فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر 🌙💫
خدایا! دلم تنگ است.
هم جاهلم، هم غافل
نه در جبههی سخت میجنگم
نه در جبههی نرم.
کربلای حسین عليه السلام تماشاچی نمیخواهد؛
یا حقی، یا باطل...
راستی من کجا هستم؟!
خدایا یا مرا از زمین بردار،
یا دست من زمینگیر را بگیر گناه غرقمان کرده
و غفلت دلمان را سیاه کرده!
#شهید_عباس_دانشگر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت صد و هفتم .........
مریم با عجله جواب داد : مریم راد منش و کیانافرهمند .
کیایی یه نیم نگاه به مریم انداخت و گفت : خانوم فرهمند خودشون زبون ندارن که شما جاشون حرف می زنید . نمره پروژه شما کامله .
اما نمره من رو نخوند .....
باید حرف می زدم مبادا اینکه فکر کنه کم اوردم : استاد کیانا فرهمند چند شده ؟
با بی میلی لای برگه های تو دستش رو گشت : کامل و به سلامت .
انگاری یه ادم دیگه ای شده بود .
بیچاره مریم و یه جوری ضایع کرد که نگو .
انتظار همچین برخورد سردی رو ازش نداشتم .
حالا اون یه درخواستی کرده بود و من جواب رد داده بود ولی امیدوار بودم با خودش کنار بیاد.
به همراه مریم از دانشکده بیرون اومدیم راهی خونه شدیم .
تموم کل راه فکرم در گیر این بود که نکنه من دل کسی رو شکسته باشم ولی بعد از چند دقیقه به خودم نهیب می زدم من ادم گرفتن تصمیمات الکی نیستم . من از روی فکر ارین رو انتخاب کردم .
اره من خیلی فکر کرده بودم و حسابی ارین و ازموده بودم تا تونستم بهش جواب مثبت بدم .
با رسیدن به خونه از مریم خداحافظی کردم و اونم رفت خونشون . حسابی گشنم بود و بوی ماهی شکم پر مامان ملیحه کل خونه رو برداشته بود .
به کتایون و مامان سلام گفتم و رفتم طبقه بالا تا لباسم رو عوض کنم . اقاجون و کامران هم ناهارشون رو برده بودند .
همین که وارد اتاق شدم ارین زنگ زد . درب اتاق رو بستم و جواب دادم : جانم ....... خسته نباشی ؟
متعاقبا جواب داد : جانت بی بلا خانمی ...... مرسی . کجایی الان ؟
جواب دادم : تازه از دانشکده برگشتم و میخوام برم ناهار بخورم . تو چی ناهارت رو خوردی ؟
نفسی به بیرون فرستاد : اره عزیزم . یه نیم ساعتی میشه . راستی کیانا موافقی امروز بیام دنبالت ببرمت جایی ؟
سریع و از سر ذوق جواب دادم : کجا مثلا ؟
اونم شیطنت به خرج داد : نمیگم تا بیام دنبالت ..... زودی برو ناهارت رو بخور ساعت ۴ میام دنبالت . اجازه بانو رو هم قبلا از پدرتون گرفتم .
گوشی رو قطع کردم و سریع لباسم رو عوض کردم و رفتم طبقه پایین .
مامان و کتایون دور میز ناهار نشسته بودن . منم به جمعشون اضافه شدم .
کتایون تا منو دید : چه خبر ابجی گلم ؟ خسته نباشی .
رو بهش جواب دادم : مرسی ...... هیچی نمراتمون رو گرفتیم و برا ترم بعد انتخاب واحد انجام دادیم .
همینجوری که داشت ماهی رو تقسیم می کرد گفت : حالا چند ترم دیگه درس داری ؟
دیس برنج رو گرفتم سمت مامان تا برا خودش برنج بکشه : ما که یه دوره مقدماتی گذرونده بودیم اگر این ترم هم گذرونده بشه که با ترم قبلی بشه یه سال دقیقا من دو سال و اندی دیگه باید برا گرفتن وکالتم تلاش کنم بعدش هم باید تو دفتر یه وکیل کار گزیده کار کنم تا بتونم پروانه وکالت بگیرم .
کتایون رو بهم گفت : خوبه ...... سختی داره خواهری گلم ولی بالاخره به نتیجه می رسی .
مابقی ناهار در سکوت خورده شد تا حواسمون جمع تیغ های ماهی باشه .
بعد از خورد ناهار رو مامان کردم : راستی اگر اجازه بدین امروز ارین میخواد بیاد دنبالم ساعت ۴ بریم بیرون .
مامانم که داشت بشقاب های ناهار رو که شسته بود خشک می کرد : برو به سلامت مادری ....... اقاجونت قبل از ظهر زنگ و گفت ارین جان تماس گرفته و اجازه خواسته تا ببرتت بیرون . مراقب خودتون باشین .
از اینکه ارین این قدر فهمیده برخورد می کرد و مراقب تمامی مسایل بود حتی اجازه گرفتن از بزرگتر ها ته دلم خوشحال بودم .
برگشتم به اتاقم تا ساعت ۴ وقت زیادی باقی نبود .
تصمیم گرفتم یه سر و سامونی به اتاق بدم .
دقیقا نیم ساعت طول کشید تا اتاقم رو مرتب کنم .
نزدیکی های ساعت چهار مانتو و شلوار بنفش ستی رو که به تازگی خریده بودم رو پوشیدم و همراه روسری مشکی که حاشیه هم رنگ مانتو و شلوار داشت سرم کردم و از پله به طرف پایین سرازیر شدم که صدای کل کشیدن کتایون کل ساختمون رو برداشت .
همون طوری که اسپند دودم می کرد : هزار الله اکبر ....... چه خواهر خوشگل و نازی دارم من . به ارین بگو واست صدقه بذاره کنار .
از کتایون خداحافظی کردم و راهی بیرون از دروازه شدم . که دیدم ارین داخل ماشین نشسته .
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
امروزمان گذشت🌺
فردایمان را با «گذشتت»
💕شیرین و با صفا کن💕
خدای مهربانم💕
شب ما را با یادت
زیبا و نورانی کن✨🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
شبتون بخیر 🌙
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
33.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-🎧 داستان کوتاه ( نِگین سلیمان )
پیرزن: کافیست مرد ،چقدر گریه و ناله؟ تا کی؟! اصلا چه سودی دارد این همه زجه زدن؟! به خدا قسم من اطمینان دارم که صاحب نگین تورا بسیار دوست دارد، اگر باز هم نزد او بروی و تمام قصه را برایش بگویی، من مطمئن هستم آنقدر بزرگوار است که به تو چیزی نمیگوید و سرزنشت نمیکند
پیرمرد: نزدش بروم؟!!!!! من غلط بکنم از چند فرسخیش رد شوم چه برسد که نزدش بروم. دیگر نمیتوانم در چشمانش نگاه کنم
پیرزن: پس آماده باش که کاسه ی گدایی دست بگیریم،حالا بگو ببینم، امروز من به بازار بروم برای گدایی یا خودت میروی؟
پیرمرد: چه میگویی زن؟! این خوزعبلات چیست که به هم میبافی؟! کاسه ی گدایی چرا؟!
صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود عباسی - علی حاجی پور- مسعود صفری - علیرضا جعفری - کامران شریفی - خانم پناهی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
33.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
𖠇🌸𖠇࿐ྀུ༅࿇ ⇣ ༅═┅─
آهنگ سلام یا زهرا
به سبک سلام فرمانده
🌸 عهدمیبندم که حافظ دین وچادرت باشم
#حجاب
𖠇🌸𖠇࿐ྀུ༅࿇ ⇣ ༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جبهه است دیگر!!🖇️
خیره بر
عکستان مۍگویم...
خوشــا راهے
ڪھ پایانش شھــادت است!🙃❤️
#شهیدآرمانعلیوردی🌿
🌿💌
•
•
•
ابـراهیمازصـحبتبانامحرمبسیار
گریزان
بود:]
اگرمیخواستبازنےنامحرم،
حتـےبستگانشصحبتکند،بـھهیچ وجـہ
سرشرابالانمـےگرفت.
بـھقـولدوستانـشابراهیـمبـھزن
نامحرم
الرژیداشت:)
...... 🕊
پیامبرصـلےاللهعلیہوآلہ:
کسـیکـھنظربہنامحـرمراازخـوف
خداترک
کند،خـداوندبـھاوایمانـےعطامیکند
کـھ
شیرینــےآنرادرقـلبشمــےیابد:)