eitaa logo
ھَمْ نَفَسْ :)!
348 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
2 فایل
کانالمون داره نقل مکان میکنه تو اون کانال : @Harim_eshgh89 اندکے شروط: https://eitaa.com/joinchat/840893087C1f5f0a2d1e
مشاهده در ایتا
دانلود
ھَمْ نَفَسْ :)!
ــ ھَمْ نَفَسْ :)!
دو کلمه‌ی جمهوری و اسلامی هر دو وابسته به انتخابات است .. - حضرت آقا ھَمْ نَفَسْ :)!
اون دیگه پسر نیست اوشون دخترِ دم بختهه 🧑‍🦯🗿 واقعا براشون متاسف ام😖😒
برگه رای رهبر .🤌🏼🫁
دوستان چرا اینطوری هستین شما؟!! کم فعلایت کنیم ترک میکنید😐 زیاد فعالیت کنیم ترک میکنید😐 فعالیت نکنیم ترک میکنید😐 فعالیت بکنیم ترک میکنید😐 خب چیکار کنیم ترک نکنید؟😑 دقیقا برا چی اومدید؟😐
یکم درک کنید دیگه/:
لطفا ترک نکنید🙂
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ جهت زیبا سازے گوشیتون👀🤌🏻💕 ھَمْ نَفَسْ :)!
قیافم آرومه، ولی قلبم داره راهشو باز میکنه بیاد کف دستم. حالا چرا کف دست، چرا کف پا نه؟ نمی‌دونم، قلبه دیگه نمیفهمه که، از روی منطق تصمیم نمیگیره، از روی احساس تصمیم میگیره.🫀🫂 ھَمْ نَفَسْ :)!
‌کسی‌ که‌ کلیدش‌ بسم‌ الله‌ باشه کارش‌ نصفه‌ نمیمونه!🫐🧊 ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت²⁶ گفت:زیارتتون قبول باشه گفتم:همچنین وپیاده رفتیم هتل دوستامون هم پشت سرمون میامدن تو راه مهدی... گفت:نمیخاین براتون چیزی بگیرم بخورین گفتم:نه ممنون گفت:چرا؟ تا اومدم حرف بزنم ... گفت:یه بستنی فروشی اون طرف خیابان هست گفت:چی میخورین نفس خانوم؟ ‌گفتم:پیام دوستات بده بگو اونا هم بیان،منم پیام میدم گفت:باشه وپیام داد منم پیام ثریا دادم .... گفتم:ثریا بیاین پیش ما میخوایم بریم چیزی بخوریم ثریا:چشم حتما الان میایم گفتم:چشمتون بی بلا ودوستان هم اومدن ورفتیم بستنی فروشی من ودوستام رو یه میز نشستیم،آقا مهدی ودوستاش روی یه میز دیگه ثریا:خجالت نمیکشی اینجا نشستی گفتم:چرا؟ گفت:اومدی پیش ما الان باید اونجا باشی،بدو پیامش بده بگو بیاد رو میز جلویی بشینه گوشیمو روشن کردم دیدم پیام داده و... گفته:میشه بیاین روی اون میز جلویی بشینیم؟ گفتم:باش آقا مهدی اومد ونشست روبه روی من واز جیبش یه جعبه دراورد وگرفت جلوم یه گردنبند خیلی خوشگلی توش بود. گفتم:این مال منه گفت:بله گفتم:خیلی خوشگله،مرسی گفت:خواهش میکنم،این که چیزی نیست. میخواستم بگم که یعنی چی که این چیزی نیست که سفارش ها رو آوردن ادامه دارد.... نویسنده:زینب بانو🍃ساجده بانو ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت²⁷ گفت:بفرمایید،سفارش دیگه ای ندارید آقا مهدی گفت:نه ممنون وشروع کردیم به خوردن وقتی تموم شد آقامهدی... گفت:چطور بود،خوشمزه بود؟ گفتم:بله،ممنون،به زحمت افتادین گفت:چه زحمتی کاری نکردیم وراه افتادیم به طرف هتل دوتا اتاق گرفتیم منو دوستام تو یک اتاق،آقا مهدی ودوستاشم تو یک اتاق،تا هتل باهم رفتیم و،وقتی که رسیدیم ... گفت:برید استراحت کنید فردا بریم خرید گفتم:باشه ورفتیم داخل تا مهلا اومد حرف بزنه گفتم نه نمیرم تو اون یکی اتاق مهلا:چرا؟ گفتم:چون اگه من برم اونجا دوستاش کجا برن برین بخوابین صبح بایدبریم خرید ثریا:باشه چشم ورفتیم خوابیدیم،صبح برای نماز بلند شدیم ونماز خوندیم دیدم گوشیم روشن شد آقامهدی بود گفت:سلام،خوبین گفتم:سلام،ممنون،کاری داشتید گفت:بله،ساعت۱۰بیاید بریم خرید وبعد برای نماز بریم حرم حضرت معصومه گفتم:باشه گفت:پس ساعت۱۰منتظریم گفتم:باشه گفت:برید بخوابید گفتم:چشم گفت:چشمتون بی بلا گفتم:کاری ندارین گفت:نه خداحافظ گفتم:خداحافظ ثریا گفت: صبح به این زودی داری به کی پیام میدی گفتم:آقا مهدی گفت:چی میگه گفتم: .... ادامه دارد.... نویسنده:زینب بانو🍃ساجده بانو ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت²⁸ گفت:بفرمایید،سفارش دیگه ای ندارید آقا مهدی گفت:نه ممنون وشروع کردیم به خوردن وقتی تموم شد آقامهدی... گفت:چطور بود،خوشمزه بود؟ گفتم:بله،ممنون،به زحمت افتادین گفت:چه زحمتی کاری نکردیم وراه افتادیم به طرف هتل دوتا اتاق گرفتیم منو دوستام تو یک اتاق،آقا مهدی ودوستاشم تو یک اتاق،تا هتل باهم رفتیم و،وقتی که رسیدیم ... گفت:برید استراحت کنید فردا بریم خرید گفتم:باشه ورفتیم داخل تا مهلا اومد حرف بزنه گفتم نه نمیرم تو اون یکی اتاق مهلا:چرا؟ گفتم:چون اگه من برم اونجا دوستاش کجا برن برین بخوابین صبح بایدبریم خرید ثریا:باشه چشم ورفتیم خوابیدیم،صبح برای نماز بلند شدیم ونماز خوندیم دیدم گوشیم روشن شد آقامهدی بود گفت:سلام،خوبین گفتم:سلام،ممنون،کاری داشتید گفت:بله،ساعت۱۰بیاید بریم خرید وبعد برای نماز بریم حرم حضرت معصومه گفتم:باشه گفت:پس ساعت۱۰منتظریم گفتم:باشه گفت:برید بخوابید گفتم:چشم گفت:چشمتون بی بلا گفتم:کاری ندارین گفت:نه خداحافظ گفتم:خداحافظ ثریا گفت: صبح به این زودی داری به کی پیام میدی گفتم:آقا مهدی گفت:چی میگه گفتم: .... ادامه دارد.... نویسنده:زینب بانو🍃ساجده بانو ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت²⁹ گفتم: میگه بریم بازار مهلا: خب برو گفتم: آخه... نزاشت حرفمو بزنم گفت: آخه نداره پاشو برو زشته تو با میای شوهرت چی میشه گفتم: باشه، به آقا مهدی میگم دوستاش با شما بیان خوب نیست چندتا دختر تنها برن. گوشیمو برداشتم گفتم آقا مهدی به دوستات بگو با دوستام برن خرید تنها نباشن منو شماهم باهم بریم. مهدی: باشه چشم ••• صدا در اومد من: سوسن درو باز کن بیزحمت من دارم آماده میشم.. سوسن: چشم عروس خانوم درو باز کرد، مهدی بود! عروس خانوم با شما کار دارن من: چشم اومدم رفتم دم در من: سلام مهدی: سلام، دوستام منتظرن من: بچها زود، دم در منتظرن ثریا: شما برین ما آماده شدیم میریم من: باشه، خدافظ من مهدی رفتیم کلی خرید کردیم و برگشتیم هتل وسایلمون رو گذاشتیم و رفتیم حرم.. زنگ نرجس زدم.. من: سلام نرجس جان کجایین نرجس: فعلا هنوز پاساژیم داریم خرید میکنیم. من: دوستای آقا مهدی کجان؟ نرجس: دوتا بازار اونورتر من: باشه خداحافظ نرجس: خدانگهدار رفتم روبه‌روی ضریح ایستادم به حضرت معصومه.. گفتم:... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت³⁰ گفتم: یا حضرت معصومه قربون کرمت الهی فدات بشم، کمکم کن در این راه من هیچی از این راه نمیدونم، نمیدونم کار درستی کردم یا نه آقا مهدی پسر خوبیه ولی نمیدونم من میتونم براش خوب باشم یانه من میتونم اونطوری که میخواد باشم یانه.. به خودم گفتم: اون به من اعتماد کرده زندگیشو باهام شریک شده نشه کاری کنم که دوست نداره.. همینطور با خودم حرف میزدم که متوجه صدای زنگ گوشیم شدم.. نرجس بود، گوشی رو جواب دادم من: سلام نرجس، جونم کاری داشتی؟ نرجس با صدای گریون گفت: سلام، تو راه برگشت بودیم ماشین زد به مهلا منو یکی از دوستای آقا مهدی بردیمش بیمارستان بقیه دوستاشم بچهارو بردن هتل زنگ زدم بگم تو هم بیای! با خودم گفتم یا حضرت معصومه خودت به داد مهلام برس و زنگ زدم به مهدی.. مهدی گوشی رو برداشت.. مهدی: سلام بانو من: آقا مهدی مهلام مهدی: چیشده من: ماشین زده بهش مهدی: کجایی شما؟ من: روبه‌رو ضریح. مهدی بیا بیرون باهم بریم بیمارستان من بیرون ضریح می ایستم باشه‌ای گفتم و گوشی و قط کردم و راه افتادم... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دوست دارم لحظه های از شما گفتن را . - الهم‌عجل‌الولیک‌الفرج💚.
♥️🕊..!'
ما‌بایددر‌انتخابات‌حضور‌میلیونی‌داشته‌باشیم. آنچه‌ازهمه‌مھمتر‌است،‌حضور‌است.حضور‌در انتخابات‌به‌منزله‌ی‌مشتی‌بر‌دهان‌دشمنان انقلاب‌است. سپھبدشھیدحاج‌قاسم‌سلیمانی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هـَرچه‌قـَدرهم‌ڪِه‌ . . طوفـٰان‌هـٰاسـَھمگین‌بـٰاشـَند بـٰاڪۍ‌نیست‌چـِراڪِه نـٰاخـُدا؎مـٰامـَھدیست..🥹❤️‍🩹
_مـٰادرشہیداحمــدمَشلب‌میگفتن: _احمدمودب‌و بـٰااخلـٰاق‌ _ومخلص‌بود اوخدارو در _هرکـٰارےمَــدنظرقرارمیداد... _اخلـٰاصش‌رمــزشہـٰادت‌اوبود..✨!!
فقط‌میتونم‌بگم‌دمت‌گرم 🤍 خیلی‌مردی🇮🇷❤️
ای‌جان😍❤️ خداحفظش‌کنه 🇮🇷
احساس‌مسئولیت‌سن‌و‌سال‌نمیشناسه🇮🇷
راست‌گفتہ‌اند عالم‌ازچهارعنصر‌تشکیل‌شده: آب،آتش،خاك‌،هوا آبۍکہ‌ازتودریغ‌ڪردند آتشی‌کہ‌درخیمہ‌گاهت‌افتاد خاکۍکہ‌شدسجده‌گاه‌وطبیب‌دردها وهوایی‌کہ‌عمریست‌افتاده‌دردل‌ها ترکیب‌این‌چهارعنصرمی‌شود: کربلا(:♥️
❗️ دنبال ِاثبات کردن ِخودتون به بقیه نباشید، دنبال ِاثبات کردن ِخودتون به خدا باشید ؛
آمدم بگوییم دلم را شکستند یاد آمد تو همه چیز را میدانی💔