.۱۲
یهو کسی که کنارم خواب بود یواشکی گفت: 《حاجی خیلی میترسم ... _یکمی هم هِق هِق کرد و اشکش در اومد_ ... حاجی اینجا هیچکس نیست به دادمون برسه 😢😫... گرگا تیکه تیکه مون میکنن😓》
.
.۱۳
حالا منو بگو... حسابی از حرفاش ترسیدم
مسئولیت ۱۴ تا جوون و نوجوون با من بود
خیلی نگران😢 بودم
.
.۱۴
اما یهویی یه جمله به زبونماومد و به رفیق کناریم گفتم: «محمدامین نترس، گریه نکن ، مگه میشه اینقدر تو هیئت واسه اهل بیت گریه کردیم و سینه زدیم بعد مادرشون الان که بهشون نیاز داریم ولمون کنن؟!؟ به حضرت زهرا توسل کن
منم دست به دامن مادر میشم
حتما حل میشه...»
اون وقت دوتامون خیلی یواش گریه کردیم😢😥
.
.۱۵
اما یهو از داخل چادر یه صدایی اومد😨 که : 《من پیتزا🍕 میخوام》 🤬😩😂😂😂
.
.۱۶
_حالا فرداش کاشف به عمل اومد که آقا سیدامیرحسین یکی از همراهان ما که اتفاقا اون موقع سنش از بقیه کمتر بود گاهی شبا تو خواب حرف میزد_ یکی نبود بگه: بابا پدرت خوب مادرت خوب الان گرگا بیرون میخورنمون تو داری میگی پیتزا میخوام😳😳😂😜
.
.۱۷
بگذریم
خلاصه گریه و توسل به مادر سادات ادامه پیدا کرد
که یهو شنیدیم صدای زوزه گرگها که از قبل مثل یک حلقه دایره مارو محاصره کرده و نزدیک و نزدیک تر میشن ...
.
.۱۹
یهو دیدیم صدای دعوای چند تا حیوون با هم داره میاد
انگار میگفتی باهم درگیر شده بودن😳
.
یکمیگذشت دیدیم کلا صدای زوزه ها قطع شد🤷♂😳🤦♂
.
.۲۰
یه اتفاقی افتاد که حتی فکرشم نمیکردیم😢😌
.
سرمونو از پتو آوردیم بیرون
یهو دوباره ترسیدیم😨
.
.۲۲
اومد کنارمون نشست و تا آخر اردو همراهمون بود
حتی کوه رفتیم میومد دنبالمون
خواستیم سوار مینی بوس بشیم تا خود جاده میومد دنبالمون
انگار مامور شده بود حواسش به ما باشه ...
.