eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
4.6هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 روز هفتم وقتی از مسجد برگشتیم،خانه پر از جمعیت بود و من که سرم به شدت درد می کرد از فکر این همه شلوغی که تاآخر شب ادامه داشت، کلافه و بی حوصله وارد هال شدم و چشمم به امیر افتاد. با سرسلام کردم و بی توجه خواستم توی آشپزخانه بروم که با اشاره دست امیر به آن طرف هال که مهندس ارجمند با همان نگاه های لعنتی اش سرپا ایستاده بود، نگاه کردم. یکدفعه دلم هری فرو ریخت. بی اختیار نگاهم در اطراف به دنبال محمد گشت و اصلاً نفهمیدم جواب تسلیت گویی اش را چطور دادم. خودم هم نمی دانم چرا می ترسیدم و وحشت داشتم مبادا محمد فکر کند بین من و او مسئله ای بوده است. از نگاه های پر از توجه و اشتیاق او چنان وحشت کرده بودم که انگار گناه نگاه او به گردن من است. آخر هنوز خاطره تلخ خسرو کاملاً توی ذهنم بود. چقدر بی چاره بودم، آن موقع که باید دست و دلم می لرزیدو عقلم می رسید، نفهم بودم، حالا که هیچ تعهدی نداشتم، می ترسیدم! از چه؟ خودم هم نمی دانستم. به هر حال دستپاچه جواب دادم و هراسان برگشتم و محمد را دیدم که پشت سرم، کنار در اتاق امیر ایستاده بود و من حتی جرئت نکردم به صورتش نگاه کنم. وتازه به خودم اعتراف کردم:«خر خودتی، پس موضوع فقط این نیست که نزدیکت باشه ودورادور او را ببینی! » آن شب هم مثل بقیه روزهای قبل می گذشت و من نمیتوانم حالم را توصیف کنم. دلشوره و اضطرابی خفقان آور از این که این آخرین لحظه هایی است که این قدر به من نزدیک است و باز از فردا پریشانی است و انتظار و بیچارگی، دیوانه ام می کرد و از وحشت فردا، قلب بدبختم، انگار می خواست بایستد. ولی کو راه چاره؟ شب تا دیر وقت خانه پر از مهمان بود، ثریا که از سرخاک حالش بد شده بود، اواسط شب بدتر شد و امیر بردش به درمانگاه. بالاخره کم کم خانه خلوت شد و من به هر زحمتی بود توانستم سحر را بخوابانم. بعد از آن همه شلوغی،سکوت چقدر آرامش بخش بود. از اتاق بیرون آمدم، افکارم مغشوش و خسته بود و ازفشارهای عصبی مداوم تنم کوفته و خرد شده بود. دلم یک گوشه خلوت می خواست که به حال خودم و درماندگی هایم فکر کنم. محمد را ندیدم، کجا بود؟! یعنی رفته بود؟! « نه تا امیر برنگرده، نمی ره. » در اتاق کار امیر را باز کردم و بی صدا وارد شدم.اتاقش پر از وسایل اضافی بود که به خاطر مراسم، آن جا انبار کرده بودند. در را آرام بستم، چراغ را روشن کردم و نفسم بند آمد. محمد را دیدم که روی صندلی میز کار امیر نشسته، وسرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به خواب رفته. لرزه ای بی امان به جانم افتاده بود، دیدن ناگهانی او، ترس از این که بیدار شود و مرا ببیند و خودش یا بقیه این وارد شدن را عمدی بدانند. یکدفعه هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود، ولی ناخودآگاه محو تماشای صورتش شده بودم. صورت خسته ای که توی آن لباس مشکی، دوست داشتنی تربود و من در این مدت نتوانسته بودم، سیر نگاهش کنم. بی اختیار به یاد شب عقدمان افتادم. این صورت چقدر با آن زمان فرق کرده بود. دیگر صورتش مردانه شده بود و به جوانی آن موقع نبود. چندتار سفید که روی شقیقه هایش پیدا شده بود همراه چند شکن کوچک کنار چشم هایش، صورتش را پخته تر و در عین حال به چشمم دوست داشتنی تر می کرد و سینه اش در حالی که آرام بالا و پایین می رفت به نظرم پهن تر از گذشته آمد. خدایا، کسی که زندگی من را زیرو رو کرده بود، همه چیز را از من گرفته، یا نمی دانم شاید، همه چیز به من داده بود، در چند قدمی ام بود، اما نمی توانستم صدایش کنم. دست هایی که روزی آرامش دنیارا برایم داشت، این جا بود و من حسرت زده اجازه لمس آن ها را نداشتم. خدایا، کسانیکه تو از بهشت منع کنی لااقل جای دلخوشی دارند، من احمق خودم بهشت را از خودم رانده بودم. با تکان محمد که دست هایش را روی سینه در هم قلاب کرد، از جا پریدم و از قعر افکار درهم و برهم بیرون آمدم. خواستم فوری بیرون برم که یک آن احساس کردم از سرمای باد کولر که مستقیم روبرویش بود، سردش شده. با دلهره و ترس اولین چیزی که جلوی دستم بود، یعنی سجاده جانماز را برداشتم و پاورچین نزدیکش شدم، در حالی که از هیجان نفسم داشت بند می آمد. آرام خم شدم تا از این طرف میز بتوانم سجاده را رویش بندازم. ولی ریشه کنار سجاده به صورتش خورد و چشمش نیمه باز شد. تنم یخ زد. اگر حین دزدی مچم را گرفته بودند، حالم بهتر بود. ضربان قلبم آن قدر تند شده بود که ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم. نگاه محمد یکدفعه هشیار شد، خون توی تنم ایستاد. دهنم را باز کردم که حرفی بزنم، اما جز اصوات نامفهوم،چیزی نتوانستم بیان کنم. فایده نداشت. نمی توانستم حرف بزنم، رویم را برگرداندم وتقریباً به حالت دو، از اتاق فرار کردم. داشتم خفه می شدم. دلم می خواست فرار کنم.« خدایا، اگر الان کسی مرا ببیند، اصلاً خود او چه فکر می کند؟ » نه، نمی توانستم بمانم. کیفم را برداشتم و با عجله در را باز کردم که به خانه خودمان
بروم. باید میرفتم، اما با امیر که زیر بغل ثریا را گرفته و به سمت بالا می آمدند برخورد کردم.امیر پرسان نگاهم کرد و من آشفته حال و دست و پا شکسته گفتم که دلم برای آنها شورافتاده، داشتم می رفتم دنبالشان. نگاهم را از امیر دزدیدم. مجبور شدم به ثریا کمک کنم و برگردم توی خانه. داشتم توضیح می دادم که مادر و سید جعفر و بقیه خواب هستند که در اتاق کار امیر باز شد. وای، قلبم انگار از حرکت ایستاد. جرئت نکردم حتی یک کم سرم را بالا بیاورم. می ترسیدم، از این که به چشم هایش نگاه کنم می ترسیدم. ازاین که تحقیر شوم و او با حقارت یا تمسخر یا حتی بی اعتنایی نگاهم کند، یا مثل همیشه نادیده ام بگیرد. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🍂 صورت خسته ای که توی آن لباس مشکی، دوست داشتنی تربود و من در این مدت نتوانسته بودم، سیر نگاهش کنم. بی اختیار به یاد شب عقدمان افتادم. این صورت چقدر با آن زمان فرق کرده بود. دیگر صورتش مردانه شده بود و به جوانی آن موقع نبود. چندتار سفید که روی شقیقه هایش پیدا شده بود همراه چند شکن کوچک کنار چشم هایش، صورتش را پخته تر و در عین حال به چشمم دوست داشتنی تر می کرد و سینه اش در حالی که آرام بالا و پایین می رفت به نظرم پهن تر از گذشته آمد. خدایا، کسی که زندگی من را زیرو رو کرده بود، همه چیز را از من گرفته، یا نمی دانم شاید، همه چیز به من داده بود، در چند قدمی ام بود، اما نمی توانستم صدایش کنم. دست هایی که روزی آرامش دنیارا برایم داشت، این جا بود و من حسرت زده اجازه لمس آن ها را نداشتم. خدایا، کسانیکه تو از بهشت منع کنی لااقل جای دلخوشی دارند، من احمق خودم بهشت را از خودم رانده بودم. با تکان محمد که دست هایش را روی سینه در هم قلاب کرد، از جا پریدم و از قعر افکار درهم و برهم بیرون آمدم. خواستم فوری بیرون برم که یک آن احساس کردم از سرمای باد کولر که مستقیم روبرویش بود، سردش شده. با دلهره و ترس اولین چیزی که جلوی دستم بود، یعنی سجاده جانماز را برداشتم و پاورچین نزدیکش شدم، در حالی که از هیجان نفسم داشت بند می آمد. آرام خم شدم تا از این طرف میز بتوانم سجاده را رویش بندازم. ولی ریشه کنار سجاده به صورتش خورد و چشمش نیمه باز شد. تنم یخ زد. اگر حین دزدی مچم را گرفته بودند، حالم بهتر بود. ضربان قلبم آن قدر تند شده بود که ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم. نگاه محمد یکدفعه هشیار شد، خون توی تنم ایستاد. دهنم را باز کردم که حرفی بزنم، اما جز اصوات نامفهوم،چیزی نتوانستم بیان کنم. فایده نداشت. نمی توانستم حرف بزنم، رویم را برگرداندم وتقریباً به حالت دو، از اتاق فرار کردم. داشتم خفه می شدم. دلم می خواست فرار کنم.« خدایا، اگر الان کسی مرا ببیند، اصلاً خود او چه فکر می کند؟ » نه، نمی توانستم بمانم. کیفم را برداشتم و با عجله در را باز کردم که به خانه خودمان بروم. باید میرفتم، اما با امیر که زیر بغل ثریا را گرفته و به سمت بالا می آمدند برخورد کردم.امیر پرسان نگاهم کرد و من آشفته حال و دست و پا شکسته گفتم که دلم برای آنها شورافتاده، داشتم می رفتم دنبالشان. نگاهم را از امیر دزدیدم. مجبور شدم به ثریا کمک کنم و برگردم توی خانه. داشتم توضیح می دادم که مادر و سید جعفر و بقیه خواب هستند که در اتاق کار امیر باز شد. وای، قلبم انگار از حرکت ایستاد. جرئت نکردم حتی یک کم سرم را بالا بیاورم. می ترسیدم، از این که به چشم هایش نگاه کنم می ترسیدم. ازاین که تحقیر شوم و او با حقارت یا تمسخر یا حتی بی اعتنایی نگاهم کند، یا مثل همیشه نادیده ام بگیرد. حالا با این وضع، هر کدام از این رفتارها دیوانه ام می کرد. طعم زهرآگین پس زده شدن را یک بار چشیده بودم، نمی خواستم دوباره تجربه اش کنم. همراه ثریا به اتاق خواب رفتم، در حالی که تنم از هیجان می لرزید، صدایش راشنیدم که گفت: امیر، من دارم می رم. امیر فوری از اتاق بیرون رفت و قلب من تیر کشید. برای چی، این موقع شب کجا می ری؟ کار دارم، فردا می ری سر کار، یا خونه ای؟ امیر همچنان که برای نگه داشتنش اصرار می کرد، گفت: نه، خونه ام. صبح می آم، خداحافظ. انگار کسی قلبم را می فشرد. رفتنش را بی اعتنایی به خودم می دیدم و احساس می کردم اگر چشمم به چشمش افتاده بود با تمسخر نگاهم می کرد.اگر نه، پس چرا رفت؟ آن هم بلافاصله بعد از این قضیه؟! او که تمام این شب ها اینجا بود؟ آن شب چه جانی کندم و تقریباً نتوانستم چشم روی هم بگذارم. از این که آن کار احمقانه را کرده بودم، از این که مثل دختر بچه ها ترسیده و فرار کرده بودم، از این که او پی به احساسم برده باشد واین رفتن ناگهانی مخصوصاً به این دلیل باشد که مرا کوچک کند و به من بفهماند چه احساسی دارد، رنج می بردم. هیچ رنجی بدتر از رنج حقارت در مقابل کسی که آدم دوستش دارد، نیست و این رنج لعنتی آن شب دوباره تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و آزارم می داد. تا وقتی هوا روشن شد، با خودم کلنجار رفتم، توی سر خودم زدم، خودم رامحاکمه کردم و هر لحظه بیش تر از قبل عذاب کشیدم و مگر آن شب لعنتی صبح می شد؟!فکر این که الان دارد توی ذهنش به من می خندد، خردم می کرد. این قدر به خاطر اینکه احمقانه عنان عقل را از کف داده بودم، زجر کشیدم که صبح احساس می کردم تک تک استخوان هایم شکسته و خرد است. بالاخره تصمیم گرفتم صبح قبل از این که بیاید، بروم.باید می رفتم. دیگر نمی توانستم با او روبرو شوم. از طرفی فکر مسافرت مشهد فردا را که می کردم، دیگر دلم می خواست جیغ بزنم، کی حالا حوصله مسافرت داشت؟! ولی کو چاره؟! ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
اول صبح به روی سر خود شانه نکش دلبری می‌کند این موی بهم ریخته‌ات... ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ عالم خلقت و آفرینش برای اینکه ضعف جسمانی زن یعنی اینکه مرد از نظر جسمی قویتر است جبران شده باشد، زن را در ناحیه روح قویتر قرار داده است در این جهت که به زن حس عفاف و حس حیا و حتی حس پوشش را داده است. اینها همه مظاهر خودداری در زن است برای اینکه مرد اجباراً به حکم فطرت به آن سو برود و حیثیت و شأن زن بالا برود. 🍃این مبارزه‌ای که امروز با عفاف می‌شود و مبارزه‌ای که با حیا می‌شود و مبارزه‌ای که با پوشش زن می‌شود، تمام اینها مبارزه با حیثیت زن است نه مبارزه به نفع زن، مبارزاتی است علیه زن. 📗 استاد مطهری: خانواده و اخلاق جنسی، ص۷۷ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ این را فراموش نکنید که زنها تا لحظه مرگشان هم منتظر نوازش و محبت هستند و همواره از شما توقع محبت دارند، اگر یک زن شاد میخواهی به همسرت محبت کن... •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💗🦋💞 دلارامش باشید🌺 زن مسلمان باید در محیط خانه، دل‌آرام شوهر و فرزندانش باشد؛ مایه‌ی آرامش زندگی و آسایش محیط خانواده باشد؛ در دامن پرمهر و پرعطوفت و با سخنان پرنکته و مهرآمیزش، فرزندان سالمی را از لحاظ روانی تربیت کند؛ انسان‌های بی‌عقده، انسان‌های خوش روحیه، انسان‌های سالم از لحاظ روحی و اعصاب، در دامان او پرورش پیدا کنند و مردان و زنان و شخصیت‌های جامعه را به‌وجود آورد. ۷۱/۹/۲۵ ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💙❤️ واسطه‌گری، ازدواج را تسهیل میکند 🌟 رهبر انقلاب: یکی از مسائل مهم این است که رسم خواستگاری رفتن و برای ازدواج دخترها، متأسّفانه کمرنگ شده؛ این چیز لازمی است. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
❌❌خاص باشید...✅ یک مرد به دنبال زنی خاص می گردد که تا پایان عمر کنارش بماند و با او پیر شود. زنی که اهل شکایت نیست یا با نق نق کردن روزش را خراب نمی کند. مردها یک زن منطقی و با حساب و کتاب می‌خواهند که آن ها را در سراسر زندگیشان حمایت کند و در موقعیت‌های حساس همیشه بتوانند روی کمکش حساب کنند. از طرف دیگر زن ایده‌آل آن ها شباهت زیادی با همان کلیشه همسر در خانواده و اجتماع دارد. آن‌ها اغلب زنی را ستایش می کنند که مورد ستایش خانواده و اطرافیانشان قرار می‌گیرد و حتی اگر خودشان هم این واقعیت را ندانند در ناخودآگاهشان آن را پرورش داده و به تصمیم‌گیری‌هایشان راه می دهند. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🍂 صبح زود، قبل از این که امیر و ثریا بیدار شوند،سردرد و مسافرت فردا را بهانه کردم، مادر را گذاشتم و راهی خانه شدم. نه، دیگر دلم نمی خواست با او روبرو شوم.بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بجا عمل می کرد، اگر افکار درهم و برهم می گذاشت که نفس تازه کنم. چقدر دلم برای خانه و اتاقم تنگ شده بود. کیفم را روی میز گذاشتم و چشمم به قاب خاتم محمدافتاد. یک لحظه دلم خواست زیر پایم لهش کنم، همان طور که او عذابم می داد و له میکرد، ولی پشیمان شدم. این یادگار آن محمد بود که دوستش داشتم، گناه این محمد که گردن قاب بی چاره نیست! فکر کردم، خوب است به نرگس تلفن کنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و به او احتیاج داشتم، ولی یادم افتاد که الان نیمه شب آن هاست.خدایا، پس چه کار کنم؟ خوب است بروم سر کار؟ نه، حوصله کار هم نداشتم. بی حوصله وبی هدف بودم و نمی دانستم چه کار کنم؟ فقط دلم می خواست دیگر به محمد و غلطی که دیشب کرده بودم، فکر نکنم. روی تخت دراز کشیدم و در دریای طوفانی ام غرق شدم،در حالی که با خودم شرط می کردم و می گفتم « دیگه حق نداری نه به او فکر کنی نه اسمش را بیاوری. هر چی لیلی و مجنون در آوردی بسه دیگه. مزدتم که گرفتی، دیگه دنبال چی می گردی؟. » آن قدر با خودم جنگیدم که تقریباً از خستگی بی هوش شدم ودیگر چیزی نفهمیدم. مهناز، مهناز کجایی؟! از خواب پریدم و چشمم به ساعت افتاد. دو بعد از ظهربود. چقدر خوابیده بودم. این جام، مامان. مادر با چهره ای که به نظرم شاد آمد و چشم هایی که نگاهشان برق خاصی داشت در آستانه در ایستاد و گفت: خوابی؟ می دونی ساعت چنده؟! پاشو برایت غذا آوردم.ناهارت رو تا سرد نشده بخور که یک عالمه کار داریم. کار داریم؟! وا، یادت رفت، فردا دیگه! از خوشحالی مادر خنده ام گرفته بود، با بی حالی گفتم: من کارهامو بعداً می کنم. فعلاً می خوام برم حموم.حوصله ندارم کار کنم. پاشو، حوصله ندارم، یعنی چه؟ هر وقت من مردم اینجوری عزا بگیر. این چه قیافه ای است به خودت گرفتی؟ زود باش غذایت سرد شد. مامان جون، ما فردا ساعت هشت صبح می خواهیم بریم،این همه عجله برای چیه؟! تا فردا، کلی کار داریم، ببین حالا بعد از عمری میخواهیم با دخترمون بریم مسافرت، چه خونی به دلمون می کنه. فایده نداشت. بلند شدم و با تعجب دیدم مادر با عجله دارد خانه را مرتب و گردگیری می کند. مامان مثل این که داریم می ریم مسافرت، این کارها دیگه برای چیه؟ دوباره تا برگردیم، همه جا پر از گرد می شه. خونه باید تمیز باشه. تو برو به کار خودت برس. اون لباس سیاهم از تنت در بیار. حیرت زده گفتم: چی؟! در بیارم؟! آره، من جوون راه دور دارم، دلم بد می شه. توی مسافرت هم خوب نیست آدم سیاه تن کنه. ا، باز وایسادی که! نه از حرف های مادر سر در می آورم نه از رفتارش، ولی آن قدر در خودم غرق بودم که حوصله دقیق شدن در دیگران را نداشتم و دلم می خواست درسکوت، به حال خودم باشم. برای همین حرف را ادامه ندادم. چند قاشق غذا خوردم وخواستم بروم به حمام که دیدم مادر برایم یک دست لباس از کمدم آورده و گفت: مهناز، وقتی اومدی بیرون، اینو بپوش. مامان، اصلاً معلومه امروز شما چتون شده؟ مادر فوری گفت: بله که معلومه، مادر نیستی که بفهمی،اگه بودی دیگه تعجب نمی کردی، زود باش برو دیگه. نمی دانم شاید راست می گفت. مادر خوشحال و ذوق زده بود که فردا جگر گوشه اش را میبیند و من ماتم زده که آن را از دست داده بودم. بهتر دیدم کلنجار نروم. به حمام پناه بردم و آب سرد،که برای اعصاب کوفته و تن خسته ام باعث آرامش بود. ولی باز هم مادر دست بردارنبود. مهناز آمدی؟! خدایا امروز چه به سر مادر آمده؟! مادر دیگه چه خبره؟ من کاری ندارم بکنم. حالا کاری نداری باید وایسی توی حموم؟ اومدیم و کسی آمد! کی رو داریم که بیاد؟ من نمی دونم. زود باش بیا بیرون. اصلاً خودم می خوام برم حموم. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿