eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.6هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 📣📣خانومایی که باردارن و یا صاحب فرزند یادتون باشه👇🏻👇🏻 توجه اول به خودتون دوم به شوهرتون سوم هردوتون به فرزند دلبندتون 📌کم وکاستی ها رو باید جبران کنید‌. چون مردا اگه مدتی حس کمبود از لحاظ های مختلف کنه شاید به بیراهه بکشه و سراغ کسی بره! ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💗🦋💞 حق ِ زورگویی ندارید ❌ 👿❌ 🌿در اسلام به مرد اجازه داده نشده است که به زن زور بگوید و امری را بر او تحمیل کند. برای مرد در خانواده، حقوق محدودی قرار داده شده است که از روی کمال مصلحت و حکمت است. این حقوق، برای هر کس گفته و تشریح شود، مورد تصدیق قرار خواهد گرفت. همچنین، برای زن نیز در خانواده، حقوقی معین شده است که آن هم از روی مصلحت است. ۷۵/۶/۲۸ ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه دنبال های خاص میگردی😍 این کلیپ را ببینید 🏃👆 آموزش برگردان عکس روی وسایل چوبی 👌🍂 ┄┅┄┅✵✶✵┄┅┄┄ @honar_dar_khane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 زن و مرد وقتی به مشاور مراجعه می کنند، سعی دارند که طرف خود را محکوم کنند. مقصر بدانند، تحقیر کنند، خرد کنند. توجه ندارند وقتی من همسرم  را خرد و خاکشیر کنم، چگونه دیگر می توانم با او زندگی کنم. هنر زندگی کردن هنر محکوم کردن نیست! ممکن است همه ما آسیب های روانی داشته باشیم ، عقده و گره روحی داشته باشیم ، حس انتقام جویی داشته باشیم و در مقاطعی خشمگین و پرخاشگر شویم. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
═══🍃🌸🍃═══ باز هم یک جمعه ی بدون تو ، باز هم همان تلخکامی قدیمی ؛ و باز هم قلبی مالامال دلتنگی … در عصری که بدون تو به غروب متصل می شود … اللهم عجل لولیک الفرج ══🍃🌸🍃═══
هدایت شده از گسترده معراج✔
🙋‍♀سلام به بانوان و دختران زهرایی🙋‍♀ 🔴آخ آخ هنوز کانالی تو پیدا نشده که قیمت اینقدر مناسبتر از تولیدی💥 و 💥به مشتریاش عرضه کنه 😍 🔴 و 🔴 🔵مشهد مقدس(بازار امام رضا)🔵 👇با این گرون نخر👇 😍😍😍😍😍😍😍😍 ✔️چادر دانشجویی👈 ۹۸۰۰۰ تومان😍 ✔️چادر ملی: 👈👈 ۹۸۰۰۰ تومان😍 ✔️چادر عربی:👈👈 ۱۳۸۰۰۰تومان😍 ✔️به این کانال یک سری بزن دیر جوابتو دادن ناراحت نشید صبور باشید جواب میدیم ✔️ https://eitaa.com/joinchat/3519086613C7dae38f0e7 🚚ارسال به تمام نقاط ایران🚚
🧕فروشگاه ملزومات حجاب آماتیس وابسته به گروه تولیدی و عفاف الزهرا📣 🔺مانتو عربی 🔺ست و ⚡️ 🔺یقه ⚡️ 🔺ساق دست و انواع ⚡️ 🔺روسری ⚡️ 🌀بهترین 🌀مناسب ترین 🌀 🧝‍♂ از کانال ما دیدن کنید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/860225569C1a4e698a9c 🚚 ارسال به سراسر کشور
هــمــســــ💞ــــرانـہ 💏تفاوتهای زن و مرد 🍃در دنیای مردان منطق و استدلال حرف اول را میزند، درحالیکه نقش اول دنیای زنان، احساس و عاطفه است. 🍃هنگام بروز مشکل، مردان به خلوتِ خود پناه می برند اما زنان اغلب مشکلات خود را بیان میکنند و به دنبال سنگ صبور هستند. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🍂 زار زنان ادامه دادم: واسه این که نتونستم فقط با جسمم با یک مرد دیگه زندگی کنم. تو اشتباه کردی که فکر کردی چون جسممم دختره، من آزادم. من بدبخت دیگه روحم یک دختر نبود. زن بدبختی بودم که عاشق ... عاشق یک مرد خود رای و خود پسند بود. زن بدبختی که نگاه مردهای دیگه برایش مثل خنچر بود و از تصور تماس مرد دیگه ای، حال مرگ بهش دست می داد ... نفسم بند آمد و های های گریه نگذاشت دیگر حرف بزنم.چشمانم چنان پر از اشک بود که نمی توانستم صورتش را ببینم. رویم را برگرداندم وسرم را روی زانویم گذاشتم. یکدفعه دستم به زنجیر گردنم خورد. بی اختیار دست بردم و زنجیرش را از گردنم آوردم و پرت کردم به طرفش: بیا بگیر، با این دروغ هات زندگی منو به آتیش کشیدی،حالا دیگه برو، دروغ هات رو بردار برای همیشه برو. گریه ام چنان از ته دل بود که خودم دلم به حال خودم می سوخت. چند لحظه طول کشید و بعد صدای بسته شدن در اتاق راشنیدم. رفت. باز هم او بود که رفته بود. خدایا، چقدر بدبخت بودم. خشم فروکش کرده بود و عقل باز آمده بود و من از بس رنج کشیده بودم حال خفقان داشتم. دوباره بی حاصل خود را شکسته بودم. می خواستم خشمم را بر سر او خالی کنم و باز خودم زیر آوار مانده بودم. حالا دیگر مادرم هم بعد از این همه سال با فریادهای من از همه چیز با خبر شده بود. باز اشتباه کرده بودم، ماسک دروغی از چهره ام افتاده بود و از بی چارگی نمی دانستم باید چه کنم؟ دلم می خواست خودم را، محمد را و همه دنیا را به آتش بکشم. صدای باز و بسته شدن در، مثل باز و بسته شدن در جهنم قلبم را فرو ریخت. حتماً مادر بود. خدایا، حالا از این به بعد چه می کردم؟ سرم رابلند نکردم، تا اشک هایم را که مثل سیل فرو می ریخت نبیند. مهناز؟! سرم را بلند کردم. محمد بود. نرفته بود؟ خدایا،برگشته بود؟ باورم نمی شد. مثل صاعقه زده ها، خشک شده بر جا ماندم. محمد برگشته بود؟! با نگاهی که برایم آشنا بود و با لبخندی گرم نگاهم می کرد. با لحنی که قشنگ ترین آوای دنیا به گوش من بود، نرم و مهربان و آرام گفت: هنوزم که این چشم های قشنگ دریای اشک است! فکر میکردم حالا که این قدر خوب سر دیگران داد می زنی، دیگه اشک هایت باید کم تر شده باشه،اشتباه کردم؟! مثل مجسمه، حتی قدرت تفکر نداشتم، فقط همان طور اشکریزان نگاهش می کردم و او دوباره گفت: گریه نکن. بسه خواهش می کنم. دیگه تموم شد. همه چیزتموم شد. تو اگه به جای لجبازی این ها رو زودتر گفته بودی، می دونی چقدر زودتر هردومون رو از برزخ نجات می دادی؟ می دونی اون وقت ممکن بود نامردها خیلی زودتر از نامردیشون خجالت بکشن. انگار خواب می دیدم. محمد برگشته بود؟ نرفته بود؟ بامن این طوری حرف می زد؟ دوباره با همان لحن دوست داشتنی گفت: خواهش کردم که گریه نکنی دیگه. فقط پاشو آماده شو،الان امیر و سید جعفر می آن. با تحیر و گیج گفتم: امیر؟! سید جعفر؟! سرش را تکان داد، جلوی پایم روی زمین نشست و بانگاهی که برای من از تمام شادی های دنیا شیرین تر بود، نگاهی عاشق و مهربان و گرم گفت: آره، برای این که زن من، دوباره زن من بشه، باید سیدجعفر باشه، نباید؟! من بهش قول دادم که وقتی زن گرفتم، باشه. مگه اون شب نشنیدی؟!زنگ زدم الان با امیر می آن. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🍂 خدایا، من خواب نبودم؟ دوباره همراه لبخند، چشم هایم پر از اشک شد. اشک زلال شادی بی نهایت، اشک شوق و عشق و خوشبختی، اشک ناباوری و بهت. کابوس تمام شده بود؟ باور نداشتم، یعنی، من خواب نبودم؟ صدایش زدم، با صدایی لرزان و ضعیف: محمد؟! جون دلم. نه واقعیت داشت. دلم می خواست تا آخر دنیا فقط آن چشم ها را نگاه کنم. چشم هایی که همه دنیای من بود، حالا می توانستم دوباره ببینمشان. سید جعفر آمد و این بار صیغه عقد را در حالی میخواند که من قرآن بزرگ خانم جون را در دست داشتم. اشک هایم مثل باران می ریخت و دست هایم مثل بچه ها می لرزید. « بله » این بارم از عمق جان بود. ده سال گذشته بود و این بار دیگر بهای گنجی را که به دست می آوردم، پرداخته بودم. کابوس زندگی ام تمام شده بود، من دوباره همسر مردی می شدم که هیچ وقت از او جدا نشده بودم. وقتی مادرم همراه امیر دستم را توی دست محمد گذاشت،گفت: کاش بابایش و خانم جون هم الان بودند. و با بغض ادامه داد: این بار دیگه برای همیشه سپردمش دست شما. من با یادآوری پدرم و خانم جون بی اختیار سرم را روی سینه محمد گذاشتم و گریه کردم. روی سینه ستبری که پناه تن خسته و رنجورم بود و آغوشی که بعد از این همه سال هنوز گرمایش برایم آشنا بود. محمد همان طور که مرا توی بغلش نگه داشته بود، درحالی که از مادر و امیر تشکر می کرد پرسید: چرا همه گریه می کنین؟ مهناز تقصیرتوست، اشک همه رو در آوردی. و من تازه فهمیدم که امیر هم گریه می کند. محمد معذرت خواهی می کرد: مادر، من نمی خواستم اینطوری و با همچین شرایطی ... امیر حرفش را قطع کرد و با لحن شوخ همیشگی اش گفت:عیبی نداره، بلا هر وقت سر آدم بیاد تازه س. حالا اگه می خوای بری زود باش، شب شد. مادر با تعجب پرسید: کجا؟! امیر جواب داد: نمی دونم. مثل این که می خوان برن مسافرت. در حالی که اشک هایم را پاک می کردم، پرسان به محمدنگاه کردم. لبخندی زد و خم شد، صورت مادر را بوسید و گفت: یک مسافرت دو سه روزه. با اجازه شما می ریم و برمی گردیم. بعد رو به من کرد و پرسید: نمی آی؟! دستش را دراز کرد. حاضر بودم حتی جهنم هم با او بروم. دیگر بی او زندگی معنا نداشت. دستش را گرفتم که مادر یادآوری کرد: « نمیخوای با خودت چیزی ببری؟! » من انگار در خواب راه می رفتم، همراه مادر چمدان کوچکی بستم و راه افتادم. سید جعفر دعای خیری کرد و خداحافظی، بعد مادرم با قرآنی در دست جلو آمد. باز هر دو به گریه افتادیم. وقتی امیر برای بوسیدن در آغوشم گرفت، درحالی که خودش هم نم اشکی توی چشمش بود زیر گوشم، گفت: می شه بپرسم حالا دیگه برای چی زر می زنی؟! خنده ای از ته دل وجودم را پر کرد. راست می گفت، اشک شده بود قرین تمام لحظات خوش و تلخ زندگی ام. هنوز باور نمی کردم. این من بودم؟ دوباره کنار او؟! کجا می رفت، مهم نبود. مهم این بود که با من می رفت.شب سیاه بالاخره سحر شده بود و من این بار از خوشحالی ساکت بودم. فقط درد نیست کهگاهی چاره ای جز سکوت برای آن نیست، خوشبختی زیاد هم بعضی وقت ها آدم را ساکت میکند. وقتی سوار ماشین شدم، مادر دم در، همچنان گریه میکرد و سید جعفر دعا می خواند و ما را نگاه می کرد. امیر بار دیگر صورتم را بوسید گفت: خوشبخت باشی فسقلی اخمو. محمد، حواست بهش باشه. فعلاً همین یکی واسه مادرم ونمونده. محمد خندان پرسید: مگه تو حساب نیستی؟! چرا، ولی نه ته تغاری ام نه یکی یکدونه. برین که ماهم بریم به بیمارستانمون برسیم. هر دو با هم پرسیدیم: بیمارستان؟! آره دیگه، الان که برم به ثریا بگم چی شده، دوباره باید ببرمشون زیر سرم. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💞💍 مواظب باش دیگران آن قدر را تحسین و تشویق نکنند که جای تو را بگیرند..🍃🍃 یک مرد برای تشویق و تحسین بیش از هر کسی به همسرش نیاز دارد.❤️❤️❤️ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿