هدایت شده از صـبر .
ولی جدا اگه پامو تکون ندم بلند میشم میخوابونم زیر گوشت .
"کافکا، بیرون چه میبینی؟"
از پنجره ی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم.
"درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم. و چند پرنده روی شاخههای درخت."
"هیچ چیز غیر عادی نیست، درست؟"
"درست است."
"ولی اگر میدانستی فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی، همه چیز ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟