eitaa logo
ھَمْ نَفَسْ :)!
352 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
2 فایل
کانالمون داره نقل مکان میکنه تو اون کانال : @Harim_eshgh89 اندکے شروط: https://eitaa.com/joinchat/840893087C1f5f0a2d1e
مشاهده در ایتا
دانلود
جهت زیبا سازی فضای کانال(:✨ ھَمْ نَفَسْ :)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر مرگ به سراغم آمد ، فراموش مکن که من خیلی دیدنت را آرزو میکردم🤍 ھَمْ نَفَسْ :)!
"•❈﷽❈•" آقا نخون نخون که اگه خوندی مجبوری باید کپی کنی منم خوندم مجبور شدم کپی کنم نخوووون عجب آدمی هستی تو دیگه . . . . . . . . . . خیلی دلت میخواد بخونی باشه . . . . . . . . . برو پایین . . . . . . . آره برو . . . . . . . . اینم مطلب . . . . . . برچهره دل ربای مهدی (عج) صلوات اگه این پیامو تو گروه یا کانال  دیگه نذاری تا آخر عمر مدیونی واسه گل روی امام زمان بفرست!!!!
یا صاحب الزمان 🍃 ھَمْ نَفَسْ :)!
امشب تبادل داریم هرکس خواست سریع بیاد پیوی.... @A_313_N
ما‌منتظر‌لحظہ‌دیدار‌بهاریم! آرام‌کنید‌این‌دلِ‌طوفانۍمارا.. عمریست‌همہ‌در‌طلب‌وصل‌تو‌هستیم پایان‌بده‌این‌حالِ‌پریشانۍمارا..🥲💛 ھَمْ نَفَسْ :)!
در‌دلم‌جایۍبراۍهیچکس‌غیر‌تو‌نیس گاه‌یک‌دنیا‌فقط‌با‌یک‌نفر‌پر‌مۍشود . . آن‌هم‌تویۍامام‌زمانم🥲🩹🤍 ھَمْ نَفَسْ :)!
#پروفایل‌هاتون 🤍
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁴¹ شروع‌فصل‌دوم مهلا: شب خواستگاری بود، من کت‌ودامن گلبهیم رو پوشیدم و روسری گل‌گلیمو سر کردمو چادرم رو هم سر کردم. حول حوش ساعت هفت بود که اومدن من هم سریع سلام کردم و به آشپزخونه رفتم و شروع کردم به چایی ریختن. اوناهم روی مبل ها نشستن؛ بعداز کمی حرف زدن بابا صدام کرد که چایی ببرم. من هم سینی چایی رو برداشتمو رفتم و تعارف کردم و بعدهم نشستم. اونا داشتن حرف میزدن ولی من تو فکر بودم و اصلا نمیشنیدم چی میگن صدا برام مبهم بود. با صدای بابام به خودم اومدم. - مهلا بابا کجایی انقدر صدات میکنم؟! + جونم بابا؟ - با آقا حیدر برید توی حیاط باهم حرف بزنید! +چشم. خواهر حیدر که پنج‌سال داشت هم همراهمون اومد. خیلی استرس داشتم، به خودم میگفتم نکنه آبروم بره. نشستیم روی تاب. - خب خانم خالقدادی شما نظرتون راج‌به‌من چیه؟ + نمیدونم،یعنی هنوز کامل نشناختمتون. - بله متوجه‌ام، نباید این سوال رو میپرسیدم. یکم از خودش تعریف کرد و گفت که همراه مهدی داره کاراشو میکنه تا وارد سپاه بشه. منم از خوشحالی داشتم بال در میاوردم. - نمیخواید شما هم از خودتون تعریف کنید؟ + بله حتما. منم از خودم تعریف کردم. حرفامونو زدیم در آخر ازم پرسید.. - مهریه؟ + خدا یکی، عشق یکی، سکه هم یکی! -چه زیبا! لپام سرخ شد لبخندی ملایم زدم. بحثو عوض کردم.. +خواهرتون اسمش چیه؟ - حسنا. + چه اسم ناز و قشنگی! - لطف داری خانوم خالقدادی. + جوابم مثبته و دلم میخواد مهلا خانوم صدام کنید. - پس شماهم منو آقا حیدر صدا کنید. باشه ای گفتمو به داخل خونه رفتیم. مامانم: چیشد مامان جوابت؟ من: جوابم مثبته. مامان‌حیدر: مبارکه عروس گلم. انگشتری از توی کیفش بیرون اورد و دستم کرد. مامانم: بهتره فردا بریم پیش حاج‌آقای محلمون صیغه محرمیت بخونن تا بعدش بریم خرید. مامان‌حیدر: آره خوبه. بعداز کلی حرف زدن رفتن، من هم لباسام رو عوض کردم و زنگ نفیسه زدم... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁴² - سلام مهی جون، خوبی؟ میخواستم زنگت بزنم که زنگ زدی. + سلام نفس، خوبم ممنون، باورت نمیشه چقدر شب خوبی بود برام! - عه؟! خب تعریف کن ببینم. همه چیزایی که منو حیدر بهم گفتیم رو براش تعریف کردم. - خوبه عزیزم، خوشبخت بشی. + قربونت برم تشکر، میشه تو و آقامهدی فردا بیاین؟ - باشه عزیزم حتما، تازه یه خبری هم برات دارم. + ممنون که میای، باشه فردا بهم بگو؛خدانگهدار. - خدامافظ عزیزم. گوشیرو که قطع کردم از شدت خستگی غش کردم. صبح نه من رفتم مدرسه و نه نفیسه. به نرجس گفتم قضیه رو به همکلاسیام بگه. رفتیم صیغه محرمیت خوندن و محرم شدیم و رفتیم خرید، همه‌چی خریدیم... حلقه، ساعت، لباس عروس وداماد و... من و حیدر جلوتراز همه حرکت میکردیم و باهم حرف میزدیم، نفیسه و مهدی هم دست همو گرفته بودنو پشست سرمون حرکت میکردن. + آقا میدر میگما دیشب نفیسه گفت میخواد امروز بهم یه چیزی بگه وایسین بهمون برسن بهم بگه. - باشه چشم. وایسادیم و نفیسه و مهدی بهمون رسیدن. +نفیسه میشه چیزی که میخواستی بگی رو بهمون بگی؟ - باشه عزیزم. نفیسه خوابشو تعریف کرد و گفت معنیش اینه که داره مامان میشه و دیشب اسم بچه رو هم انتخاب کردن. منم پریدم بغلش. + عزیزم مبارکه، وای خدای من چقد قشنگه، چهرت چقد زیبا شده! - ممنون قشنگم، ان‌شاالله توهم به زودی مامان شی! از کنار نفیسه تکون نمیخوردم همش میخواستم نگاهش کنم، قسمت خواهر یا برادری نداشتم و نفیسه هم همینطور بود، نفیسه عین خواهر بود برام از بچگی باهم بودیم؛ از اینکه داشت مادر میشد خوشحال بودم، چهرش عین فرشته‌ها شده بود، از فرشته بالش رو کم داشت، چرا اینطوری شده بود؟! - مهلا جونم چندوقته منو ندیدی که اینطوری بهم چسبیدی؟! + آخه تو که خودتو نمیتونی ببینی که چقد صورتت شبیه به فرشته‌ها شده! - اینطوری نگو به خودم مغرور میشم. + حقیقته! بغلم کرد و گفت.. - آجی جونم تو هم یه فرشته‌ای، توهم خودتو نمیتونی ببینی. + چشمات قشنگ میبینه، من کجا تو کجا. - قربونت برم؛ بسه میترسم انقدر نگام میکنی ازم زده شی، برو پیش آقاحیدر. خندیدمو گفتم باشه و رفتم. اونم برگشت پیش مهدی... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁴³ نفیسه: بعداز خرید من و مهدی رفتیم آزمایشگاه. جواب آزمایش رو که گرفتیم رفتیم و نشون دکتر دادیم و جواب مثبت بود. منو مهدی ذوق‌زده بیروناومدیم. مهدی زنگ مامان‌باباش زد تا بیان خونه ما. همه که اومدن جواب رو گفتیم مامان مهدی و مامان خودم اومدن بغلم کردن و خوشحال بودن. تا شب همینطور با مامانم و مادرشوهرم میگفتیمو میخندیدیم؛ اونا خاطره تعریف میکردن. شب مامان بابای مهدی رفتنو مهدی پیشم موند. بعداز رفتن مامان باباش رفت بیرون تا شیرینی بخره تا فردا ببرم مدرسه. • • • مهدی منو برد دبیرستان. من شیرینی به دست رفتم تو کلاس. سوسن: چرا تو شیرینی اوردی، مهلا باید شیرینی بده ها نه تو. من: نگران نباش مهلا هم میده، این شیرینی برای یه چیز دیگه‌ست! مهلا: نفسم میشه من بگم؟ من: بگو. مهلا: دارم خاله میشم! النا: وای خدای من! راست میگی؟ من: بله، دروغش کجا بود؟! بعداز تبریک و بغل معلم اومد منم به بچه‌ها گفتم به معلما چیزی نگن. مدرسه تموم شد. حیدر اومد دنباو مهلا و مهدی هم دنبال من. رفتم خونه.. با پیشنهاد مهدی بعداز ناهار رفتیم بیرون... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁴⁴ بعداز عروسی مهدی خونه‌ای اجاره کرد و حدودا یک ماه مشغول تمیز کردن خونه و چیدن وسایلا بودیم؛ ولی بخاطر شرایطم مادرشوهرم و مامانم و مهدی زیاد نمیزاشتن کاری کنم. مهلا و حیدر هم عقد کرده بودنو رفته بودن مشهد. مهدی هم وارد سپاه شده بود. بعضی اوقات خیلی دیر میومد خونه. بعداز چیدن وسایلا هرروز مامانم و بابام اینا و مادرشوهر و پدرشوهرم رو خونمون دعوت میکردم. متاسفانه من و مهدی نه خواهری داشتیم و نه برادری، و مامان بابامون به جز ما کسی رو نداشتن. مهدی محبت های زیادی بهم میکرد و من هرروز بیشتر از قبل عاشقش میشدم، طوری فراترازعشق. حس میکردم شاید روزی بیاد که دیگه نتونم ببینمش، شب ها از فکروخیال خوابم نمیبرد و نمیدونستم این خیال چیه که اینطور پریشونم میکنه. مهدی وقتی میرفت سرکار یک ساعت یه بار زنگ میزد یا بعضی روزها یک ساعتی مرخصی میگرفت میومد منو میدید و میرفت. هروقت ماموریتی باید میرفت دلم میگرفت، درست نداشتم ازم دور شه. بیرون که میرفتیم دستشو محکم میگرفتم خودمو بهش میچسبوندم، اونم از فرصت استفاده میکرد و دستم رو فشار میداد. ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁴⁵ روزی که نه‌ماه انتظارشو میکشیدم رسید. بچه منو مهدی دختر بود و اسمشو رقیه گذاشتیم، اسمی که خودم خیلی دوست داشتم. روزی که از بیمارستان اومدم مهلا اومد پیشم تا هم منو ببینه و هم رقیه رو. + خب مهلای من چه‌خبر؟ خوبی؟ حیدر چطوره؟ ازش راضی هستی؟ - سلامتی، خوبم ممنون، عالیه معلومه که ازش راضی هستم، خیلی آقائه. + خوبه خداروشکر. - راستی میدونی منم بچه دارم، بچم از بچه تو بزرگتره. + چی؟! بچه، کدوم بچه؟ - خواهرشوهرم دیگه! به اصرار من مادرشوهرم حسنارو پیش من میزاره. + چقدر خوب، پس توهم دیگه تنها نیستی. - آره خب، حسنا هم به‌هم وابسته شده اگه یه روز نیاد پیشم همش بهم زنگ میزنه. کلی حرف میزدیمو میخندیدیم.. • • • موقع رفتن به مدرسه رقیه رو پیش مامانم یا مادرشوهرم جا میگذاشتم، و خداروشکر اوناهم خوشحال میشدن؛ بعضی اوقات هم مهدی میموند خونه و رقیه رو میگرفت تا از مدرسه برگردم. رقیه و مهدی خیلی به هم وابسته شده بودن، جوری که رقیه حتی تا قبل‌از یکسالگی از بغل پدرش که جدا می‌شد به زور باید آرومش میکردی. به رابطه پدر دختریشون حسودیم می‌شد، البته خب وقتی مهدی نبود هرکسی به غیراز من بغلش میکرد به گریه می‌افتاد. این برام دلگرمی بود. در انتظار فرزند دوم بودم و ایندفعه میخواستم پسر باشه. راستش دوست داشتم فرزند اولم دختر باشه که دست کمکم باشه، فرزند دومم پسر، سومی مهم نیست.. ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
اینم پنج پارت تقدیم نگاهتون 👍
نگاهۍ کن که بمیرم . . شنیده‌ام گفتند ؛ در عشق هرکه بمیرد شهید خواهد بود .. ♥️ ھَمْ نَفَسْ :)!
شهید مصطفی صدرزاده: سخنان مقام‌معظم‌رهبری را حتما گوش کنید،قلـب شما را بیدار میکند و راه درست را نشانتان میدهد.♥️ ھَمْ نَفَسْ :)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔗💖 🔗 هرچیزی که برا دلبری یه دختر لازمه تا خاص باشه تو این کانال هست ♥️🙈 ⃤🖤دنیای لاکچری اینجاست 😎 🛒 عمده و تک 🛍 خانواده ما در ایتا ⃤💜: 🆔http://eitaa.com/Gallaryroz 🆔http://eitaa.com/Gallaryroz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمامو میبندم ببینم چند نفر عضو میشن(:ᰔᩚ
00:00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا