هرکـهرفتازدیـ دهمـ یگویـ ندازدلمیـ رود
دلبرمـااَزنظـردوراسـتازدلدورنیسـت🥺💔
#سرداردلھاٰ
«فقطباخدادردُدلکن»
نهصداتوضبطمیکنه،نهبهبقیهمیگه،
نهاسکرینشاتشروپخشمیکنـهシ•
خدا میگه:
"وَ مَن عَشَقَنی عَشَقَهُ"
هرکی عاشقم بشه،
عاشقش میشم ...
فکرش رو بکن ...🥺
ھَمْ نَفَسْ :)!
خب دوستان انشالله از امروز به بعد رمان #فراتراز_عشق داریم روزی یک الی دو پارت.
نویسنده اش خودم هستم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت¹
از مدرسه بیرون اومدم منتظر شدم مامانم بیاد، گرم صحبت با دوستام بودم که مامانم رسید.
با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم به مامانم سلام کردم و رویداد های مدرسه رو بهش گفتم که دیگه رسیدیم.
لباسامو عوض کردم و نشستم پای کتاب خوندن که بابام از سرکار اومد،
دست و صورتم رو شستم و رفتم سر سفره تا ناهار بخوریم؛
همیشه بابام میگفت تو دیگه خانمی شدی واسه خودتو باید عروست کنیم، اما فکر میکردم شوخی میکنه، تا اینکه سر سفره گفت ان شاءالله دستپخت نفیسه جانمو بخورم و منم غذا پرید تو گلوم، شروع کردم سرفه کردن که بابام گفت مگه چی گفتم خب باید عروس شی دیگه.
غذام تموم شد رفتم تو اتاقم خیلی خسته بودم قرار بود بعدازظهر هم برم مدرسه برای کلاس تقویتی؛ خوابم برد، وقتی بیدار شدم آماده شدم که برم مدرسه که مامانم گفت وایسا آماده شم ببرمت منتظر موندم تا اومد و برد منو مدرسه یه ماچ بزرگ روی لپش کاشتم و رفتم سر کلاس هیچی نفهمیدم همش ذهنم مشغوله حرف بابام بود که یه دفعه خانم صدا زد: نفیسه حالت خوبه؟
گفتم بله، چطور؟
گفت: اصلا حواست نیستا...
گفتم چرا خانم و بعد ادامه درسشو داد.
کلاس تموم شد.
اومدم بیرون میخواستم زنگ مامانم بزنم که بیاد که یک دفعه یکی از پشت سر صدام زد: نفیسه حسینی!
تا اومدم برگرم بگم جانم که دیدم یک پسر به ظاهرا مذهبی پشت سرمه.
گفتم سلام بفرمایید...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
https://harfeto.timefriend.net/17046333588660
نظرتون رو درباره پارت اول رمان بگید🙂
خب اینکه... متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه، چند وقت پیش با یکی دوست شدم که نباید میشدم (ازاون رفتای بدِ دختر پسر، ولی خب مجازی) بعد یک مدت آدم شدم و خودم این ارتباط *یف رو خراب کردم، ولی الان خیلی پشیمونم،دلم براش تنگه😓 میدونم رابطه اشتباهی بود ولی... دوست دارم مثل گذشته باهم دوست بشیم... واقعا خیلی خوب بود، گاهی که حالم بد بود اون خوب میتونست آرومم کنه... ولی الان که نیست کمبودش خیلی احساس میشه و هیچ *نمیتونه جاشو پر کنه😓💔🥺
...
سلام عزیز خوبه خودت داری میگی متاسفانه خب دیگه حرفت چیه؟
روزتو با کتاب خوندن با درس خوند با وقت گذروندن با دوستان و خونواده پر کن فراموشش کن سعی کن مشاوره بری و از مشاور کمک بگیری
ھَمْ نَفَسْ :)!
خب اینکه... متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفان
اینجور را بطه ها به هیچ دردی نمیخوره رفیق(:!
ھَمْ نَفَسْ :)!
خب اینکه... متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفانه متاسفان
دوستان اگر پیشنهادی دارین برای آروم کردنشون توی ناشناس بگید تا حالشون و روحیشون خوب شه🙂
میگفت؛
وقتیعاشقِامامزمامعجلالله'
میشیدیگهیچگناهیبهتحالنمیده'•
خیلیراستمیگفت-:)🌻🍃•
ھَمْ نَفَسْ :)!