eitaa logo
ھَمْ نَفَسْ :)!
352 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
2 فایل
کانالمون داره نقل مکان میکنه تو اون کانال : @Harim_eshgh89 اندکے شروط: https://eitaa.com/joinchat/840893087C1f5f0a2d1e
مشاهده در ایتا
دانلود
تا فردا پست ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو تمناۍمنو یار‌منو‌ جان‌منۍ♥️!(: ھَمْ نَفَسْ :)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کربلا؟! . . همان جاییست که عاشقان ؛ ندیده عاشقش شدند:)❤️‍🩹 ھَمْ نَفَسْ :)!
حتیٰ‌اگه‌یک‌دوم ِادعاهامون‌‌بودیم الان‌آقا‌امام‌زمان‌ظهور‌کرده‌بود‌ ؛ ھَمْ نَفَسْ :)!
امام زمانم جمعه‌ی بهتری خواهد آمد روزی من و نرگس ها و ایوانِ خانه برایت ذوق خواهیم کرد جمعه ای که دیگر عصر هایش دلگیر نیست:) 🌱♥ ھَمْ نَفَسْ :)!
همـہ‌عالم‌فدای‌تـارمویَـت دعاکن‌تـابگیـرم‌عطـروبویَـت.. ♥️ ھَمْ نَفَسْ :)!
جـٰان‌رآبیـخیال‌؛ جـھان‌بـه‌فـداےتـو...ジ😌🤍 ھَمْ نَفَسْ :)!
وگفت:‌حقیقت‌توکل‌آن‌است‌که‌، به غير‌الله‌امید‌ندارد‌وازغير‌الله‌نترسد💚🤌🏼!" ھَمْ نَفَسْ :)!
◖🌿🕊◗ هر‌ڪسۍ‌شھادت‌و‌صادقانہ‌بخواد، خدا‌اونو‌بہ‌مقام‌شھادت‌میرسونه، صادقانہ‌بخواه‌میشه((((:❤️‍🩹🤞🏿!" #شهیدانه🌿 #امام_زمان ھَمْ نَفَسْ :)!
جوری باشید که ذره‌ذره‌ی شما مفید باشه برای انقلاب .
پـرواز‌کـردن‌سـخـت‌نـیـسـت عــٰاشـ‌ق‌کـه‌بـٰاشـۍبـٰالــت‌مـیـدهـنـد؛ ویـٰادت‌مـۍ‌دهـنـد‌تـٰا‌پـࢪواز‌کـنۍ آن‌هـم‌عـٰاشـقـٰاـنـه...(:
روزگار آرزوها را تازه نمايد، و مرگ را نزديک آرد؛ کسی که به آن برسد خسته می‌شود، كسی كه به آن نرسد رنج می‌برد...! - نهج‌البلاغه ‌| حکمت۷۲🪴
‌ای‌کاش خدا توی نسخه‌ی بعدی از انسان ، دکمه ”طی الارض“ رو در نظر بگیره و قرار بده. اینجوری میشه چشم بست بعد باز کرد ، یهو رفت 🌱
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت¹¹ به خودم گفتم یکم اذیتش کنم برم عقب بشینم اگر هم گفت بیا جلو نرم. رفتم عقب بشینم که گفت - توروخدا بیاین جلو دیگه +نه میخوام عقب بشینم راحت ترم اگر شما راحت نیستید پیاده میشم.. - خیلی ناراحت شد گفت نه بشینین. +لبخندی زدم و گفتم ممنون! راه افتادیم.. تا دم در رستوران هی از خانوادش گفت و من لام تا کام حرف نزدم! رسیدیم . گفت: چه جای با کلاسی عجب سلیقه ای دارید بانو! +ممنون لطف دارید شما - سلامت باشید رفتیم داخل و نشستیم روی میز دو نفره. گارسون اومد برای گرفتن سفارش. - چی میخورید نفس خانم؟ +نفیسه حسینی هستم! - ببخشید نفیسه خانم ، حالا چی میخورید؟ +فرقی ندارهـ. - من چلو مرغ میخورم شما چی؟ +منم همون چلو مرغ. - باشه. گفت: آقا دو تا چلو مرغ لطفا! گارسون رفت پرسید: از من خوشتون نمیاد؟ گفتم چرا فقط... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت¹² +چرا فقط از بعضی کاراتون خوشم نمیاد! -میشه بگید کدوم ها تا اصلاحش کنم.. +دوست ندارم تا وقتی محرم نشدیم شما بیاید مدرسه دنبالم یا منو ازخونه ببرید مدرسه و اینکه دوست ندارم تا قبل محرمیمون جلو بشینم با ناراحتی گفت: شما اگه اینجوری میخواین باشه! در ادامه گفتم: تا قبل اینکه نیومدین خاستگاری و بله من رو نگرفتین دیگه قرار نزاریم. - باشه. ایندفعه رو ناراحت نشد چون پس فردا میخواستن بیان خاستگاری.. شام رو اوردن! درحال شام خوردن بودیم که یک انگشتر خیلی زیبا از تو جیبش ارد بیرون، خیلی قشنگ بود! - اینو از من قبول میکنید؟ +بله، چرا که نه خیلی زیباست! - بفرمایید +ممنون همون لحظه دستم کردم، اونم خوشحال شد! شاممون که تموم شد بلند شدیم که بریم خونه - میشه من برسونمتون؟ +مزاحم نباشم - نه بابا چه حرفیه! رسیدیم پهلوی ماشین و سوار شدیم منم با خیال راحت عقب نشستم! تو حال خودم بودم که گفت - یعنی من تا پس فردا شما رو نبینم؟ +قرارمون این بود دیگه، شما هم قبول کردید - بله میدونم، فقط میشه لا اقل بهتون پیام بدم؟ +بله مشکلی نیست! - تشکر. رسیدیم، خداحافظ کردم و پیاده شدم. زنگ در رو زدم و در باز شد. وقتی رفتم داخل آقا مهدی رفت.. مامانم اومد پیشم و سلام کرد - خوش گذشت؟ +حالا، بد نبود - همینم خوبه +خندیدم پرسیم: بابام اومده؟ گفت: آره، تو اتاق خوابش برده گفتم: الهی بمیرم شما بخاطر من بیدار موندی؟ گفت: خدانکنه مادر، آره گفتم بیای بعدا بخوابم! لپش رو بوس کردم و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کنم.. لباسامو که عوض کردم رفتم پیشش نشستم دیدم درحال بافتنه؛ گفتم مامان چی داری میبافی؟ لبخندی زد و گفت: دارم واسه دخترم شالگردن میبافم! +دستت درد نکنه مامان. - خواهش میکنم! نگاهش افتاد رو انگشترم - این کجا بوده عزیزم؟ +آقا مهدی داده. -مبارکت باشه نفسم +ممنون مامان - برو بخاب که صبح باید بری مدرسه. +باشه مامانم، شب بخیر! - شب تو هم بخیر و رفتم خوابیدم و صبح ساعت ۶ونیم بیدار شدم و رفتم برای آماده شدن که مهلا زنگ زد... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
وارد ِ هیئت که میشد جایگاه و پست و مقام را میگذاشت کنار ؛ می‌شد یه آدم خاکی و مخلص. از جابه جایی چرخ مخصوص حمل باند صوت گرفته ، تا شستن ظرفها ؛ هر کاری از دستش بر می‌اومد انجام میداد . میگفتند آقا حامد، شما افسری ؛ همه شما رو میشناسند. بهتره اینکارا رو بقیه انجام بدند . می‌گفت : این جا جاییه که اگر سردار هم باشی ، باید شکسته بشی تا بزرگ بشی. صبر میکرد بعد از هیئت که مردم می‌رفتند ، مشغول شستن دیگ‌ها می‌شد ؛ می‌گفت شفا تو آخر مجلسه ، آخر مجلس هم شستن دیگ‌هاست و من از این دیگها حاجتم رو خواهم گرفت . -