eitaa logo
ھَمْ نَفَسْ :)!
349 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
2 فایل
کانالمون داره نقل مکان میکنه تو اون کانال : @Harim_eshgh89 اندکے شروط: https://eitaa.com/joinchat/840893087C1f5f0a2d1e
مشاهده در ایتا
دانلود
چہ‌کسۍمۍدانـــد...؟ پشت‌آن‌پوشش‌سَخت...! پشت‌آن‌اخم‌عمیـــــق...! چہ‌گُـلۍپنھـــان‌است...🕶✨
توۍخونہ‌یڪۍازشھدابودن‌. ڪہ‌یڪۍمیگہ: ‹هدف‌همہ‌ٔ‌‌بچہ‌هاشھادت‌است!› حضرت‌آقاهم‌فرمود: هدفتان‌شھادت‌نباشد!' هدفتان‌انجام‌تڪالیف‌فورۍوفوتۍباشد. گاهۍاوقات‌هست‌ڪہ‌اینجورتڪلیفۍ منجربہ‌شھادت‌میشود . . .'
صاحب‌شیعہ‌بیاغیبت‌بس‌است شیعہ‌دردنیاغریب‌وبےڪس‌است🥺💔 🌱
❤️یاد تو ؛ بوی عشق می‌دهد.
هروقت دل‌خسته و غمگین و دردمند می‌شوم هر زمان کاسه‌ی صبرم لبریز می‌شود وقتی دلت پیش محبوب باشد؛ قرار نداری؛ آرام نمی‌گیری! من طاقت چشم‌انتظاری ندارم؛ می‌شود بیایی؟!
نیاز به ادمین.🚶🏻‍♂🙃 ـ@t_mhdreza_l
کی‌ گفته دخترا شهید نمیشن؟! مگه خود شهدا نبودن که میگفتن: "سیاهی چادرتو از سرخی خون من کوبنده تر است"♥︎ چادر تو حکم شهادت را دارد:) ھَمْ نَفَسْ :)!
به طعنه گفت رفيقم : كجاست دلبرِ تو؟! به سينه كردم اشارت كه جاى او اينجاست...‌🙂💔💎 ھَمْ نَفَسْ :)!
بسته‌ام عهد که در راه شهیدان باشم... چادر مشکیِ من رنگ شهادت دارد ھَمْ نَفَسْ :)!
_صـــل الله علیڪ یـا اباعبـــداللہ؛♥️🌿! ھَمْ نَفَسْ :)!
ازݪحاظ‌روحی‌نیآزدارم، -اینجا‌دࢪس‌بخونم🖐🏻💔...! 🌿 ھَمْ نَفَسْ :)!
دارم میرم کلاس زبان😁🤦‍♀ 📑
انتظار... یعنۍاینکه‌‌ببینۍ در‌جایگاهۍکه‌هستۍ باتوانایۍهایۍکه‌‌دارۍ چه‌کارۍازدستت‌برمیاد تابراۍامام‌‌زمان‌‌انجام‌بدۍ، این‌رو‌براۍهمیشه‌به‌خاطر‌بسپار؛ انتظارتوقف‌نیست‌... حرکتۍروبہ‌جلوست ھَمْ نَفَسْ :)!
___
آرزوی شهادت را همه دارند اما... ! تنها اندکی شهید می‌شوند چون ، تنها اندکی شهیدانه زندگی می‌کنند! - شهید‌سید‌سجاد‌خلیلی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فرمانده می‌داند که خیبر سوز دارد ؛ وقتی که لشگر می‌رود گردان می آید ..!
می گفت: تا وقتی که زمان ازدواج نرسیده به دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نروید، چرا که آهسته آهسته خود را به نابودی می کشید..!
گَر دُخترکی پیشِ پدر ناز کند گِره ی کربلای همه را باز کند :)🌱 (س)
همیشه‌‌میگفت: قانون‌‌هفت‌‌ساعتو‌‌یادتون‌‌نره! تاگناهی‌مرتکب‌‌شدید‌‌تاهفت‌ساعت‌ فرصت‌‌توبه‌دارید ! -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- حرم‌حسین .. چجوری‌دلت‌میاد‌نرم‌حسین : )❤️‍🩹
'هر دری بسته شود جز در پر فیض ِحسن ؛ - دوشنبه‌های‌امام‌حسنی‌ع : )
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁶ جواب داد:سلام ممنون شما خوبین من باید بابت دیروز عذر خواهی کنم نه شما من زیاده روی کردم ببخشید. پیام دادم:خوبه که خودتون هم میدونید زیاده روی کردین جواب داد: دله دیگه عاشق شده نمیتونم کاریش کنم پیام دادم: ببخشید احتمالا که دل شما قرار نیست که خیانت کنه سریع جواب داد انگار منتظر بود گفت: نه دل من فقط پایبند یک نفره که اونم... گفتم: آیا من میتونم به دلتون اعتماد کنم جواب داد:بله چرا که،نه،شما فقط اعتماد کنید گفتم :اعتماد دارم،چطور میخوای ثابت کنی گفت:اینطوری نمیشه باید ببینمتون گفتم: میدونید دو دلم نمیدونم اعتماد کنم یا نه گفت :داریدسرکارم میزارید، میخواید اذیتم کنید گفتم: عه از کجا فهمیدین گفتم:کی بریم ؟کجابریم؟ گفت:فردا خوبه گفتم:مثل اینکه خیلی عجله دارید گفت:کاردله دیگه چیکارکنم. بگید فردا خوبه؟ گفتم: بله فردا ساعت ۶خوبه فقط کجا بریم؟ گفت:نمیدونم هرجا شما بگید؟ گفتم:رستوران فردوس خوبه گفت: .... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ساجده بانو ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁷ گفت:خوبه پس فردا می بینمتون. کاری ندارین؟ گفتم: باشه.نه گفتم:تافردا خداحافظ گفت:خداحافظ شب تا صبح خواب نرفتم داشتم با خودم فکر میکردم که چی بگم،چطوری رفتارکنم صبح شد ونماز صبح خوندم وقتی که نمازم تموم شد نمی دونم چطوری ولی همون جا با چادر خوابم برد. خواب بودم داشتم خواب میدیدم که آقا مهدی با والدینشون اومده بودن خواستگاریم خیلی استرس داشتم که یهو مامانم از خواب بیدارم کردوگفت بلندشو بلندشو مدرست دیرشد. مامانم گفت که خودم میبرمت گفتم باشه . وقتی داشتیم میرفتیم دیدم آقا مهدی بیرون وایستاده تعجب کردم گفت بیا من میرسونمت از مامانم پرسیدم مامان تو میدونستی که قراره... آقا مهدی گفت:نه هیچ کس نمیدونست. همون موقع فهمیدم که گوش هاش خیلی تیزه مامانم رفت خونه. من داشتم عقب سوار میشدم. که...... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ساجده بانو ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁸ گفت:کجا بیاین جلو گفتم آخه... گفت:آخه نداره بیاید دیگه بریم دیرتون شد حیف که دیر بود وگرنه هرگز نمیرفتم جلو تو راه که داشتیم میرفتیم نه اون چیزی میگفت نه من حوصلم داشت سرمی رفت وفکر می کردم برم مدرسه به دوستام بگم این کی بود منو رسوند آقامهدی بایه لحن شوخی گفت: اگه قراره این قدر کم حرف باشید بگید گفتم:نه کم حرف نیستم.فقط قرارمون ساعت۶عصربود نه ساعت۶صبح گفت:خودتون میدونید دیگه طاقت نیاورد هیچی نگفتم گفت:حرفی ندارید گفتم :نه گفت:چه جالب برعکس من، من اینقدر حرف دارم گفتم:بیشتر از حرف های شما،وقت است گفتم:میشه منو یکم عقب تراز مدرسه پیاده کنید لطفا! گفت:نه گفتم:چرا؟ گفت:چرا میخاین عقب تر پیاده شی گفتم:چون نمیخوام که به دوستام بگم کی آوردتم گفت:باشه،ولی جایی توقف میکنم که در مدرسه تون معلوم باشه و تا وقتی که میرید داخل من اینجا میمونم گفتم:باشه گفت:بعداز مدرسه میام دنبالتون ادامه دارد... نویسنده: زینب بانو🍃 ساجده بانو ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁹ رسیدیم ویکم عقب تر وایستادخداحافظی کردم ورفتم تاوقتی که رفتم تو مدرسه هنوز اونجابود. داخل مدرسه که شدم دلم میخواست برگردم ورفتن اونو نگاه کنم اما نمیشد چون دوستام کنارم بودن. حواسم به هیچ کس نبود نمی فهمیدم چی میگفتن اصلا توجه نمیکردم. که یکی از دوستام گفت:نفیسه نفیسه کجایی؟ چرا حواست نیست؟چطوری حالت خوبه؟ گفتم:هیچی نیست خوبم ورفتیم. از تدریس معلم ها هیچی نفهمیدم وفقط به فکر....بودم زنگ آخر خورد نمیدونم ولی یه حسی داشتم رفتم دیدم همون جا ایستاده به سمت ماشینش رفتم ودقت کردم که کسی نباشه برم تو ماشین رفتم تو ماشین نشستم و سلام کردم اینقدر حواسم به این بود که کسی نبینتم یادم رفت که نمیخواستم جلو بشینم آقا مهدی گفت:چه عجب با میل خودتون اومدین جلو نشستین من خجالت کشیدم وهیچی نگفتم گفت: از این به بعد هم بدون اینکه من بگم بیاین جلو بشینین منم بحث و عوض کردم گفتم:قرار امروز یادتون نره گفت:الان مثلا میخواستین بحث رو عوض کنید،فکر نکنید که من یادم میره گفتم:نه،نگران نباشید گفت:باشه یادم نمیره منو رساند دم در خونه وخداحافظی کردو رفت ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ساجده بانو ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸