🍂 #داستان_آموزنده197
#دالان_بهشت
صبح زود، قبل از این که امیر و ثریا بیدار شوند،سردرد و مسافرت فردا را بهانه کردم، مادر را گذاشتم و راهی خانه شدم. نه، دیگر دلم نمی خواست با او روبرو شوم.بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بجا عمل می کرد، اگر افکار درهم و برهم می گذاشت که نفس تازه کنم. چقدر دلم برای خانه و اتاقم تنگ شده بود. کیفم را روی میز گذاشتم و چشمم به قاب خاتم محمدافتاد. یک لحظه دلم خواست زیر پایم لهش کنم، همان طور که او عذابم می داد و له میکرد، ولی پشیمان شدم. این یادگار آن محمد بود که دوستش داشتم، گناه این محمد که گردن قاب بی چاره نیست!
فکر کردم، خوب است به نرگس تلفن کنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و به او احتیاج داشتم، ولی یادم افتاد که الان نیمه شب آن هاست.خدایا، پس چه کار کنم؟ خوب است بروم سر کار؟ نه، حوصله کار هم نداشتم. بی حوصله وبی هدف بودم و نمی دانستم چه کار کنم؟ فقط دلم می خواست دیگر به محمد و غلطی که دیشب کرده بودم، فکر نکنم.
روی تخت دراز کشیدم و در دریای طوفانی ام غرق شدم،در حالی که با خودم شرط می کردم و می گفتم « دیگه حق نداری نه به او فکر کنی نه اسمش را بیاوری. هر چی لیلی و مجنون در آوردی بسه دیگه. مزدتم که گرفتی، دیگه دنبال چی می گردی؟. » آن قدر با خودم جنگیدم که تقریباً از خستگی بی هوش شدم ودیگر چیزی نفهمیدم.
مهناز، مهناز کجایی؟!
از خواب پریدم و چشمم به ساعت افتاد. دو بعد از ظهربود. چقدر خوابیده بودم.
این جام، مامان.
مادر با چهره ای که به نظرم شاد آمد و چشم هایی که نگاهشان برق خاصی داشت در آستانه در ایستاد و گفت:
خوابی؟ می دونی ساعت چنده؟! پاشو برایت غذا آوردم.ناهارت رو تا سرد نشده بخور که یک عالمه کار داریم.
کار داریم؟!
وا، یادت رفت، فردا دیگه!
از خوشحالی مادر خنده ام گرفته بود، با بی حالی گفتم:
من کارهامو بعداً می کنم. فعلاً می خوام برم حموم.حوصله ندارم کار کنم.
پاشو، حوصله ندارم، یعنی چه؟ هر وقت من مردم اینجوری عزا بگیر. این چه قیافه ای است به خودت گرفتی؟ زود باش غذایت سرد شد.
مامان جون، ما فردا ساعت هشت صبح می خواهیم بریم،این همه عجله برای چیه؟!
تا فردا، کلی کار داریم، ببین حالا بعد از عمری میخواهیم با دخترمون بریم مسافرت، چه خونی به دلمون می کنه.
فایده نداشت. بلند شدم و با تعجب دیدم مادر با عجله دارد خانه را مرتب و گردگیری می کند.
مامان مثل این که داریم می ریم مسافرت، این کارها دیگه برای چیه؟ دوباره تا برگردیم، همه جا پر از گرد می شه.
خونه باید تمیز باشه. تو برو به کار خودت برس. اون لباس سیاهم از تنت در بیار.
حیرت زده گفتم: چی؟! در بیارم؟!
آره، من جوون راه دور دارم، دلم بد می شه. توی مسافرت هم خوب نیست آدم سیاه تن کنه. ا، باز وایسادی که!
نه از حرف های مادر سر در می آورم نه از رفتارش، ولی آن قدر در خودم غرق بودم که حوصله دقیق شدن در دیگران را نداشتم و دلم می خواست درسکوت، به حال خودم باشم. برای همین حرف را ادامه ندادم. چند قاشق غذا خوردم وخواستم بروم به حمام که دیدم مادر برایم یک دست لباس از کمدم آورده و گفت:
مهناز، وقتی اومدی بیرون، اینو بپوش.
مامان، اصلاً معلومه امروز شما چتون شده؟
مادر فوری گفت: بله که معلومه، مادر نیستی که بفهمی،اگه بودی دیگه تعجب نمی کردی، زود باش برو دیگه.
نمی دانم شاید راست می گفت. مادر خوشحال و ذوق زده بود که فردا جگر گوشه اش را میبیند و من ماتم زده که آن را از دست داده بودم.
بهتر دیدم کلنجار نروم. به حمام پناه بردم و آب سرد،که برای اعصاب کوفته و تن خسته ام باعث آرامش بود. ولی باز هم مادر دست بردارنبود.
مهناز آمدی؟!
خدایا امروز چه به سر مادر آمده؟!
مادر دیگه چه خبره؟ من کاری ندارم بکنم.
حالا کاری نداری باید وایسی توی حموم؟ اومدیم و کسی آمد!
کی رو داریم که بیاد؟
من نمی دونم. زود باش بیا بیرون. اصلاً خودم می خوام برم حموم.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🍂 #داستان_آموزنده198
#دالان_بهشت
از حمام که بیرون آمدم، احساس آرامش و تازگی می کردم و کمی آرام تر شده بودم و در عین حال، کارهای عجیب مادر به نظرم عجیب تر آمد، روی میز، میوه چیده بود.
مامان، کسی قراره بیاد؟
به نظرم کمی دستپاچه آمد. فوری گفت: نه، خودمون که هستیم.
همان طور که به اتاقم می رفتم، شانه هایم را بالاانداختم و گفتم:
مواظب باشین عشق مادری کار دستتون نده، کارهاتون عجیب شده!
مامان با لبخندی مرموز گفت:
آدم که پیر می شه، همه چیزش عجیب می شه. حالا چرا وایسادی برو لباستو بپوش.
از کارهای مادر سر در نمی آوردم، معلوم نبود چرا اینقدر ذوق زده است. یعنی واقعاً به خاطر مسافرت فردا بود؟ خوش به حالش.
ضبط صوت را روشن کردم و آهنگی که بی نهایت دوست داشتم و در مواقع عادی معمولاً هر روز گوش می دادم، گذاشتم و صدایش را بلند کردم.همراه نوار، تک تک کلمات را با خودم زمزمه می کردم. مثل این بود که وصف حال خودم را می شنیدم. برای همین هیچ وقت از شنیدن این کاست خسته نمی شدم.
باز آی، باز آی، باز آی که تا به خود نیازم بینی
بیداری شب های درازم بینی
مامان در را باز کرد:
لباس پوشیدی؟! تو رو خدا این نوار رو خاموش کن. غم عالم، می آد توی دل آدم.
مامان جان، خواهش می کنم، شما در رو ببندین که صدایش نشنوین.
مگه تا حالا باز بود؟ فکر می کنی گوش هام کر شده؟
به روی خودم نیاوردم و ضبط همچنان با صدای بلند میخواند.
بر من در وصل بسته می دارد دوست
دل را به جفا شکسته می دارد دوست
دوباره مادر در باز کرد: مهناز، صدای این رو کم کن.
در را بست و من باز به روی خودم نیاوردم. دلم میخواست با صدای بلند بشنوم و زمزمه کنان در آن غرق شوم.
بگذاشتی ام، غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
روی تخت نشسته بودم، زانوهایم را بغل کرده بودم ودلم می خواست زار بزنم. چقدر این شعرها با حال و روز من سازگار بود.
چند ضربه به در خورد. فکر کردم دوباره مادرم است که می خواهد به صدای بلند ضبط اعتراض کند. با صدایی که سعی داشتم حرصش را مخفی کنم،بلند گفتم:
مامان، گفتم چشم، الان تموم می شه.
ولی دوباره چند ضربه به در خورد.
لجم گرفت، « این مامان هم چه روزی برای شوخی انتخاب کرده » ، عصبانی گفتم:
بفرمایید.
در باز شد. محمد بود و می پرسید:
می تونم بیام تو؟!
چه کسی باور می کرد؟ ماتم برده بود و انگار مغزم از کار افتاده باشد، فکر می کردم خواب می بینم. محمد؟ این جا؟ الان؟ چه کار داشت؟
دوباره پرسید: می تونم یا نه؟
فقط توانستم سرم را تکان بدهم و او وارد شد و در رابست.
کی آمده؟ چرا من نفهمیده بودم؟ اصلاً برای چه آمده بود؟
ضبط همچنان با صدای بلند می خواند و من بهت زده،خشکم زده بود و خیره به محمد بر جا مانده بودم.
نگاهی به اطراف اتاق کرد و حتماً آباژور خودش،کتابخانه اش که کنار میز بود و قاب خاتمش را دید. بعد به میز تکیه داد و در حالیکه نیمرخش به طرف من بود و رویش به سمت پنجره، ایستاد.
احساس کردم صدای بلند ضبط، اعصابم را از آنچه هست،بیش تر مختل می کند، دستم را دراز کردم تا خاموشش کنم که گفت:
نه بگذار بخونه، کاست قشنگیه، من تا حالا اینو گوش نکرده بودم.
و همچنان آرام ایستاد.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هر دو عالم نکند جای در آغوشم، تنگ
گر به اندازهی شوقِ تو گشایم بَغلی...
#طالب_آملی
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ
بيشتر اختلافات زن و شوهر به خاطر
نحوه ي بحثي است كه هر كدام دارند.
فرياد كشيدن روشي است كه ديگري را
به گوش ندادن تشويق ميكند.
همیشه منطقی و آرام باشید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک تکه پارچه و یه دونه سی دی و کمی حوصله
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💗
شش حقیقت در مورد خانوم ها:
۱- اعتقاد به پس انداز دارند ولی لباس های گرون میخرن.😐
۲- لباس های گرون میخرن، ولی هیچوقت لباس مناسب ندارن.😳
۳- هیچوقت لباس مناسب ندارن، ولی همیشه لباسهای زیبا میپوشند.😯
۴- همیشه لباسهای زیبا میپوشند، ولی هیچوقت راضی نیستن.😑
۵- هیچوقت راضی نیستن، ولی انتظار دارند که آقایون ازشون تعریف کنند.🙄
۶- انتظار دارند که آقایون ازشون تعریف کنند، ولی وقتی که ازشون تعریف میشه، باور نمیکنند.😓
😉و هنوز دانشمندان در حال تلاش برای پیدا کردن راه حلی برای شناخت این موجودات پیچیده، دوست داشتنی و خاص هستند...
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💗🦋💞
💳📚اولویت پولخرجکردن برای خانه
باید خرید کتاب، یکی از مخارج اصلی خانواده محسوب شود.
مردم باید بیش از خریدن بعضی از وسایل تزییناتی و تجملاتی - مثل این لوسترها، میزهای گوناگون، مبلهای مختلف و پرده و... به کتاب اهمیت بدهند.
اول کتاب را مثل نان و خوراکی و وسایل معیشتی لازم بخرند؛
بعد که این تأمین شد به زواید بپردازند.
#مقاممعظمرهبری ۷۴/۴/۲۶
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ
در اختلاف خانوادگی شجاع باش و از همسرت معذرت خواهی کن 💗
💕زندگی زناشویی میدان جنگ نیست میدان عشق است وشادی💕
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت باکسهای طبقهای با جعبههای کارتونی
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
https://eitaa.com/kashaneh_mehr/970
لینک پارت اول رمان♥️♥️♥️♥️