.۴
خلاصه رفتیم و نزدیک باغش مارو پیاده کرد و گفت مستقیم برین باغ من دیده میشه...
رفتیم اونجا دیدیم به به عجب باغی😍
نه دیوار داره، نه سطح هموار😂
نه آب داره و نه برق و نه ...
.
رفتیم دنبال هیزم و آب ...🤦🏻♂
کم کم داشت شب میشد ...
.
.۵
وقت نماز شد خواستیم نماز جماعت بخونیم وسط نماز (از بس که حضور قلب داشتم😄) متوجه شدم از رو به رو حدود ۵۰ متر جلوتر صدای دعوای چند تا حیوون میاد...
.
.۶
به محض اینکه سلام دادم یهو نوجوونا اومدن دستو بالمو گرفتن و گفتن:
حااااااجی گرگ🤦♂😱😱
من که شک داشتم اون حیوونا گرگ باشن😏😐
یک مقداری آرومشون کردم
اون حیوونا رفتن
گذشت و وقت شام شد
بعد از شام یکمی بازی کردیم و بعدش حدود ساعت ۲ شب تصمیم گرفتیم بخوابیم
.
.۷
کلا ۱۴ نفر بودیم دوتا چادر ۴ نفره
منو یکی از بچه ها که سنش از بقیه بیشتر بود بیرون چادرها خوابیدیم
.
.۸
آخر شب شد خیلی سرد بود 🥶
یهو حس کردم روی سرم و بیرون پتو صدای دست و پنجه میاد که داره خاک هارو میزنه کنار😑
.
.۹
اینقدر ترسیدم که نگو🤐
ولی اصلا نخواستم عکس العمل نشون بدم تا کناریم و بچهها بیدار نشن😦 (بعدا فهمیدم که همه شون بیدار بودن و تو چادر نشسته بودن ولی حتی جیک شون هم درنمیومد😄)
.
.۱۰
خلاصه با شنیدن این صدا یکمی پتو رو زدم کنار دیدم بععععله🤦♂🤦♂
پنجه یک حیوان درنده کنار سرم داره تکون میخوره😭
.
.۱۲
یهو کسی که کنارم خواب بود یواشکی گفت: 《حاجی خیلی میترسم ... _یکمی هم هِق هِق کرد و اشکش در اومد_ ... حاجی اینجا هیچکس نیست به دادمون برسه 😢😫... گرگا تیکه تیکه مون میکنن😓》
.
.۱۳
حالا منو بگو... حسابی از حرفاش ترسیدم
مسئولیت ۱۴ تا جوون و نوجوون با من بود
خیلی نگران😢 بودم
.
.۱۴
اما یهویی یه جمله به زبونماومد و به رفیق کناریم گفتم: «محمدامین نترس، گریه نکن ، مگه میشه اینقدر تو هیئت واسه اهل بیت گریه کردیم و سینه زدیم بعد مادرشون الان که بهشون نیاز داریم ولمون کنن؟!؟ به حضرت زهرا توسل کن
منم دست به دامن مادر میشم
حتما حل میشه...»
اون وقت دوتامون خیلی یواش گریه کردیم😢😥
.
.۱۵
اما یهو از داخل چادر یه صدایی اومد😨 که : 《من پیتزا🍕 میخوام》 🤬😩😂😂😂
.