پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۲۷) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی۱۰) #ماقوت (بخش دوم) در شبهای ماه رمضان، فرص
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۲۸)
#فصل_یازدهم(دادگاه نظامی ۱۱)
#دفاعیه_در_دادگاه_نظامی(بخش اول)
پرونده من در این زندان، در دادگاه نظامی مطرح بود؛ دادگاه نظامی هم در وسط پادگان قرار داشت و رابطه ی من با این دادگاه، در طول مدت زندان برقرار بود؛ یا دادگاه مرا برای پاسخگویی به سوالات احضار میکرد، و یا من در اعتراض به یک رشته مسائل به دادگاه مامه مینوشتم و در نتیجه دادگاه مرا برای پاسخ به اعتراضاتم احضار میکرد.
من اعتراض کردم که چرا مرا با کفالت آزاد نمیکنند؟ درحالی که قانون چنین اجازه ای میدهد.
اعتراض کردم که چرا اجازه نمیدهند با خانواده و دوستانم ملاقات داشته باشم؟ به نگهداشتنم در سلول انفرادی -علی رغم تکمیل مراحل بازجویی- اعتراض کردم... و میدانستم که دادگاه قادر نیست هیچ یک از چیزهای را که خواسته بودم، برایم تامین کند.
اما قصدم آن بود که در برابر تخلفات غیر قانونی آنها موضعی از طرف خود داشته باشم. به یاد دارم که یک بار رئیس دادگاه در پاسخ به یکی از درخواست هایم گفت: باید به ساواک مراجعه کنم(!) البته این حرف ناخواسته از زبانش در رفت، و من از آن علیه او استفاده کردم.
با اظهار تعجب از حرف او گفتم: چطور ممکن است دادگاه زیر نفوذ ساواک باشد؟! او فورا حرفش را عوض کرد و شروع کرد به تعریف و تمجید و ذکر فضایل رئیس ساواک مشهد!
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۲۸) #فصل_یازدهم(دادگاه نظامی ۱۱) #دفاعیه_در_دادگاه_نظامی(بخش اول) پرونده
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۲۹)
#فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۱۲)
#دفاعیه_در_دادگاه_نظامی (بخش دوم)
روز محاکمه تعیین شد. من پرونده ام را برای بازنگری و تهیه دفاعیه خواستم. دادگاه برای من یک وکیل مدافع نظامی تعیین کرده بود، اما من میدانستم که دفاع او صوری است و خاصیت و اثری بر آن مترتب نیست. دفاعیه ای در سی صفحه نوشتم.
روز محاکمه وارد صحن دادگاه شدم. در صدر دادگاه، رئیس و دو قاضی و دادستان و وکیل مدافع مستقر بودند. همگی آنها نظامی بودند و با درجات نظامیِ براقی که بر شانه و نشانهایی که بر سینه داشتند، با باد و فیس تمام نشسته بودند. من با آهنگی قوی و لحنی قاطع، لایحه دفاعیه را خواندم.
این لایحه هم مانند لایحه قبلی که در زندان سابق تهیه شده بود، به دقت بر مواد قانونی استناد داشت و به صورتی منطقی تنظیم شده بود.
انتظار نداشتد از یک طلبه علوم دینی چنین سخنانی بشنوند و یا از او چنین موضعی را مشاهده کنند؛ چون تصویری که در ذهن آنها از دین و روحانیون نقش بسته بود، تصویری عقب مانده و مسخ شده بود.
من در چهره ی اعضای دادگاه نشانه های تحسین و تبادل نگاه های گویا و پرمعنا را میدیدم. هنگام تنفس دادگاه، مراتب تحسین خود را ابراز کردند و از انتخاب الفاظ و معانی و کیفیت بیان دفاعیه تمجید کردند.
پس از دادگاه، از من خواستند از سالن دادگاه خارج شوم و بیرون در منتظر بمانم. من در اشتیاق اطلاع از حکم صادره، لحظه شماری میکردم.
روز محاکمه، با روز ملاقات زندانیان و خانواده هایشان مصادف بود. خانواده برای دیدار با من آمده بودند و جلوی در زندان منتظر مانده بودند.
دادگاه چون در وسط پادگان قرار داشت، از در ورودی دور بود. خانواده تا ظهر انتظار کشیده بودند. برخی رفته بودند و برخی مانده بودند.
البته حکم صادر شده بود، اما بایستی روی برگهای خاصی تایپ میشد و سپس در حضور اعضای دادگاه و متهم قرائت میشد. من در انتظار اعلام حکم بودم.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۲۹) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۱۲) #دفاعیه_در_دادگاه_نظامی (بخش دوم) روز
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۳۰)
#فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۱۳)
#دفاعیه_در_دادگاه_نظامی (بخش سوم)
وقت اداری به پایان رسید. یکی از اعضای دادگاه بیرون آمد و هنگامی که به در ورودی پادگان رسید، خانواده ای را دید که در انتظار زندانی خود مانده اند، و مطلع شد که اینها خانواده من هستند؛ لذا به آنها خبر داد که حکم آزادی من صادر شده است. بدین ترتیب پیش از آنکه من از حکم دادگاه مطلع شوم، خانواده از آن اطلاع یافتند.
وقتی انتظار آنها به درازا کشید، یکی از نگهبانان پادگان به آنها گفت:شما بروید؛ او هم پس از آنکه آزاد شود، خواهد آمد. در نتیجه، آنها به منزل بازگشتند.
دو ساعت پس از ظهر مرا خواستند و حکم دادگاه را مبنی بر محکومیت من به مدتی کمتر از زمانی که در زندان گذرانده بودم، اعلام کردند.
قرار شد تا تشکیل دومین دادگاه -که دادگاه تجدید نظر است و معمولا یک ماه پس از نخستین دادگاه تشکیل میشود- مرا آزاد کنند.
رئیس دادگاه دستور داد سربازان نگهبان، به علامت اینکه فرد همراه آنها زندانی نیست، سلاح خود را دوشفنگ کنند و مرا در انجام بقیه اقدامات اداری لازم براس خروج از زندان یاری کنند. به اتاقم رفتم؛ که چنان که قبلا گفته بودم، نزدیک در ورودی زندان بود. یک ساعت از شب گذشته بود که اثاثیه ام را جمع کردن و بازندانیان خداحافظی کردم.
فصل زمستان بود و هوا سرد؛ و در شب، سرد تر. جلوی در ورودی پادگان تعدادی از جوانان فامیل را دیدم که با یک اتومبیل در انتظار من ایستاده بودند. وسایلم را گرفتند. خواستم سوار اتومبیل شوم که یک افسر آمد و گفت:
شما نمیتوانی بروی؛ با من بیا! مرا در اتومبیلی که چند نظامی در آن بودند، سوار کرد و اتومبیل -چنان که از مسیر راه دریافتم- به سمت ساختمان ساواک حرکت کرد.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۳۰) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۱۳) #دفاعیه_در_دادگاه_نظامی (بخش سوم) وقت
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۳۱)
#فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۱۴)
#دفاعیه_در_دادگاه_نظامی (بخش چهارم)
آیا آزادی من از پادگان، ظاهری بوده؟ آیا میخواهند مرا به ساواک و از آنجا به تهران ببرند؟
درحالی که اتومبیل مسیر خود را در تاریکی و سرما به سمت سرنوشت نامعلوم من میپیمود، این گونه پرسش ها نیز در ذهن من میچرخید.
جلوی ساختمان ساواک مرا پیاده کردند. بازجویی که در زندان سوم و چهارم با او آشنا شده بودم -یعنی غضنفری- با من روبرو شد. با لحنی آمیخته به غرور و موذیگری به من گفت:
-چرا آمدی؟
-من نیامدم، آنها مرا به اینجا آوردند.
-حالا که ما دستور آزادی ات را داده ایم، برو!
بدون آنکه علت این رفتار آنها را بدانم، به خیابان تاریک و سرد آمدم تا اتومبیلی پیدا کنم که مرا به خانه برساند. اگر وسایلم هم در دستم بود، بیرون ماندن در این ساعت از شب، مشقت و درسر بیشتری داشت.
اما وسایلم را جلوی در ورودی پادگان به کسانی که برای رساندنم آمده بودند، سپرده بودم.
ناگهان یک اتومبیل جلوی پایم ایستاد. خوب نگاه کردم، دیدم همان جوانانی هستند که جلوی پادگان منتظرم بودند. فهمدیم آنها مسیر مرا از پادگان تا ساواک در انتظار سرنوشت و سرانجام کار دنبال کرده بودند.
به خانه رسیدم، دیدم همسرم نشسته و به در چشم دوخته، بچه ها هم از انتظار خسته شده اند و به خواب رفته اند.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945