فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ادبیات مشترک ما چیه ؟
آره آره آفرین ؛ ایران !
- #ایران .
[ ای پرچمت ما را کفن ! ]🇮🇷
May 11
+الهی توی کل زندگیتون یه بار بین دوراهی گیر کنید...
دوراهی بین الحرمین❤️🩹
که ندونید جلوی سیدالشهدا زانو بزنید یا برادرش عباس!)✨
#تلنگر
هروقتهرکسناراحتتونکردبهساعتنگاه کنید،ببینیدساعتچنده؟!🕒
بهفرضمثالاگرساعت²بودبگیدیاامام حسن'علیهالسلام'بهخاطرشمامیبخشم:..💚
ایدهیقشنگیهمیشهبراهرچیزیاستفادهاش کرد!🤌🏽
مثلاهروقتخواستیمگناهکنیمنگاهبهساعت کنیم..:؛)
مثلاهروقتدلمونگرفتبهساعتنگاهکنیم
وباهاشوندردودلکنیم...+!)🥺
#امام_زمان
چندروزیستکهتامیشنوماسمشرا . .
اربعین، کربُبلا، ایندلِمنمیلرزد ؛
#ارباب
غم و اندوهت را از بین میبرد!
راضی بودن به خواست خدا
کاشفالکربِما،علیعلیهالسلام میفرمود💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ سُبحَانَ رَبِّیَ العَظیمِ وَ بِحَمدِه ]
فرو افتادن در برابر خدا
تنها راه برخواستن است✨🌿
-آیهگرافی-
🕌͜͡📿
رازپیدایشهستیبهخودشمربوطاست
منبهدنبالتــووداشتنتآمدهام ..♥️!
#امام_حسین
*°•🌿•°⇽سخنبزرگان
به راستـی اگر خداوند، گریه را به انسان نبخشیده بود! 📿
هیچ چیز نمـیتوانست کدورتی را که با گناه بر آیینهی فطرتش مينشـیند،
پاک کند... 🙂✋
شهیدسیدمرتضیآوینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم بد جوری شکست...)
🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#رمان
#حورا
#پارت_سوم
کلید انداختم و رفتم داخل.
مامان اومد دم در، منم رفتم تو بغلش و بعد رفتم تو اتاق.
لباسامو عوض کردم روی تختم دراز کشیدم که خوابم برد.
با صدای حُسنیه بیدار شدم..
حسنیه: ای بابا پاشو دیگه آجی بابا اومده میخوایم شام بخوریم..
حوریه: باشه عشقم تو برو من میام..
حسنیه: دوباره نگیری بخوابی ها.
حوریه: باشه برو...
حسنیه رفت و منم رفتم دست و صورتمو شستم.
بعد از چیدن میز سره میز نشستم.
تا خواستیم غذامونو شروع کنیم تلفن زنگ خورد..
حسنیه تلفن رو جواب داد و بعد به سمت مامان دراز کرد..
حسنیه: مامان بیا بگیرش میگه مامان پارسا هست و با تو کار داره.
مامان تلفن رو از حسنیه گرفت..
مامان: الو.. سلام، خوبین؟
-...
مامان: خوبن همگی سلام میرسونن.
-...
مامان: خواستگاری؟
-...
مامان: والا نمیدونم چی بگم!
-...
مامان: باشه حالا شما بیاین مشکلی نیست.
-...
مامان: خدانگهدار.
تلفن رو قطع کرد و رو به بابا گفت..
مامان: پنجشنبه قرار پارسا و خونوادش بیام برا خواستگاری حوریه!
بابا نگاهی به من کرد بعد با لبخند به مامان گفت..
بابا: چقدر حوریه زود بزرگ شد..
منی که داشتم بال در میاوردم ولی به روی خودم نیاوردم...
🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#رمان
#حورا
#پارت_چهارم
ناهارمونو خوردیم و من کمک مامان میزو جمع کردم.
رفتم تو اتاق حسنیه که اگه مشقی چیزی داره کمکش کنم، حسنیه کلاس شیشم بود.
نمیدونم واقعا دعوای خواهرا چطوریه چون واقعا ما دعوا نمیکردیم..
از همکلاسی هام میشنیدم که همیشه میگفتن با خواهراشون دعواشون میشه اما ما نه..
منو حسنیه واقعا خیلی باهم خوب بودیم...
رفتم تو اتاق حسنیه مه دیدم داره کاربرگ ریاضی شو حل میکنه.
من: خواهری نیاز به کمک داری؟
حسنیه: آره آبجی، یه چند تا سوالارو نتونستم حل کنم.
من مشغول شدم به راهنمایی حسنیه، وقتی کاربرگش تموم شد رفتم تو اتاقم.
به پارسا پیام دادم...
من: واقعا مردی!
یک دقیقه بعد جواب داد...
پارسا: واقعا مردم!
من: خوبه خوبه پرو نشو..
پارسا: عه حوریهههه منمااا!
من: باشه بابا حالا ناراحت نشو. ولی واقعا خیلی خوشحالم کردی.
پارسا: اینکه چیزی نبود.. در انتظار خوشحالی های بیشتری که باهام تجربه میکنی...
من: خیلی داری هواییم میکنی. منم صبر ندارما...
پارسا: خب خانومی حالا اینا رو ولش کن، فردا صبح میبرمت دانشگاه ظهر هم خودم برت میگردونم.
من: باشه، بای.
پارسا: بابای عزیزززم...
🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#رمان
#حورا
#پارت_پنجم
ساعت کوک کردمو گوشی رو گذاشتم بالا سرم.
داشتم به زندگی با پارسا فک میکردم، به این که بعداز چهارسال وصل هم میشیم، که خوابم برد..
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و بعداز آماده شدن رفتم صبحونه خوردم و از خومه بیرون رفتم..
با دیدن ماشین پارسا خواب از سرم پریدو با دو به سمت ماشین رفتم و نشستم تو ماشین..
من: سلام پارسای من!
پارسا: سلام خانوم من، خوبی؟
من: عالیم پارسا عالی.
پارسا: چه خوب! خب حالا بریم؟
من: اوهوم، بریم.
دیگه تا دانشگاه حرفی بینمون رد و بدل نشد..
وقتی رسیدیم گفت..
پارسا: ظهر میام دنبالت بریم باهم چیزی بخوریم و بازم خرید کنیم.
حوریه: باشه فقط ایندفعه من حساب میکنما
پارسا: حالا صحبت میکنیم.. برو دیرت شدااا
حوریه: باشه هناس بای
پارسا: خدافظ
رفتم سره جام نشستم..
همه اومده بودن الا یه نفر..
استاد اومد..
حواسم نبود فقط داشتم به خودمو پارسا فکر میکردم..
استاد داشت حضور غیاب میکرد ولی من صداشو نمیشنیدم..
یه دفعه به خودم اومدم که دیدم یکی داره میزنه به بازوم،
سپیده بود...
آروم تو گوشم گفت: اسمتو صدا زد استاد کجایی تو دختر؟
که گفتم حاضر
صدای در اومد..
در که باز شد یه پسر خیلی خوشتیپ و زیبا دم در ایستاده بود..
از استاد اجازه گرفت و نشست.
وقتی اسم محسن سبحانی رو خوندن دستشو بالا اورد..
اون روز هیچی از درسا ها نفهمیدم و خداروشکر استاد ها هم کاری با من نداشتن..
کلاسام تموم شد، از ذوق اینکه پارسا اومده دنبالم تا دم در دانشگاه رو انگار پرواز کردم، ولی با دیدن ماشین بابا بالام کنده شدن...
🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋🤍🤍🦋