eitaa logo
ھَمْ نَفَسْ :)!
352 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
2 فایل
کانالمون داره نقل مکان میکنه تو اون کانال : @Harim_eshgh89 اندکے شروط: https://eitaa.com/joinchat/840893087C1f5f0a2d1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊«» هیچـوقـت‌بـه‌یـه‌انقلـابی نگـو‌خستـه‌نبـاشی اصـلاً‌بـرای‌سـربـٰا‌ز‌حـــٰاج‌قـاسـم خستگـی‌معنـــٰا‌داره . . ؟! 😎 ھَمْ نَفَسْ :)!
ی جا خوندم نوشته بود : کسایی که کانال دارن حواستون به محتوایی که داخل کانالتون میزارید باشه، زمانی که اعضای کانالتون برای خوندن پیامهاتون میزارن باارزشه و میتونن روز قیامت به خاطر اینکه زمان باارزششونو تلف کردید بازخواستتون کنن... بچه ها این کانال دلیِ، حرف های دل ی آدمِ دلتنگ پس قول نمیدم براتون ارزشی داشته باشه البته شاید ممکنِ در آینده یکی تلنگر بهش بخوره با این حرفا.... خواستم بگم از حالا من و ادمین ها را حلال کنید... چون ما قیامت چیزی ندارم که با زمانتون برابری کنه وچیزی ندارم بدیم گفتم از حالا بدونید بعد نگید نگفتی ها:)
امشب و فردا شب تبادل داریم هرکس که برای کانالش تبادل می خوادبیاد پیویᰔᩚ @A_313_N
_هر شھیدی‌ را‌ که دوستش‌ داری.. کوچه دلت‌ را‌ به نامش‌ کن یقین‌ بدان‌ در‌ کوچه پس‌ کوچه های پر‌ پیچ‌ و‌ خم‌ دنیا‌ تنھایت‌ نمـےگذارد 🌿 ‌ ھَمْ نَفَسْ :)!
🌱| هیچ‌وقت‌ناامید‌نشو شاید‌فقط‌یک‌قدم‌فاصله‌داشته باشی‌تاموفقیت ھَمْ نَفَسْ :)!
هدایت شده از مجنون‌الحسین.!
رفقااا زیادمون میکنید یکی از پیاماتون رو فور میکنم:)) تگ»»» @Sandis_khor_26
|ࢪفیق جانَم|♥️ ^^ مݩ همون آسمونے هَستم کھ🌚🌱 تو شدی ماهش و قشنگش ڪࢪدی🌜💕 🧡¦⇜ ھَمْ نَفَسْ :)!
بہ‌عشقِ‌مٰآدر،یٰآدگآرش‌رٰآپوشیدم! نٰآمِ‌مٰآدرسندخوردھ‌روۍِ‌دلم💜•• محٰآل‌است‌چٰآدرسیاهے‌ڪھ‌مرٰآ روسفیدم‌ڪرد؛ڪنٰآربگذٰآرم . . .🌸 ھَمْ نَفَسْ :)!
شایدم خدا یه وقتایی فرشته هاشو شبیه رفیقامون درمیاره و به این طریق حالمونو خوب میکنه :)🧡🥲 💗🍬 ھَمْ نَفَسْ :)!
«🔗🕶» ⇢ چ‌ـٰادرت‌دست‌نوـٰازش‌بہ‌سردشت‌ڪشید؛ دشت‌هم‌از‌نفس‌چ‌ـٰادر‌تو‌گل‌میچید…シ! ---------------✿‌-------------- ھَمْ نَفَسْ :)!
بفرمایید کیک و آبمیوه🧃🍪 📑 😋
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁴⁶ بعداز مهدی کسی که با اومدنش تموم دنیارو بهم داده بود رقیه بود، خیلی دوستش داشتم. با بودنش بهم آرامش میداد، منو مهدی کل داراییمون رقیه بود. خستگیمون با یه نگاه کردن بهش تموم میشد. وقتی راه افتاد، وقتی حرف میزد، وقتی کمک دستم میشد، وقتی خسته میشدم و میومد میشست کنارم و دست میکشید رو سرم یه حس خوشایندی بهم دست میداد. رقیه سه‌سالش بود که فرزند دوم منو مهدی دنیا اومد. اسمشو گذاشتیم محمدعلی. رقیه از دنیا اومدن محمدعلی خوشحال بود. رقیه وابسته به مهدی و محمدعلی وابسته من! درست میگن که دخترا بابایین پسرا مامانی. رقیه کمکم میکرد. وقتایی که مهدی نبود کسی که هوام داشت رقیه بود. ••• هفده‌سالم بود که رقیه دنیا اومده بود و بیست‌سالم بود که محمدعلی دنیا اومد. هرروز که از دانشگاه برمیگشتم بچه‌هارو سوار ماشین میکردم و دنبال مهلا میرفتم و باهم میرفتیم پارک، شهربازی و... با تماشا کردن به بچه‌ها تموم غمام یادم میرفت. با بودنشون دیگه غمی نداشتم. مهدی و بچه‌ها شده بودن کل زندگیم. بچه‌ها خیلی به باباشون وابسته شده بودن و فکر میکردم همیشه هست تا پدری کنه. و ای کاش همیشه طوری که میخوای پیش میرفت... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁴⁷ مهدی باید به ماموریت میرفت. باید به مرز میرفت، مونده بودم با بچه‌هایی که اینقدر بهش وابسته‌ان چیکار کنم. وقتی رفت رقیه تا یک‌هفته در تب سوخت. محمدعلی هم تا یک‌هفته هیچی نمیخورد. نمیدنستم باید چیکار کنم. مهلا میومد کمکم تا دست تنها نباشم، باهاشون بازی میکرد. اما هیچ فایده‌ای نداشت. اونا با بودن پدرشون خوش بودن، دوست داشتن با پدرشون بازی کنن. رقیه چهارسال داشت و محمدعلی دوساله بود که مهدی به ماموریت میرفت، هر مدت زمان ماموریتش یک‌ماه طول می‌کشید. منو مامانم و مادرشوهرم و مهلا خیلی مراقب بچه‌ها بودیم و باهاشون بازی میکردیم و به بیرون میبردیمشون تا بلکه کمی آروم بشن. اما هیچ فایده‌ای نداشت. حتی گاهی وقتا حیدر اونا رو میبرد بیرون تا کم‌بود پدر رو احساس نکنن و تا دوسه ساعت برنمی‌گشت. اما نمیدونم چرا انقدر بچه‌ها به مهدی وابسته بودن... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁴⁸ یک‌ماه میگذشت و میومد، بچه‌ها کمی آروم میگرفتن ولی خب مهدی موندگار نبود. هروقت میرفت اوضاعم همین بود. خیلی سخت بود، خیلی... پدرشوهرم و پدرم میومدن با بچه‌ها بازی میکردن، اما خب حسی عجیب نسبت به پدر خودشون داشتن که درک نمیکردم. رقیه خیلی ضعیف شده بود، هروقت با باباش تماس میگرفت یک‌ساعت میشست تا باباش براش حرف بزنه. حس میکردم دیگه همچین روزی نخواهد بود، وقت و بی‌وقت دلم برای مهدی تنگ می‌شد. نمیدونم چرا اینطور بودم. رقیه میومد پیشم میگفت: + مامان نفیس نمیشه بریم پیش بابامهدی؟ - نه مامانم نمیشه بابا کار داره! یک‌ساعت یه بار میومد ازم این سوالو میپرسید و منم همین جواب بهش میدادم. کاش بچه‌هام کمی هم به من وابسته بودن تا انقدر زجر نکشن. بچه‌ها فقط تو بازی حالشون خوب بعد بازی انگاری افسرده میشدن و این خیلی ناراحتم میکرد. من و مهلا شده بودیم وسیله‌بازی بچه‌ها، آقاحیدر هم روزی سه‌، چهار ساعت میبردشون بیرون و یه عالمه چیزی میخرید. اما هیچ فایده‌ای نداشت که نداشت... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁴⁹ مهدی هرموقع که میومد مادروپدرش و مادروپدر منو دعوت میکرد خونمون. وقتی میومد مارو میبرد بیرون، یا بعضی‌وقتا بچه‌هارو خونه مادرم میزاشت و منو میبرد بیرون و توپاساژ، دستمو توی دستاش فشار میداد، گرمای دستاش برام حس خوبی داشت. مهدی هی میومد پیشم میگفت: + نفس‌بانو ببخشید تورو با بچه‌ها تنها میزارم و انقدر بهت زحمت میدم. منم بهش میگفتم: - آخه مهدی من اینا چه حرفیه؟! اونا بچه‌های منم هستن، هیچوقت از بچه‌هام خسته نمیشم. • • • یک‌سال شد که هی میرفت و میومد... دوماه ازش خبری نداشتیم، منم حالم بد بود. رفتم آزمایش بدم که چیز خطرناکی نباشه که فهمیدم دوبارهباردارم. نفهمیدم چون هیچ‌کدوم از بچه‌ها این حس رو نداشتم. نمیدونستم با بی‌خبری چیکار باید بکنم، خیلی حالم بد بود، این‌دفعه به جز رقیه و محمدعلی منم حالم بد بود و هیچی نمیخوردم. مهلا و مامانم هرروز پیشم بودن یه طرف بچه‌ها و یه طرف من. بچه سومم دختر بود.. نرگس! ده‌ماه از مهدی هیچ خبری نداشتیم، تصمیم گرفتم بچه‌ها رو پیش مامانم جا بزارم و خودم برم دنبال مهدیم. محمدعلی اصرار میکرد که منم باید بیام، من مرد شدم و باید همرات بیام تا مواظبت باشم. ولی خب نبردمش و خودم رفتم. به هزار زحمت رفتم مرز. هیچکس ازش خبری نداشت، میگفتن مفقودالاثره. اوناهم مثل ما ده‌ماهی بود ازش خبر نداشتن و فکر میکردن اومده پیش ما. یک‌‌ماه تو مرز دنبال مهدی میگشتم و هیچ خبری پیدا نکردم. میگفتم لااقل اگه شهید شده جنازه شو بدید ببرم. بیشتر اجازه ندادن بمونم، میگفتن خطرناکه. با ناامیدی برگشتم... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت⁵⁰ (پارت‌آخر) رقیه هجده‌سالش بود، محمدعلی پانزده‌سالش، نرگس سیزده‌سالش شده بود. نرگسی که باباشو هیچوقت ندیده بود. بعداز خوندن نماز صبحم نشستم رو سجاده و تسبیحات حضرت‌زهرا(س) رو خوندم و مشغول دعا کردن شدم که صدای در اومد.. نرگس بود. + سلام مامان ببخشید مزاحمت شدم میشه بیام داخل؟ - بیا عزیزم. + مامان یکم از بابا برام بگو. - چقدر از بابا بگم آخه، بهت گفتم که چندین بار! + آخه چرا بابا رفت و منتظر نشد منو ببینه؟ - بابا تورو هنوزم میبینه اما تو نمیبینیش. + مامان من به رقیه و محمدعلی حسودیم میشه. - چرا دخترم؟! + چون اونا بابارو دیدن اما من نه - خب ولی اونا هم باید بهت حسودی کنن. +چرا؟! - میدونی من اسم رقیه محمدعلی رو انتخاب کردم اما تو نه. +یعنی چی مامان؟ - روزی که اسمارو از لای قرآن درآوردم اسمایی بودن که خودم گفته بودم. بعدش بابات میگفت اگه بازم خدا بهمون دختر داد اسمشو بزاریم نرگس. + واقعا مامان؟! دلیل خاصی داشت؟ -آره وقعا، میگفت چون مادر امام‌زمان اسمشون نرگسه و اسم امام‌زمان مهدی اسم تورو بزاریم نرگس که بشی مادر بابا مهدی! ذوق‌زده با چشمای خیس آماده گریه پرید بغلم. + مامان خیلی خوشحال شدم و میخوام جیغ بزنم. - نرگسی حالارو بیخیال شو که رقیه و محمدعلی بیدار نشن. + چشم مامان. - چشمت بی‌بلا. + مامان میشه پیشت بمونم؟ - بله چرا نمیشه؟ بیدار موندیم و کلی باهم حرف زدیم و بعدش بچه‌هارو صدا کردم تا آماده شن برن مدرسه. محمدعلی با موتور دخترارو میبرد مدرسه بعدش خودش میرفت مدرسه. بعداز رفتنشون نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم. حدود ساعت نه‌ونیم بود که بهم زنگ زدن گفتن: + سلام، خانوم حسینی؟ - سلام، بله خودمم! + شما همسر آقای مهدی‌میرزایی هستین؟ - بله، چطور؟ چیزی شده؟ + جنازه شوهرتون پیدا شده بیاید ببینید. گوشی از دستم افتاد، به گریه افتادم حالم بد شد. هیچکس پیشم نبود، زیر لب میگفتم میگفتم خدایاشکرت که مهدیم پیدا شده. زنگ مامانم زدم بهش با صدای لروزن گفتم که چی شده. اونم با بابام اومد دنبالم و بعد رفتیم دنبال بچه‌ها. آدرس و نتونسته بود بهم بگه چون گوشی رو قطع کردم برای همین اس‌ام‌اس کرد. رفتیم به همون آدرسی که گفته بود. فهمیدیم مهدی یک‌ماهگی نرگس شهید شده! نرگس گفت مامان توروخدا بزار اول من برم، من تاحالا بابامو ندیدم توروخدا بزار من برم. دلم سوخت، گریمو پشت لبخندم پنهان کردم و اجازه دادم بره. یک‌ساعت نرگس تو اتاق بود، ترسیدم گفتم شاید اتفاقی براش افتاده برای همین رفتم داخل اتاق که دیدم روی تابوت با چشمای خیس خوابش برده. در آغوشش گرفتم، باهم یه دل سیر گریه کردیم، رقیه و محمدعلی هم اومدن. محمدعلی گریه نمیکرد، یه جا نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود و سرش رو رو زانوهاش گذاشته بود. با خودم میگفتم ای کاش گریه میکرد ولی کاری نمیتونستم بکنم. همکلاسی های نرگس نرگس رو مسخره میکردن میگفتن تو بابا نداری که نازت کنه. همون روز درخواست کرد جنازه رو به مدرسش ببریم. وقتی بردیم از یکی آقاهایی که جنازه رو اوردن درخواست کرد دست راست باباش رو بهش بدن. دست راست باباشو جلوی تموم بچه‌های مدرسش گرفت بالا و بعد رو سرش گذاشت. + این بابای منه بابایی که هیچوقت ندیدمش، بابایی که آرزو داشتم بغلم کنه، این بابای منه، دیگه حق ندارید بگید من بابا ندارم چون بابام اینجاست و داره با دستش نوازشم میکنه. نرگس با بغض حرف میزد و همه‌ما با گریه گوش میدادیم. خوشحال بودم از اینکه جنازه مهدی من پیدا شده و ناراحت بودم از اینکه دیگه مطمئنم پیشمون نیست. البته از لحاظ جسمانی... .پایان. نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
تقدیم نگاهتون🌿
پایان رمان
امیدوارم خوشتون اومده باشه
ان‌شاءالله از فردا رمان جدید در کانال میزاریم😉