فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا؟! . .
همان جاییست که عاشقان ؛
ندیده عاشقش شدند:)❤️🩹
#آقایاباعبداللہ
#امام_زمان
ھَمْ نَفَسْ :)!
حتیٰاگهیکدوم ِادعاهامونبودیم
الانآقاامامزمانظهورکردهبود ؛
#شاید_اندکی_تلنگر
#امام_زمان
ھَمْ نَفَسْ :)!
امام زمانم
جمعهی بهتری خواهد آمد
روزی من و نرگس ها و ایوانِ خانه
برایت ذوق خواهیم کرد
جمعه ای که دیگر عصر هایش دلگیر نیست:)
#امام_زمان🌱♥
ھَمْ نَفَسْ :)!
همـہعالمفدایتـارمویَـت
دعاکنتـابگیـرمعطـروبویَـت..
#امام_زمان ♥️
ھَمْ نَفَسْ :)!
وگفت:حقیقتتوکلآناستکه،
به غيراللهامیدنداردوازغيراللهنترسد💚🤌🏼!"
ھَمْ نَفَسْ :)!
◖🌿🕊◗
هرڪسۍشھادتوصادقانہبخواد،
خدااونوبہمقامشھادتمیرسونه،
صادقانہبخواهمیشه((((:❤️🩹🤞🏿!"
#شهیدانه🌿
#امام_زمان
ھَمْ نَفَسْ :)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند گناهی که انسان را هلاک میکند!
پـروازکـردنسـخـتنـیـسـت
عــٰاشـقکـهبـٰاشـۍبـٰالــتمـیـدهـنـد؛
ویـٰادتمـۍدهـنـدتـٰاپـࢪوازکـنۍ
آنهـمعـٰاشـقـٰاـنـه...(:
#شهیدانه
ایکاش خدا توی نسخهی بعدی
از انسان ، دکمه ”طی الارض“
رو در نظر بگیره و قرار بده.
اینجوری میشه چشم بست
بعد باز کرد ،
یهو رفت #کربلا 🌱
#امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیبر خیبر یاصهیون✋🏿
به زودی از اقای طاهری...
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت¹¹
به خودم گفتم یکم اذیتش کنم برم عقب بشینم اگر هم گفت بیا جلو نرم.
رفتم عقب بشینم که گفت
- توروخدا بیاین جلو دیگه
+نه میخوام عقب بشینم راحت ترم اگر شما راحت نیستید پیاده میشم..
- خیلی ناراحت شد گفت نه بشینین.
+لبخندی زدم و گفتم ممنون!
راه افتادیم..
تا دم در رستوران هی از خانوادش گفت و من لام تا کام حرف نزدم!
رسیدیم .
گفت: چه جای با کلاسی عجب سلیقه ای دارید بانو!
+ممنون لطف دارید شما
- سلامت باشید
رفتیم داخل و نشستیم روی میز دو نفره.
گارسون اومد برای گرفتن سفارش.
- چی میخورید نفس خانم؟
+نفیسه حسینی هستم!
- ببخشید نفیسه خانم ، حالا چی میخورید؟
+فرقی ندارهـ.
- من چلو مرغ میخورم شما چی؟
+منم همون چلو مرغ.
- باشه.
گفت: آقا دو تا چلو مرغ لطفا!
گارسون رفت
پرسید: از من خوشتون نمیاد؟
گفتم چرا فقط...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت¹²
+چرا فقط از بعضی کاراتون خوشم نمیاد!
-میشه بگید کدوم ها تا اصلاحش کنم..
+دوست ندارم تا وقتی محرم نشدیم شما بیاید مدرسه دنبالم یا منو ازخونه ببرید مدرسه و اینکه دوست ندارم تا قبل محرمیمون جلو بشینم
با ناراحتی گفت: شما اگه اینجوری میخواین باشه!
در ادامه گفتم: تا قبل اینکه نیومدین خاستگاری و بله من رو نگرفتین دیگه قرار نزاریم.
- باشه.
ایندفعه رو ناراحت نشد چون پس فردا میخواستن بیان خاستگاری..
شام رو اوردن!
درحال شام خوردن بودیم که یک انگشتر خیلی زیبا از تو جیبش ارد بیرون، خیلی قشنگ بود!
- اینو از من قبول میکنید؟
+بله، چرا که نه خیلی زیباست!
- بفرمایید
+ممنون
همون لحظه دستم کردم، اونم خوشحال شد!
شاممون که تموم شد بلند شدیم که بریم خونه
- میشه من برسونمتون؟
+مزاحم نباشم
- نه بابا چه حرفیه!
رسیدیم پهلوی ماشین و سوار شدیم منم با خیال راحت عقب نشستم!
تو حال خودم بودم که گفت
- یعنی من تا پس فردا شما رو نبینم؟
+قرارمون این بود دیگه، شما هم قبول کردید
- بله میدونم، فقط میشه لا اقل بهتون پیام بدم؟
+بله مشکلی نیست!
- تشکر.
رسیدیم، خداحافظ کردم و پیاده شدم.
زنگ در رو زدم و در باز شد.
وقتی رفتم داخل آقا مهدی رفت..
مامانم اومد پیشم و سلام کرد
- خوش گذشت؟
+حالا، بد نبود
- همینم خوبه
+خندیدم
پرسیم: بابام اومده؟
گفت: آره، تو اتاق خوابش برده
گفتم: الهی بمیرم شما بخاطر من بیدار موندی؟
گفت: خدانکنه مادر، آره گفتم بیای بعدا بخوابم!
لپش رو بوس کردم و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کنم..
لباسامو که عوض کردم رفتم پیشش نشستم دیدم درحال بافتنه؛
گفتم مامان چی داری میبافی؟
لبخندی زد و گفت: دارم واسه دخترم شالگردن میبافم!
+دستت درد نکنه مامان.
- خواهش میکنم!
نگاهش افتاد رو انگشترم
- این کجا بوده عزیزم؟
+آقا مهدی داده.
-مبارکت باشه نفسم
+ممنون مامان
- برو بخاب که صبح باید بری مدرسه.
+باشه مامانم، شب بخیر!
- شب تو هم بخیر
و رفتم خوابیدم و صبح ساعت ۶ونیم بیدار شدم و رفتم برای آماده شدن که مهلا زنگ زد...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
وارد ِ هیئت که میشد جایگاه و پست و مقام را
میگذاشت کنار ؛ میشد یه آدم خاکی و مخلص.
از جابه جایی چرخ مخصوص حمل باند صوت
گرفته ، تا شستن ظرفها ؛ هر کاری از دستش بر
میاومد انجام میداد . میگفتند آقا حامد، شما
افسری ؛ همه شما رو میشناسند. بهتره اینکارا
رو بقیه انجام بدند . میگفت : این جا جاییه
که اگر سردار هم باشی ، باید شکسته بشی تا
بزرگ بشی. صبر میکرد بعد از هیئت که مردم
میرفتند ، مشغول شستن دیگها میشد ؛
میگفت شفا تو آخر مجلسه ، آخر مجلس هم
شستن دیگهاست و من از این دیگها حاجتم
رو خواهم گرفت .
#شهیدحامدجوانی -