eitaa logo
ھَمْ نَفَسْ :)!
347 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
2 فایل
کانالمون داره نقل مکان میکنه تو اون کانال : @Harim_eshgh89 اندکے شروط: https://eitaa.com/joinchat/840893087C1f5f0a2d1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت³⁶ نمازمون که تموم شد دور هم نشستیم و زیارت امین‌الله خوندیم و رفتیم روبه‌روی ضریح ایستادیم و شروع کردم به گریه و زاری و خواستن حاجات.. با زنگ گوشی به خودم اومدم به گوشیم نگاهی انداختم دیدم مهدیه، گوشی رو جواب دادم ، گفت که مهلا رو میخوان مرخص کنن. به بچها گفتم، سوسن گفت پس بریم هتل که وقتی میاد ببینیمش.. رفتیم هتل و تختی که روش پر لباس بود رو خالی از لباس کردیم که اومدن؛ مهلا اومد داخل و بردیمش خوابوندیمش روی تخت.. النا دستمو گرفت و منو برد گوشه‌ای و بهم گفت.. النا: من خودمو نمیبخشم! من: براچی؟ النا: بخاطر من پای مهلا شکست. من: این چه حرفیه؟ النا: میشه تو بری از مهلا به جای من عذرخواهی کنی؟ من: میرم باهاش حرف میزنم ولی مطمئنم که ازت دلخوری نداره. • • • روزی رسید که هیچکدوممون دلمون نمیخواست! روز جدایی.. باید برمیگشتیم، باید از قم دل میکندیم، از حضرت‌معصومه(س) باید دل میکندیم. خیلی ناراحت بودیم. مهدی و دوستاش اومدن دنبالمون که حرکت کنیم. رفتیم به سمت اتوبوس ها و سوار شدیم. یک ساعتی میشد که تو راه بودیم. صدای پیامک از گوشی مهدی اومد. حیدر بود! مهدی بهم گفت شماره مهلا رو میخواد و منم دادم. من: مهدی من باید به مهلا بگم. مهدی: هرجور صلاح میدونی. من: وقتی رسیدیم کرج بهش میگم. مهدی: خوبه. رسیدیم... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت³⁷ رسیدیم؛ زنگ مامانم زدم و گفتم رسیدیم ولی دیرتر میام خونه. موقع ناهار بود، منو مهدی به بچها گفتیم بریم رستوران ناهر بخوریمو بعد بریم خونه. منو دوستام روی یه میز و مهدی و دوستاشم روی یه میز دیگه، به مهلا گفتم بیاد پیشم بشینه باهاش کار دارم. درحال خوردن بودیم که به مهلا آروم گفتم حیدر به مهدی گفته دلش پیشت گیر کرده! جا خورد و شروع کرد به سرفه کردن آروم زدم پشتش.. من: خوبی؟ مهلا: چی؟ شوخی میکنی؟ من: نه، راست میگم، دیدی حدسم درست بود؛ راستی شمارتو میخولست بهش دادم.. مهلا: نفس این چه کاری بود خب بهم میگفتی. من: حالا نمیخواد مزاحمت شه که. همینطور داشتیم حرف میزدیم که ثریا صدام زد.. ثریا: نفیسه خوبه با مهلا گرم گرفتی مارو تحویل نمیگیری! نکنه غریبه شدیم؟! من: نه عزیزم غریبه نشدین، حالا میگم بهتون. • • • مهدی منو گذاشت خونه و گفت کار دارم و رفت. من رفتم خونه، مامان باباهم تو خونه بودن. باهاشون حرف زدم اتفاقات رو براشون تعریف کردم و رفتم به اتاق تا درسمو بخونم فردا اولین روز هفته بود ولی از شدت خستگی خوابم برد. موقع اذان مامانم منو بیدار کرد، نمازمو خوندم و رفتم پیش مامانم و بهش گفتم من شامو میپزم! شروع کردم به پختن ”شامی“ گوشیم زنگ خورد، مهدی بود! گفت داره میاد خونمون.. شامی حاضر شد و مهدی هم رسید. مامان بابا نشستن و منو مهدی سفره رو چیدیم... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت³⁸ شام تموم شد سفره رو که جمع کردم. مامان بابا داشتن تلویزیون میدیدن و منو مهدی هم رو مبل نشسته بودیم، ازش درباره حیدر میپرسیدم و شرایط مهلا رو براش میگفتم، حرفامون که تموم شد به این نتیجه رسیدیم که به در همدیگه میخورن. من هرچی که از حیدر فهمیده بودم رو برای مهلا پیامک کردم و مهدی هم درمورد مهلا چیزایی که فهمیده بود رو برای حیدر پیامک کرد. مهلا خوشش اومد ولی. مهلا: تفاهم های زیادی داریم، اما چطور به مامانم بگم؟! من: نگران نباش من با مامانت حرف میزنم! مهلا: باشه، فعلا. من: خداحافظ • • • با مامان مهلا تماس گرفتم قضیه رو براش توضیح دادم، درمورد حیدر براش گفتم، مامانشم گفت آخر هفته بیان باهاشون آشنا شیم. به خودم گفتم مهلا یه طوری گفت چطوری به مامانم بگم فکر کردم محاله مامانش راضی شه، ولی اینطوری نبود. مهدی به حیدر گفته بود آخر هفته برن خواستگاری! به مهلا که گفتم شاخ دراورد.. مهلا: راست میگی، فکر میکردم مامانم با سن کمم مخالفت کنه! من: حالا که راضیه، فردا بعداز مدرسه بیا بریم خرید. مهلا: حله من: خداحافظ. مهلا: خداحافظ عزیزم. ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت³⁹ مدرسه تموم شد و از مدرسه بیرون رفتیم، منو مهلا و ثریا و نرجس شب قبل به مامان و بابامون گفته بودیم که نمیریم خونه. رفتیم رستوران و ناهار خوردیمو رفتیم پاساژ تا خرید کنیم. هممون سلیقه‌هامون خوب بود و اکثرا به سلیقه خودمون لباس میخریدیم. برای مهلا یه کت‌ودامن گلبهی خریدیم با یه روسری گلبهی با گل‌های کوچیک قرمز با یه چادر شیری رنگ با گل‌هایی شبیه به گل‌های روسریش. مهلا یه برادری چهارسال از خودش بزرگتر داشت که گفت برای اونم یه کت‌وشلوار بخریم. برای برادرش کت‌وشلوار مشکی و پیراهن سفید خریدیم. برای خودمون هم خرید کردیم و بعداز دوساعت‌ونیم رفتیم خونه‌هامون. به همکلاسی هامون نگفتیم مهلا خواستگار داره، گفتیم اول ببینیم نظر مادر پدر مهلا چیه بعد بگیم. مهلا حس‌وحالش مثل حس‌وحال من بود اون موقع که اولین روزای آشناییم با مهدی بود. شبم با فکر به مهلا و حیدر صبح شد و رفتم مدرسه. زنگ اولو علوم داشتیم، معلم درحال تدریس بود که مهلا روی کاغذ برام نوشت.. مهلا: حیدر دیشب بهم پیام داد. من: عه واقعا؟! مهلا: آره من: چی گفت حالا؟ مهلا: گفت که با خونوادش حرف زده و درباره من بهشون گفته، اوناهم از من خوششون اومده. من: واو چه عالی! مهلا: استرس دارم.. من: منم همینطوری بودم، چیز خاصی نیست، عادیه. مهلا: باید بهم یاد بدی چیکار کنم و چی بگما! من: باشه امروز ظهر بیا خونمون. مهلا: باشه ببینم چی میشه. نوبت درس پرسیدن خانم بود. معلم: مهلاخالقدادی! با خودم گفتم چرا همیشه تو استرس خانما ازمون درس میپرسن. مهلا تو خودش بود و نشنید که خانم صداش زده من به کتفش زدم تا متوجه شه. معلوم بود خیلی دیشب درس خونده بود چون همه رو درست جواب داد. • • • روز خواستگاری رسید و اونروز مهلا به مدرسه نیومد منو ثریا و نرجس هم به بچها گفتیم حالش خوب نیست نیومده... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁴⁰ پایان‌فصل‌اول رفتم خونه بعداز بغل کردن و سلام کردن به مامان رفتم به اتاق تا زنگ مهلا بزنمو احوال بگیرم.. مهلا: سلام نفس جونم. من: سلام مهی خوبی؟ مهلا: ممنون. من: خب آماده‌ای؟ مهلا: نه! من: دوسه ساعت دیگه میخوان بیان ها! مهلا: میدونم ولی استرس دارم. من: اشکال نداره خوب میشه نگران نباش.. مهلا: ان‌شاءالله من: استرست معلوم نباشه جلو حیدر و خونوادش. مهلا: سعی میکنم؛ راستی به بچها چی گفتین که من چرا نیستم؟ من: گفتیم حالت خوب نیست. مهلا: آهان خوبه، تشکر. من: برو، مزاحمت نباشم. مهلا: مراحمی قشنگم؛ خداحافظ. من: عزیزمی، خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و به طرف آشپزخونه رفتم، دیدم مامانم داره ناهار میپزه؛ دستی روی شونش گذاشتمو یه ماچ رو لپش کردم. مامان هم بغلم کردو به موهام بوسه زد. مامان: مهدی برای ناهار نمیاد؟ من: مامان چقدر هوای دومادتو داری حسودیم شد! با تبسم گفت.. - عزیزم میدونم دخترمی ولی خب اونم شوهر دخترمه باید هواشو داشت. + قانع شدم! الان میرم زنگش میزنم. - باشه برو. زنگ مهدی زدم، ازش پرسیدم برای ناهار میاد یانه که گفت کار داره و نمیاد. به مامانمم گفتم. فردا امتحانی نداشتیم برای همین تا موقع ناهار خوابیدم، خواب دیدم تو یه جای سرسبز و قشنگ کنار مهدی نشستم که یه خانم زیبا با قدی بلند یه نی‌نی کوچولو که نفهمیدم دختره یا پسره بهم داد که اون نی نی صورتش مثل ماه خوشگل بود منو مهدی همش داشتیم قربون‌صدقش میرفتیم و بوسش میکردیم. با صدای تلفنم بیدار شدم درحالی که نمیخواستم از این خواب دل بکنم بلند شدمو نگاهی به گوشیم انداختم، مهدی بود. با صدای خوابالودگی جواب دادم.. - سلام مهدی جانم + سلام عزیزم خوبی؟ خواب بودی؟ - آره یه یه ساعتی میشه. + ببهشید بیدارت کردم، زنگ زدم بگم مامانم شام درست میکنه با مامان بابا بلندشین بیاین اینجا. - باشه چشم. + چشمت بی بلا قشنگم خداحافظ. - خدانگهدارت. رفتم به مامانم گفتم مهدی زنگ زده و دعوتمون کرده، مامانمم گفت که باشه. خوابمم رو چون برام خیلی جالب و عجیب بود برای مامانم تعریف کردم، لبخندی زد ولی هیچی نگفت منم ازش نپرسیدم تا اینکه شب شد و رفتیم خونه آقا مهدی. دور هم نشستیم که مامان رو به مهدی گفت.. - پسرم مبارکه! مهدی با تعجب گفت.. + چی مامان جان؟! - بابا شدی! مادرشوهرم روبه مامانم گفت.. - زینب خانوم عزیزم چیزی شده؟ + امروز دخترم خواب دیده الان خودش تعریف میکنه. خوابم رو تعریف کردم. مهدی که کنارم بود دستمو گرفت. - نفس بانو خیلی خوشحالم کردی، یعنی واقعا دارم بابا میشم؟! + اینطوری که مامانم میگه... بله! همه از نگاه کردن بهم سیر نمیشدن، خوشخال بهم نگاه میکردن و منم سرم پایین بود، با خودم گفتم چه زود دارم لذت مادر شدن رو میچشم، خیلی خوشحالم. بابای مهدی از فرصت استفاده کردو قرآن و کاغذ و خودکار اورد، بهمون گفت هر اسمی دلمون میخواد بگیم. ماهم هم اسم دختر گفتیم و هم پسر. بابای مهدی هم اسم هارو لای قرآن گذاشت. بعدهم قرآن رو بست و به من داد. - دوتا صفحه از قرآن رو باز کن. +چشم اولین صفحه اسم پسر بود، محمدعلی! دومین صفحه اسم دختر بود، رقیه! بابام روبه من گفت.. - چه اسمای قشنگی هستن، مبارکه دخترم. + آره باباجون، این دوتا اسمارو خودم گفتم. مهدی هم گفت.. - کاش دوقلو باشن + آره کاش. • • • بعداز شام میخواستم سفره رو جمع کنم اما مامانم و مادرشوهرم نزاشتن. منم رفتم پیش مهدی نشستم. - عه چه عجب خانوم ما یاد ما افتاد! + مهدی خیلی فراموشکاری، مگه من ظهر زنگتون نزدم بیای خونمون برای ناهار؟ - امممم، ببخشید چرا. + حالا اینا به کنار، به نظرت خواستگاری چطور پیشرفته؟ - نمیدونم، بزار یکی دوساعت دیگه زنگ میزنیم... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
تقدیم نگاه پر مهرتون🥰
نظرتون رو بهم بگید @Kanize_zeinab_69 خوشحال میشم(:
به نظرتون آخر رمان قراره چه اتفاقی بیفته؟🤔🙃
این خانه منتظر آمدن امام مهدی(عج) است(: ھَمْ نَفَسْ :)!
هرسه به جرم ارادت به ولی شهید شدند(:! ھَمْ نَفَسْ :)!
همه رفتند کربلا، فقط من جاماندم... 🥺💔 ھَمْ نَفَسْ :)!
⁷ روز‌مانده‌به‌ماه‌رمضان🪐
هستیم اما نیستیم/:!
اگه یه میکروفن بهت بدن وبگن الان صداتو کل جهان میشنون چی میگفتی تو میکروفن؟!. @Kanize_zeinab_69
داشت‌ از حـال‌ بدش‌ میگفت ؛ درحالی‌ كه‌ قـرآن در اخرین طبقه‌ کـتاب‌ خونه‌ خـاك‌ میخـورد . .
ھَمْ نَفَسْ :)!
یادتونه تو بازی ایران و قطر مهدی قائدی تو زمین نبود و بازی نکرد؟
ھَمْ نَفَسْ :)!
یادتونه تو بازی ایران و قطر مهدی قائدی تو زمین نبود و بازی نکرد؟
علت بازی نکردن مهدی قائدی مقابل قطر در جام ملتهای‌ آسیا متوجه شدن خیانت همسرش بود و از نظر روحی آمادگی بازی را نداشته
ھَمْ نَفَسْ :)!
علت بازی نکردن مهدی قائدی مقابل قطر در جام ملتهای‌ آسیا متوجه شدن خیانت همسرش بود و از نظر روحی آماد
گفته شده رابطه‌ی ج-ن-س-ی همسر قائدی با یه خواننده/بلاگر ساکن دبی علت جدایی آونها از هم باشه
ھَمْ نَفَسْ :)!
گفته شده رابطه‌ی ج-ن-س-ی همسر قائدی با یه خواننده/بلاگر ساکن دبی علت جدایی آونها از هم باشه
حالا هی عکس ملکه هاتون رو منتشر کنید؛ فقط اگر یه روز متوجه شدید پادشاه ملکه تون یکی دیگه هست، بهتون برنخوره لطفا😐
محفݪ امࢪوزمون دࢪباࢪه 💪🏻😇
حࢪفامو با یہ سخن از شࢪو؏ میکنم ⇩🙂 بپࢪهیز از اینکہ خدا تو ࢪو هنگام نافࢪمانے اش ببینہ و دࢪ زمان اطاعت و بندگیش تو ࢪو نیابد کہ دࢪ این صوࢪت از زیانکاࢪانی😓
فکࢪ میکنم دیگہ اینو همہ بدونیم ✌️🏻 خدا نہ تنہا ࢪو میبینہ بݪکہ از ماهم آگاھہ😇
چطوࢪی با این وضع ما بہ خودمون اجازه میدیم کہ کنیم و مرتکب بشیم؟!😔💔