✨
كاش میشد جزئی کوچک از #تُ باشم!
به اندازهیِ تکه کاغذی که رویش
شعری از شاملو نوشته باشی...
و يا عطری تلخ بر یقهیِ پیراهنت...
عكسی غبار گرفته در آلبومی قديمی
و یا تنها خاطرهای دور
از یک حادثهیِ شيرين...
من فقط ميخواستم
جزئی ناچیز از #تُ باشم!
حتی اگر هیچوقت دیده نمی شدم...
#ياسمن_مهديپور
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
سلام دوستان از امروز رمان جدیدی با حضور نویسنده عزیزمون
@shahid_gomnam_3_1_3
در کانال
بارگذاری میشه 😍😍
قطعا که از خوندنش لذت میبرید😃😃😃
رمان برزخ اما بهشت هر شب بارگزاری خواهد شد😍
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_1
تو کلاس نشسته بودیم.استاد داشت حضور و غیاب می کرد و اسم ها رو می خوند.به اسم زهرا مهدوی رسید،میخواستم بگم"غایب"که در کلاس باز شد و اومد تو.استاد با نگاه تندش برگشت سمت خانوم مهدوی و گفت:
+خانم مهدوی،الان8دقیقه است که تاخیر داشتید.میشه دلیلشو بپرسم؟
قبل از اینکه اون جواب بده گفتم:
_استاد!احتمالا رفته بوده نماز بخونه.آخه از شانس بد خانوم،ساعت اذان با ساعت شروع کلاس برخورد داره.
همه زدند زیر خنده😂 ولی استاد باهمون لحن جدیش😒 برگشت سمت خانوم مهدوی و گفت:
+بفرمایید بشینید
وقتی نشست سرجاش،مینو که نزدیک بهش نشسته بود سرش رو برد نزدیک و گفت:
+قبول باشه حاج خانم.
اونم با مهربونی سرش رو برگردوند سمت مینو و لبخند زد.
کلاس که تموم شد وقتی داشتم با مینو و ستاره از کلاس بیرون می رفتم شنیدم که یه نفر صدام کرد:(نیلوفرجان)
به سمت صدا برگشتم.خانم مهدوی بود.گفتم:
_چیه؟
باهمون لبخند همیشگی رو لبش گفت:
+میتونم چند دقیقهباهات صحبت کنم؟
پوزخند زدم و گفتم:
_میخوای بری بالای منبر؟
خندید و گفت:
+نه یه صحبت دوستانس
یه نگاه به دوستام کردم و بعد سمت اون با بی حوصلگی گفتم:
_الان حوصله ندارم.بزار پس فردا که باهم کلاس مشترک داریم،بعدش حرفتو بزن
آروم باشه ای گفت و از کلاس بیرون رفت.
بعداز رفتنش زدیم زیرخنده و هرکدوممون یه چیزی گفتیم:
_ینی چی میخواست بهم بگه؟
+خب نیلوفر جان،یه روضه خوب دعوت شدی
¤خوش بگذره عزیزم.حای ماهم گریه و عزاداری کن.
کلی خندیدیم و بعدش باهم رفتیم سمت کافه دانشگاه تا یه چیزی بخوریم.یه ذره هم درباره استادا و درس ها و چیزای دیگه صحبت کردیم.موقع بیرون رفتن از دانشگاه هم وقتی داشتیم از اتاق بسیج دانشگاه رد می شدیم..یه تیکه به یکی از پسرهای دانشگاه که آخوند بودانداختیم:
(خسته نباشید حاج آقا.تقبل الله)
اونم مثل خانم مهدوی فقط یه لبخند تحویلمون داد.
سه شنبه وقتی کلاسمون تموم شد داشتم بند کتونیمو می بستم که خانم مهدوی صدام کرد:
+نیلوفر جان
الان میتونم باهات صحبت کنم؟
وای!اصلا یادم نبود.با بی میلی یه نگاه به دوستام کردم که داشتند با خنده نگاهم می کردند.با بی حوصلگی گفتم:
_باشه.بریم کافه خوبه؟
+نه اونجا نمیخواد.یکی از صندلی های تو حیاط دانشگاه میشینیم یا اگه دوست داری بریم یه پارک همین نزدیکی
با پوزخند گفتم:
_نمیخواد.بریم تو همین حیاط حرف بزنیم
رفتیم و روی یکی از صندلی ها نشستیم.قبل از اینکه حرفشو بزنه بلند شد و گفت:
+بزار اول برم دوتا شیرموز بگیرم باهم بخوریم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
_شیرموز نمیخواد،سریع حرفتو بگو.کاردارم میخوام برم.
✍ #زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_2
+وایسا سریع میام بعدش حرف میزنیم
بعدش هم به سمت بوفه دانشگاه رفت.منم از سربی حوصلگی یه آه پردرد کشیدم.آخه من خیلی از اینا خوشم میاد،خیلی ازشون دل خوشی دارم،خیلی دلممیخواد ببینمشون!!!حالا باید بشینم با یکیشون حرف بزنم و به حرفهاش گوش بدم.آخه این هم شانسه من دارم؟بین این همه آدم حالا این فقط باید دلش میخواست با من حرف بزنه😕
تو همین فکرها بودم که یه نفر نشست کنارم.
+چرا تنها نشستی دختر خانوم؟نکنه حوصله ات سر رفته!میخوای باهم بریم کافه یه چیزی بخوریم؟منم مثل خودت تنهام و حوصله ام سر رفته.پاشو بریم کافه،اینجا نشین حیفه تک و تنها بشینی اینجا دختر به این خوشگلی
تا میخواستم جوابشو بدم دیدم خانوم مهدوی داره میاد طرفمون.
قبل از اینکه بیاد و چیزی بگه و بخواد نصیحت یا به قول خودشون امر به معروف و نهی از منکر کنه بلند شدم و رفتم سمتش.گفتم:
_اون صندلی پر شد.بریم یه صندلی دیگه بشینیم.
باهم رفتیم و یه طرف دیگه نشستیم.زل زدم به صورتش و خیلی جدی منتظر موندم چیزی بگه.
اون هم خیلی عادی و انگار نه انگار که من دارم با عصبانیت نگاهش میکنم به شیرموز اشاره کرد و با لبخند گفت:
+نمیخوری؟برای تو گرفتما!!
چه زود دخترخاله شده بود!😐.اصلا خوشم نیومد😏لبخند مصنوعی ای زدم و گفتم:
_میخورم ولی الان منتظرم که حرفتو بزنی.لطفا زودتر بگو باهام چیکار داری
خندید و گفت:
+باشه عزیزم حالا بخور.بعدش حرف می زنیم.
کلافه شیرموز رو برداشتم و با حرص مشغول خوردن شدم.سرم رو گردوندم و دور و برم رو نگاه کردم.
یکدفعه چشمم خورد به دوستام که از پشت یه درخت داشتند یواشکی نگاهم می کردند و با دست برام ادا و اشاره در میاوردند و می خندیدند.مینو هم یه داشتیه چیزی میگفت که چون لب خونیم خوب نبود نفهمیدم چیمیگه.
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم تا آبروریزی نشه.هرچند مهم نبود ولی خب دیگه...
اصلا حوصله نداشتم که یه ساعت هم بخوام دلیل خنده ام رو براش توضیح بدم
بعداز چند دقیقه که بینمون سکوت بود و مشغول خوردن بودیم گفت:
+میتونم ازت یه سوال بپرسم؟
یه ابرومو دادم بالا و با بیخیالی گفتم:
_بپرس
+از من بدت میاد؟
میخواستم بگم آره ولی گفتم بیچاره الان آمادگی این حرفو نداره؛بدون اینکه نگاهش کنم،همونطور که به جلو زل زده بودم گفتم:
#زینب_شهبازی_زاده
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_3
بدون اینکه نگاهش کنم همونطور که به جلو زل زده بودم گفتم:
_چطور؟
چند ثانیه نگاهم کرد؛نفس عمیقی کشید و با لحن ناراحت و آرومی گفت:
+آخه همیشه یه طوری باهام رفتار می کنی.کاری کردم که از من ناراحتی؟
ای بابا،اینم وقت گیرآورده ها!!!اخمام رفت تو هم و گفتم:
_میدونی چیه؟آره.من کلا از هرچی آدم مذهبی مثل تو بدم میاد.فرقی هم نداره که زن باشه یا مرد،هم کلاسیم باشه یا هعت پشت غریبه.
البته اینم بگم که بیشتر دلم به حالتون میسوزه.الکی خودتون رو محدود کردید و کلا نمیخواید خوش بگذرونید
چند ثانیه سکوت کرد؛قبلا هم دقت کرده بودم که همیشه قبل از حرف زدن فکر میکرد و بعد حرفش رو به زبون میاورد.
بعد با همون صدای آروم و پر از آرامش همیشگیش گفت:
+نمیدونم والا؛شاید ما ظاهرمون یه طوری نشون بده که انگار محدودیم،البته ظاهرمون هم همچین چیزی رو نشون نمیده.حالا شاید به نظر شما اینطوری بیاد.بستگی داره شما چه چیزی رو محدودیت بدونید ولی اصلا اینطور نیست.
ما هر کاری می کنیم هدفی داریم و چون دوست داریم به هدفمون برسیم و عاشق هدفمون هستیم با عشق و علاقه تلاش می کنیم برای رسیدن بهش.البته این هدف که تو زندگیمون هست اصلا باعث نمیشه که ما از همه خوشی ها و خوبی ها و تفریحات دور بشیم.
ماهم برای خودمون کلی تفریح و دورهمی و خوشگذرونی داریم.درسته که بعضی از خوش گذرونی های ما با مال شما فرق میکنه ولی نمیشه گفت که ما تفریح نمی کنیم.اتفاقا ما همه کارهامون با لذت و عشقه؛از هرکاری که می کنیم لذت می بریم.حتی سختی هایی که می کشیم،چون میدونیم راه رسیدن به خوش بختی و پیشرفتمونه برامون لذت بخشه و تحملش می کنیم.
بازم پوزخند زد.حرفهاش به نظرم خیلی گسخره و خنده دار بود؛و البنه غیر قابل باور.احساس کردم دیوونه است!!!گفتم:
_من که سر در نمیارم چی میگی.به هرحال اصلا برام مهم نیست.با این حرفایی هم که زدی نظرم عوض نشده.شماها اصلا انگار تو این جهان زندگی نمی کنید!معلوم نیست این تفکراتو از کجا آوردی.آخه یعنی چی که سختی ها رو با لذت تحمل می کنیم و همه کارهامون هدف داره و برای رسیدن به هدفمون تلاش می کنیم؟
هه؛حتما هدفتون رسیدن به اون بهشتیه که میگید.آخه چرا آدم باید از هر چی خوشی و شادی دور بشه بخاطر اینکه به یه بهشتی که اصلا معلوم نیست وجود داره یا نه و اگه هم وجود داره،ارزش این همه سختی رو داره یا نه،برسه؟بابا اینقدر خودتونو گول نزنید.برید راحت زندگیتونو بکنید😐آخرش می فهمید اینا همش الکی بوده و عمرتونو هدر دادید.
+نه عزیزمن.هدف اصلی ما رسیدن به بهشت نیست.هدف اصلی ما
#زینب_شهبازی_زاده
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
#روابط_همسران
❣خانم وآقای خونه؛
رمز نزول برکت،در خانه شما
"همدلي" شماست.
👌درهای برکت؛
بروی یک خانواده همدل غیرمومن
بیشترباز است،
تاخانواده مومنی،که باهم اختلاف دارند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هادی اگر تویی که کسی گم نمیشود؛
#میلادتمبارکهادیِدلم ♥️
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#آیت_الله_تهرانی
✻ در زندگی باید زن و شوهر هر دو چشم خطاپوش داشته باشند.
↫ یعنی جنابعالی اگر خطا کردی،
ایشان باید نادیده بگیرد؛
↫ ایشان اگر خطا کرد، شما نادیده بگیرید،
✻ چشم خطاپوش در زندگی خیلی مؤثر است،
↫ بخصوص راجع به بچه هایتان
یعنی خطا را نادیده بگیرید و به روی خودتان نیاورید.
✻ این توصیه به این معنا نیست که شما همدیگر را در زندگی نسازید
↫نه٬ هنگامی که خطا سر زد، به روی هم نیاورید،
↫ بخصوص جلوی افراد دیگر که به رو آوردن خیلی بد است،
✻ بعضی وقت ها که پیش هم نشسته اید
↫ گل می گویید و گل می شنوید،
↫ با زبانی شیرین و خوب،
↫ نه زخم زبان؛ نه زهر دار،
↫ به همدیگر تذکّر با خوشی بدهید،
【 توجه کنید چه عرض کردم! مثلاً طرف متوجه بشود که چه خطایی از او سر زده بود!】
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💌 علیرضا پناهیان:
همه دعواها بر سر محبت است. باید از اول نگذاریم دل به هر سویی برود و الا علم و عقل هم از پس آن بر نمیآیند
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸
*اگر می خواهيد "هَمسَر" خوبی باشید اول باید یاد بگيريد که "هَمصحبت" خوبی برای او باشید
زن و شوهری که از صحبت کردن باهم لذت می برند هیچ گاه به بن بست نخواهند رسید.
🍃🌸
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸
یکی از نشانه های زن عاقل و هوشیار این است که برای همسرش، جمله «دوستت دارم😇» را بیشتر از "چقدر دوستم داری؟" به زبان میاورد....
🍃🌸
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
پویش🌿
خانههایمان را به پرچم #ولایت علی ابن ابیطالب مزین نماییم.
#هرخانهیکپرچم ♥️🏳
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿