسمت_6 من آدمی نبودم که به این راحتی تسلی
...:
🌾🌾🌾
#فرشتهیمن
#قسمت_7
چیزینگفتم و به علامت اینکه برم فرقی نمیکنه شونه هامو بالا انداختم
بعد همونطور که داشت گوشیش رو از کیفش درمیاورد گفت:
+پس یه لحظه وایسا من یه هماهنگ بکنم بعد راه بیفتیم
منتظرموندم تا زنگ بزنه و به مامانش بگه.بعداز اینکه صحبتش تموم شد راه افتادیم سمت خونشون.
انتظار داشتم که مامانش با اخم و تخم ازم استقبال کنه و بعدش هم یه نصیحت؛ولی وقتی رفتم تو با یه خانوم خیلی مهربون و البته خوشتیپ روبرو شدم.مامانش با مهربونی زیاد بغلم کرد و کلی بهم خوش آمد گفت و از اومدنم ابراز خوشحالی کرد.ولی من برخلاف اون خیلی خشک و معمولی گفتم:
_سلام😐
خانوم مهدوی یا همون زهرا،همونطور که داشت چادرشو روی جالباسی آویزون میکرد برگشت سمت مامانش و گفت:
+مامان جان،ایشون نیلوفرجان هستند.یکی از همکلاسیای دانشگاهم.ما میریم توی اتاق؛میخوایم یکم با هم گپ بزنیم.هروقت پذیرایی آماده بود بگو خودم بیام ببرم.
مادرش لبخند زد و اینجابود کع فهمیدم چقدر لبخند مادر ودختر شبیه همه.انگار از رو همدیگه کپی کردهبودنشون
مامانش با لبخند گفت:
+باشه عزیزم؛صدات میکنم.خوش باشید
خانوم مهدوی سینی شربت رو که از قبل مامانش آماده کرده بود از روی امن برداشت و با سر راهنماییم کرد که برم تو اتاقش.چون دستش پر بود با پاش در روبست و گفت:
+تا شربتت رو بخوری من هم لباسهام رو عوض می کنم تا بعدش با هم حرف بزنیم.تو هم اگه دوست داری مانتوتو در بیار راحت باش
لبخند مصنوعی ای زدم و گفتم:
_ممنون راحتم
لیوان شربت رو برداشتم و میخواستم بخورم که مقنعه اش رو از سرش درآورد.وقتی موهاش رو دیدم دلم میخواست جیغ بزنم؛اینقدر که موهاش بلند و خوشگل بود.خیلی تعجب کردم.تو دلم گفتم خوش به حال شوهرش که اینقدر موهای خوشگلی داره.البته اگه اینا اصلا براشون خوشگلی و نازی اهمیت داشته باشه /:
وقتی نشست پرسیدم:
_شما واقعا همیشه تو خونه با آستین کوتاه و بدون روسری می گردید؟
خندید و گفت:
+آره بابا.چی درباره ما فکرکردی؟مثل اینکه کلا ما رو آدم فضایی فرض کردی.درسته که ما بیرون و جلوی نامحرم خیلی خودمون رو می پوشونیم،ولی توی خونه و جلوی محارممون آزاد و آراسته می گردیم؛البته اون هم با رعایت محدوده اش.اتفاقا خیلی هم سفارش شده که توی خونه زن جلوی شوهرش آرایش کنه و آراسته باشه.
ابروهامو دادم بالا و گفتم:
_آخه یکی از دوستای من می گفت که یه نفر چادری رو میشناخته بهشگفته من هیچوقت روسریمو درنمیارم و همیشه با پیراهن بلند و آستین دار تو خونه می مونم
گفت:
+شاید اون فرد دلیل خاصی داشته ولی ما مذهبیا اینطوری نیستیم.ما هرکاریرو به جاش انجام میدیم نه اینکه همیشه خودمونو بپوشونیم
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
🌾🌾🌾
#همسرانه
💠 برای مرد هیچ چیز آزاردهندهتر از این نیست که ببیند همسرش #افسرده و ناامید است.
💠 چرا که مردان با دیدن این حالت احساس میکنند فردی بیلیاقت و #ناتوان هستند که نتوانستهاند همسرشان را شاداب نگه دارند!
💠مردان خود را عامل اصلی خوشحالی و ناراحتیهای همسرشان میدانند.
💠 پس تصور نکنید وقتی ناراحتید او #سنگدل و بیتوجه است. او گاهی مهارت ارتباط را بلد نیست.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هر کس به مدار مغناطیسی علی ابن ابیطالب نزدیک تر شد،
این مدار بر او اثر میگذارد؛
او کمیل بن زیاد میشود،
او ابوذر غفاری میشود،
او سلمان میشود.
✍🏻حاج قاسم
#غدیر ♥️
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امواج_گوشی_و_وای_فای
امواج گوشی و وای فای زیاد شده و والدین نگران سلامتی فرزندان و خودشان هستند.
برای جلوگیری از این مضرات کلیپ رو ببینید.
#استاد_خیراندیش
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#همسرداری
زمان بیشتری را به همسرتان اختصاص دهید
محققان می گویند زوج هایی که روزانه دست کم 30 دقیقه را در کنار هم سپری می کنند، کمتر در معرض خطر جدایی و اختلاف قرار دارند.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔆 #خانواده_ولایی
✾ باید خودمان را اصلاح کنیم
↫ باید الگوی مصرف کشور و جامعه اصلاح شود.
✾ ما الگوی مصرفمان غلط است.
↫ چه جوری بخوریم؟
↫ چه بخوریم؟
↫ چه بپوشیم؟
✾ تلفن همراه توی جیبمان گذاشتهایم؛
↫ به مجرد اینکه یک مدل بالاتر وارد بازار میشود، این را دور میاندازیم و آن مدل جدید را باید بخریم؛
↫ چرا!؟
✾ این چه هوسبازی است که
ما به آن دچار هستیم
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿