eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
جدید منتشر شده😁🖤❤️ @GandoNottostop کپی ممنوع
جدید منتشر شده😁🖤❤️ @GandoNottostop کپی ممنوع
❤️✨😍🖤❤️✨🖤
gan.novel.do یک او! پارتک هفتاد و یک *رسول* داخل ترکیه بودم...کشوری ک هیچ وقت فکر نمیکردم بشه پل بین منو وطنم... وطنی که ماه هاست چشم انتظارشم... الان فقط یک مرز خاکی باهاش فاصله دارم:) دل تو دلم نبود... میدونستم حالم خوب نیس‌... میدونستم دیر برسم... باید حسرت دیدن داداشامو به گور ببرم💔 چقد سخته تو دوراهی باشی... هم دلت مر بزنه برای خدات و هم دلت بخواد فقط یکبار رفیقاتو ببینی:) هادی نگاهم کرد... +،خوبی رسول؟ 📣آره خوبم... لبخندی به روم زد و نا غافل بغلم کرد... +خوشحالم این مرحله رم رد کردی...فقط یه مرحله مونده پسر شجاع🤭 📣وقت دنیارو نیگیری بااین نمکات😂الان کجا باید بریم... +وقت نداریم باید زود بریم...بایکی از بچه ها هماهنگ کردم ی رابط برامون جور کنه که قاچاقی ردمون کنه...فقط رسول... 📣جانم؟ +خیلی سخته... میتونی؟ لبخندی بش زدم... 📣دیوونه من دیگه آب از سرم گذشته...چه یک وجب چ صد وجب... +پس همین امشب حرکت میکنیم...به آقا محمدم میگم که بیاد لب مرز دنبالمون:) با شنیدن اسم آقا محمد دلم آروم شد...آخ که چقدر دلم برات تنگه فرمانده...یعنی میشه فقط یبار دیگه ببینمت؟ هادی همه ی تماساشو گرفت و به سمتم اومد... +آماده ای؟ 📣بیشتر از همیشه! پ.ن:امشب میرن:)
gan.novel.do یک او! پارت ۷۲ *داوود* دوباره برگشتم اداره... دوباره خاطراتی ک زنده میشدن:) ولی اینبار میدونم رسول من زندست🙃 از روی میزش عکسشو برداشتم... ربان مشکیو کندم و انداختم دور... رسول من زندست... من گفته بودم مرده و رو قولش وا میسته...😇 گفتم و کسی باور نکرد... پشت میزش نشستم... هنوز بوی تورو میده رسول:) هر چند که بوی مهرداد بوی خوده خودته=) چقدر ب خوب آدمی سپرد اسن میزو آقا محمد... به داداشت... به مهردادت:) به کسی که من از وجودش خبر نداشتم🙃 یکم ک گذشت دستی رو شونه ام نشست..‌. مهرداد بود🤭 +به به خوش میگذره دیگه؟ 📣توام عین رسول ب میزت حساسی؟ +شدیدددد چون هم میز داداشمه هم میز خودم😎 📣پرو نشی ی وقت؟ +پرو ک هستم برادر من...😂 نگاهش کردم... 📣مهرداد میرسه ب نظرت رسول؟چرا دیگه خبری نشد ازش؟ نگرانم... مهربون نگاهم کرد... +بسپار به خدا....اونیکه تا الان نگهش داشته بعد اینم نگهش میداره:) *محمد* به سمت مرزمون با ترکیه باید میرفتیم...هادی گفت دارن میان...شاید این هجران بالاخره تموم شه.... هوووف... مهرداد و داوود گرم حرف زدن بودن... 📣بچه ها آماده شین ک بریم... +کجا آقا؟ 📣ارومیه! +ارومیه بره چی؟ به چهره های تعجب زدشون چشم دوختم... 📣استقبال رسولتون... داوود هاج و واج نگاهم کرد و مهرداد با بهت چشم دوخت به من... 📣هادی داره میاره داداشتونو...باید بریم دنبال پسر قهرمانمون... لبخندی زدن که قشنگترین لبخند بود...چشم جفتشون پر از اشک شوق بود و من چقدر بابتش از خدا شاکرم... بسم الهی گفتم و پیش به سوی ارومیه...مرز ایران و ترکیه... محل وصال ما و رسولمون..‌. رسولی که هفت ماهه ازمون دوره:) تیکه ی وجودمون هفت ماهه که نیست... خدایا کمکمون کن:) پ.ن:چه میشود؟
gan.novel.do یک او! پارت ۷۳ *رسول * به طرف مرز در حرکت بودیم.‌.. حس میکردم دردام دوباره داره برمیگرده... تموم تنم درد میکرد و سرم تیر میکشید:) جای کتکایی ک اون شب خوردم هنوز اذیتم میکرد... یعنی میشه چند ساعت دیگه بغل آقا محمد باشم؟ دست تو دست مهرداد و داوود؟ تصورشم برام قشنگه🥺 به مرز رسیدیم شب بود و تاریک... یکی از آشناهای آقا محمد قرار بود ردمون کنه:) به جلو نگاه کردم... هوووف... ینی میتونیم سالم رد شیم؟ دور از چشم این مامورا؟ خدایا خودت سالم برسون مارو...حداقل نزار هادیم بخاطر من طوریش شه:) +شما دونفر...باید خیلی حواستونو جمع کنید....باید سینه خیز تا اون ور سیم خاردارا برید...مطمینین میتونین؟ اونجارو رد کنین تقریبا تمومه...فقط باید بتونین...منم باهاتون میام...نگران چیزی نباشید...میتونین؟! هادی نگران به من چشم دوخت... خوب میدونست درد دارم به زور راه میرم...چه برسه ب اینکه سینه خیز از این مسیر سفت و خاکی بگذرم:) ولی من رسولم...باید بتونم...همینکه ن دیگه ایلیاام و ن مارسل...یعنی انقدر قوی بودم که بتونم بشم رسول...دوباره...رسول میتونه... 📣نگران...من..ن..باش...می..تونم...:) لبخندی زد ک از ذره ب ذره لش نگرانی چکه میکرد....نگران برای از دست دادن رفیقش...نگران برای خیانت در امانت آقا محمدش...و شاید نگران برای تموم شدن همه چی حتی زندگیش...اینکه دیگه نتونه خانوادشو...رفیقاشو...وطنشو ببینه... الان ما درست وسط جهنمیم...آخرین مرحله...جایی ک مرگ و زندگیمون مشخص میشه:) اینجا دیگ حد وسط نداره...یا مرگه یا زندگی! اینجا فقط یک قدم تا ایرانه!💔 پ.ن:یک قدم تا ایران🙃
gan.novel.do یک او! پارت ۷۴ *داوود* دلم تو دلم نبود...حدود ی ساعت راه مونده بود به رسیدن به رسولمون...به داداشمون:) به پسری که شیش ماه فکر میکردیم دیگه نیست... دیگه نمیاد:) به پسری که هفت ماهه پیش...جوری ازش خداحافظی کردیم که انگار یه ماه دیگه برمیگرده...ولی برنگشت💔 دارم به رسولی میرسم که صداش هنوز تو گوشمه:) به رسولی ک براش مراسم گرفتن...به هوای اینکه دیگه نیست...به هوای اینکه رسول شده ی مفقود الاثر... سرم رو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و به چهره اقا محمد نگاه کردم... مهرداد رانندگی میکرد و من و سعید و فرشید پشت نشسته بودیم و آقا محمد جلو... اخم ریزی رو پیشونیش نقش بسته بود ک نمیدونستم بخاطر چیه؟! اصلا چرا آقا محمد خواست همگی بریم ارومیه؟ تنهاام میتونست بره...یا حتی یا یه نفر... ولی اینکه هم من باشم و هم مهرداد و سعید و فرشید... یکم با عقلم جور در نمیاد... اینکه الان که رسول داره میاد... آقا محمد اخم کرده طبیعیه؟! اینکه حتی هراز گاهی ب اطراف با شک نگاه میکنه چی؟ نمیدونم... نمیخواممم بهش فکر کنم:) الان فقط میخوام خوشحال باشم...خوشحال از دیدار رسول...دیدار رسولی ک همه چیزه منه:) *رسول* سینه خیز شده بودیم و آروم خودمونو جلو میکشیدیم... تاریک بود💔 اما... احتمال داشت دیده بشیم... جونی دیگه برام نمونده بود... صدای حرف زدن مامورا خیلی نزدیک بود... دلم میخواستم همونجا بخوابم:) ولی اونطوری باید قید همه چیزووو میزدم... هادی آروم نگاهم کرد... +خوبی رسول؟ انقد آروم گفت ک ب زوور شنیدم... 📣آره...خو...بم... نگاه نگرانش بهم فهموند ک از چشمام و صدام دردمو خونده😄 نیمی از راه و رفته بودیم ک... پ.ن:اخم و نگرانیه آقا محمد!
gan.novel.do یک او! پارت ۷۵ *رسول* وسطای راه بودیم ک... شرم تیرکشید و درد همه ی وجودمو گرفت... دیگ نتونستم خودمو بکشم... هادی با بهت نگاهم کرد... +رسووول...رسووول خوبیییی؟ نای جواب دادن بهشو نداشتم... حالم دوباره داشت بد میشد... درست وسط جهنم... بدترین جای ممکن... +رسوللل توروخداااا جواب بدههههه...رسولللللل... دستمو ب زور بالاتر گرفتم ک ببینه فقط زندم:) خودشو کشید سمتم... مردی ک همراهمون بود جلوتر از من حرکت میکرد... اونم واستاد و زیر زیرکی نگاهمون کرد...بدجایی بودیم...درست تو تیررس مامورای مرزی...💔 هادی نزدیکم شده بود... +رسول توروخدا...یکم دیگه دووم بیار چیزی نموندههه...نگاه کن پشت اون سیم خاردارا ایرانه هاااا😭 با آخرین جونی ک برام مونده بود لب زدم‌‌‌... 📣ها...دی جان...رسول...برو... +من تورو تنهااا نمیزاااارمممم... بدنم سر شده بود و دلم تیر میکشید و سرم گیج میرفت... +رسول من دستتو میگیرم با خودم میکشمت باشهههه؟ نمیخواستم بخاطر من چیزیش بشه:) نمیخواستممم درست عین راشل💔 *مهرداد* رسیده بودیم به مرز... منتظر و چقدر انتظار سخته برای کسی که هفت ماهه ازش دوریو همه وجودته:) دلم داشت بال بال میزد...برای دیدن داداش کوچیکم... پسری ک از بچگی طاقت دوریشو نداشتم اما الان...💔 مهرداد فدات بشه رسول... هم من هم بچه ها متوجه نگاه نگران آقا محمد بودیم:) اما درکش نمیکردیم... حس میکردم دیر کردن...نیم ساعت پیش باید میرسیدن🙂💔 پ.ن:دیر کردن:)
gan.novel.do یک او! پارت ۷۶ *رسول* همه وجودم درد میکرد و چشمام سنگین میشد...چقدر خوابم میاد... نمیدونم چقد مونده برسیم... فقط میدونم وزنم رو هادیی که دیگه اونم خسته شده:) +رسول داداش نخواباااا باشههه؟ 📣هادی...اگ..دو.وم..نیاوردم...به..دا..وود و ..مه..رداد...و فرم..انده...بگو...شر...منده...حلا...لم کنن...من ..تمو..م زورمو...زدم...که ب..شون بر..سم:) +رسولللل مضخرف نگووو نگاههه جلوتوووو ده متر دیگههه مرز کشورمووونه...ایرانموووونه...بایددد دووووم بیارییییی😭 نمیدونم چقدر گذشت... نمیدونم چیشد و هادی چطوری منو کشید... ولی صدای خوشحالیشو خوب شنیدم😄 +رسووول نگاههههه...رسوولل توروخدااا باز کن چشاتووو ببینننن...رسیدیممممم... چشمای بیجونمو باز کردم... یه بوی آشنا؛) ی هوای تازه... هوایی که چقدر نفس کشیدن توش میچسبه:) ایران... کشورم...وطنم...همه ی هستیه من🙂 هادی بلندم کرد و از سیم خاردارا ردم کرد... دیگه رسما تو خاک ایران بودم‌... هنوز سینه خیز بودم و چقد خوبه که رو خاک ایرانمم... رسما تو هوای ایران نفس میکشیدم:) شاید ی مدت کوتاه نفس بکشم تو این هوا💔 ولی خدایا شکرت که حداقل آخرین نفسام تو این هوا کشیده میشه:) ایرانم... وطنم... میگن همه جی تو ذات آدمه... ذات منو با عشق ب این کشور و مردمش ساخته خدا:) یادمه ۶ یا ۷ سالم بود... وقتی تلویزیون میخوند‌... *ای ایران...ای مرز پر گوهر...ای خاکت سر چشمه هنر...* اشک گوشه ی چشمم جمع میشد از عشق به کشورم:) یادمه وقتی میگفت... *جان من فدای خاک پاک میهنم....* با عشق همراه باهاش میخوندم😄🙂 ایران جانم... همه ی وجودم فدای تو... اشکای شوقم شروع به باریدن کردن... هادی حالش از من بدتر بود...اون پنج سال بود که تو این هوا نفس نکشیده بود:) به رو به روم زل زدم... ماشینی تو حدود ۲۰ متر اونور تر پارک بود و پنج نفر...بهش تکیه زده بودنو چقد خوبه که میدونم اونا...داداشامن...همه کسای منن...و چقدر دلم براشون تنگه..:) اشکی ک رو گونم بود و پاک کردم و آروم زمزمه کردم... در راه تو کِی ارزشی دارد این جان ما...پاینده باد خاک ایران ما🙂 پ.ن:جان من فدای خاک پاک میهنم:)