.۲
آقا چشمتون روز بد نبینه
اون منطقه یکمی بچههای خفنی داشت
به قول خودمون همه جاعل بودن😂
بچههای ناف پایین شهر(به قول معروف)
.
.۳
رفتم سر کارگاه #نوجوانپویا
.
کارگاه رفتارها بود
.
شروع کردم به مشارکت گرفتن از بچهها ...
.
سه نفر تهِ کلاس خیلی شیطونی میکردن
اعصاب همه بچههارو بهم ریخته بودن
ولی خدا لطف کرد و خودمو کلا کنترل کردم و اصلا چیزی نگفتمتا بزنگاهش برسه...
.
.۴
یکیشون که قد بلندی داشت و بلوغ زودرس هم گرفته بود و صدای خشنی هم داشت، مدام وسط جمع بندی من به لهجه مشهدی میگفت:
دُرُغ مِگه ... دُرُغ مِگه ...🤨
.
.۵
تمرکز رو ازمگرفته بود
شرایط طوری شد که دیگه داشتم جانِ مطلب رو منتقل میکردم
یک جمله طلایی برای والدین گفتم
.
اینجا همگفت : دُرُغ مِگه😒🤦🏻♂
.
.۶
دقیقا همینجا بود که عکس العمل نشون دادم و روم به تخته بود
.
بلند گفتم : نه آقاجان ، اگه از اول کلاس همه حرفام دروغ باشه ، به قسمحضرت عباس این یکی راسته ...💪😌
.
.۸
برگشتم و رو بهش کردم و گفتم : بله آقای فلانی این یکی دیگه راسته ...😶
.
یهو جا خورد😧
.
گفت : حالا بِرِ چی نارحَت مِری آقا...؟!
.
.۹
گفتم : نه ناراحت نشدم
چون واقعا این حرفم راسته
بعد شروع کردم رو به همون دوستمون بقیه جمع بندی رو ارائه دادم... (بدون ذره ای عصبانیت)
.
.۱۰
بعد که کلاس تموم شد خواستم از پیششون برم ، دمِ درب، خودم رفتم سراغش و زدم روی شونش و بلند به همه گفتم : بچهها، هوای آقای ... رو داشته باشین خیلی کارش درسته. واقعا مَرده و با مرام ...
.
.۱۱
یهو این دوست ما چشاش چهار تا شد😳 مونده بود خوشش بیاد یا شرمنده بشه ...
.
فقط یک کلام گفت: آقا نوکرتوم🙌😙 خیلی باهات حال کِردوم ...
.
.۱۲
گفتم: منم همون که از درب اومدی داخل اصلا به دلم نشستی و باهات حال کردم...
.