🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت⁴²
- سلام مهی جون، خوبی؟ میخواستم زنگت بزنم که زنگ زدی.
+ سلام نفس، خوبم ممنون، باورت نمیشه چقدر شب خوبی بود برام!
- عه؟! خب تعریف کن ببینم.
همه چیزایی که منو حیدر بهم گفتیم رو براش تعریف کردم.
- خوبه عزیزم، خوشبخت بشی.
+ قربونت برم تشکر، میشه تو و آقامهدی فردا بیاین؟
- باشه عزیزم حتما، تازه یه خبری هم برات دارم.
+ ممنون که میای، باشه فردا بهم بگو؛خدانگهدار.
- خدامافظ عزیزم.
گوشیرو که قطع کردم از شدت خستگی غش کردم.
صبح نه من رفتم مدرسه و نه نفیسه.
به نرجس گفتم قضیه رو به همکلاسیام بگه.
رفتیم صیغه محرمیت خوندن و محرم شدیم و رفتیم خرید، همهچی خریدیم...
حلقه، ساعت، لباس عروس وداماد و...
من و حیدر جلوتراز همه حرکت میکردیم و باهم حرف میزدیم، نفیسه و مهدی هم دست همو گرفته بودنو پشست سرمون حرکت میکردن.
+ آقا میدر میگما دیشب نفیسه گفت میخواد امروز بهم یه چیزی بگه وایسین بهمون برسن بهم بگه.
- باشه چشم.
وایسادیم و نفیسه و مهدی بهمون رسیدن.
+نفیسه میشه چیزی که میخواستی بگی رو بهمون بگی؟
- باشه عزیزم.
نفیسه خوابشو تعریف کرد و گفت معنیش اینه که داره مامان میشه و دیشب اسم بچه رو هم انتخاب کردن.
منم پریدم بغلش.
+ عزیزم مبارکه، وای خدای من چقد قشنگه، چهرت چقد زیبا شده!
- ممنون قشنگم، انشاالله توهم به زودی مامان شی!
از کنار نفیسه تکون نمیخوردم همش میخواستم نگاهش کنم، قسمت خواهر یا برادری نداشتم و نفیسه هم همینطور بود، نفیسه عین خواهر بود برام از بچگی باهم بودیم؛ از اینکه داشت مادر میشد خوشحال بودم، چهرش عین فرشتهها شده بود، از فرشته بالش رو کم داشت، چرا اینطوری شده بود؟!
- مهلا جونم چندوقته منو ندیدی که اینطوری بهم چسبیدی؟!
+ آخه تو که خودتو نمیتونی ببینی که چقد صورتت شبیه به فرشتهها شده!
- اینطوری نگو به خودم مغرور میشم.
+ حقیقته!
بغلم کرد و گفت..
- آجی جونم تو هم یه فرشتهای، توهم خودتو نمیتونی ببینی.
+ چشمات قشنگ میبینه، من کجا تو کجا.
- قربونت برم؛ بسه میترسم انقدر نگام میکنی ازم زده شی، برو پیش آقاحیدر.
خندیدمو گفتم باشه و رفتم.
اونم برگشت پیش مهدی...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت⁴³
نفیسه:
بعداز خرید من و مهدی رفتیم آزمایشگاه.
جواب آزمایش رو که گرفتیم رفتیم و نشون دکتر دادیم و جواب مثبت بود.
منو مهدی ذوقزده بیروناومدیم.
مهدی زنگ مامانباباش زد تا بیان خونه ما.
همه که اومدن جواب رو گفتیم مامان مهدی و مامان خودم اومدن بغلم کردن و خوشحال بودن.
تا شب همینطور با مامانم و مادرشوهرم میگفتیمو میخندیدیم؛ اونا خاطره تعریف میکردن.
شب مامان بابای مهدی رفتنو مهدی پیشم موند.
بعداز رفتن مامان باباش رفت بیرون تا شیرینی بخره تا فردا ببرم مدرسه.
• • •
مهدی منو برد دبیرستان.
من شیرینی به دست رفتم تو کلاس.
سوسن: چرا تو شیرینی اوردی، مهلا باید شیرینی بده ها نه تو.
من: نگران نباش مهلا هم میده، این شیرینی برای یه چیز دیگهست!
مهلا: نفسم میشه من بگم؟
من: بگو.
مهلا: دارم خاله میشم!
النا: وای خدای من! راست میگی؟
من: بله، دروغش کجا بود؟!
بعداز تبریک و بغل معلم اومد منم به بچهها گفتم به معلما چیزی نگن.
مدرسه تموم شد.
حیدر اومد دنباو مهلا و مهدی هم دنبال من.
رفتم خونه..
با پیشنهاد مهدی بعداز ناهار رفتیم بیرون...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت⁴⁴
بعداز عروسی مهدی خونهای اجاره کرد و حدودا یک ماه مشغول تمیز کردن خونه و چیدن وسایلا بودیم؛ ولی بخاطر شرایطم مادرشوهرم و مامانم و مهدی زیاد نمیزاشتن کاری کنم.
مهلا و حیدر هم عقد کرده بودنو رفته بودن مشهد.
مهدی هم وارد سپاه شده بود. بعضی اوقات خیلی دیر میومد خونه.
بعداز چیدن وسایلا هرروز مامانم و بابام اینا و مادرشوهر و پدرشوهرم رو خونمون دعوت میکردم.
متاسفانه من و مهدی نه خواهری داشتیم و نه برادری، و مامان بابامون به جز ما کسی رو نداشتن.
مهدی محبت های زیادی بهم میکرد و من هرروز بیشتر از قبل عاشقش میشدم، طوری فراترازعشق.
حس میکردم شاید روزی بیاد که دیگه نتونم ببینمش، شب ها از فکروخیال خوابم نمیبرد و نمیدونستم این خیال چیه که اینطور پریشونم میکنه.
مهدی وقتی میرفت سرکار یک ساعت یه بار زنگ میزد یا بعضی روزها یک ساعتی مرخصی میگرفت میومد منو میدید و میرفت.
هروقت ماموریتی باید میرفت دلم میگرفت، درست نداشتم ازم دور شه.
بیرون که میرفتیم دستشو محکم میگرفتم خودمو بهش میچسبوندم، اونم از فرصت استفاده میکرد و دستم رو فشار میداد.
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت⁴⁵
روزی که نهماه انتظارشو میکشیدم رسید.
بچه منو مهدی دختر بود و اسمشو رقیه گذاشتیم، اسمی که خودم خیلی دوست داشتم.
روزی که از بیمارستان اومدم مهلا اومد پیشم تا هم منو ببینه و هم رقیه رو.
+ خب مهلای من چهخبر؟ خوبی؟ حیدر چطوره؟ ازش راضی هستی؟
- سلامتی، خوبم ممنون، عالیه معلومه که ازش راضی هستم، خیلی آقائه.
+ خوبه خداروشکر.
- راستی میدونی منم بچه دارم، بچم از بچه تو بزرگتره.
+ چی؟! بچه، کدوم بچه؟
- خواهرشوهرم دیگه! به اصرار من مادرشوهرم حسنارو پیش من میزاره.
+ چقدر خوب، پس توهم دیگه تنها نیستی.
- آره خب، حسنا هم بههم وابسته شده اگه یه روز نیاد پیشم همش بهم زنگ میزنه.
کلی حرف میزدیمو میخندیدیم..
• • •
موقع رفتن به مدرسه رقیه رو پیش مامانم یا مادرشوهرم جا میگذاشتم، و خداروشکر اوناهم خوشحال میشدن؛ بعضی اوقات هم مهدی میموند خونه و رقیه رو میگرفت تا از مدرسه برگردم.
رقیه و مهدی خیلی به هم وابسته شده بودن، جوری که رقیه حتی تا قبلاز یکسالگی از بغل پدرش که جدا میشد به زور باید آرومش میکردی.
به رابطه پدر دختریشون حسودیم میشد، البته خب وقتی مهدی نبود هرکسی به غیراز من بغلش میکرد به گریه میافتاد. این برام دلگرمی بود.
در انتظار فرزند دوم بودم و ایندفعه میخواستم پسر باشه.
راستش دوست داشتم فرزند اولم دختر باشه که دست کمکم باشه، فرزند دومم پسر، سومی مهم نیست..
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
نگاهۍ کن که بمیرم . .
شنیدهام گفتند ؛
در عشق هرکه بمیرد شهید خواهد بود ..
#حاجقاسم♥️
ھَمْ نَفَسْ :)!
شهید مصطفی صدرزاده:
سخنان مقاممعظمرهبری
را حتما گوش کنید،قلـب
شما را بیدار میکند و راه
درست را نشانتان میدهد.♥️
ھَمْ نَفَسْ :)!
🔗💖
🔗 هرچیزی که برا دلبری یه دختر لازمه تا خاص باشه تو این کانال هست ♥️🙈
⃤🖤دنیای #زیورآلات لاکچری اینجاست 😎
🛒 عمده و تک 🛍
خانواده ما در ایتا ⃤💜:
🆔http://eitaa.com/Gallaryroz
🆔http://eitaa.com/Gallaryroz
مَندُعآيفَرجمیخوآنَمبیـآآقـا؎ِمَن!
-بسماللھ...
بخونیمباهم...🤲🏻
#اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآء🌦
ھَمْ نَفَسْ :)!
آقایاباعبــداللّٰــہ ؛
≼ لقد أتيت لإيواء الضعفاء.. ≽
• اومدین که پناه بشین برا بیپناها..♥️🌱!"•
ھَمْ نَفَسْ :)!
همیشہماندن؛
دلیلبرعاشقبودننیست . .
خیلۍهامیروند
تاثابتکنندکہعاشقند🖤🌿:)
#حاج_قاسم
ھَمْ نَفَسْ :)!
درلحظهیشهادت
لبخندزیباییبرلبانشبود
بعدهاپیغامدادوگفت:
اینبالاترینافتخاربودکهمن
در آغوش امام زمان(عج)جان دادم
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌱
ھَمْ نَفَسْ :)!
تنھاجاییکهپرچمِایران
پایینمیاد!
رویپیکرِشھداست🇮🇷..
شیـربچههایحیدرکرار
روازچیمیترسونید🖐🏻😎؟!
ھَمْ نَفَسْ :)!
⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅•❅•⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅
با حجاب بودن زنے
بہ اين معنا نيست ڪہ او؛
پوشیدنِ لباس جذاب
و آرايش کردن
را بلد نيست ...
بلڪہ او مى داند :
چہ بپوشد
ڪجا بپوشد
و براے ڪہ بپوشد ...
ھَمْ نَفَسْ :)!