eitaa logo
پژوهش های اصولی
282 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
701 ویدیو
118 فایل
﷽ 📌نکات اخلاقی واعتقادی 📌تحلیل های سیاسی وبصیرت افزا در راستای آشنایی با مقتضیات زمان 📌آرشیوی از اهم علوم مقدماتی اجتهاد 📌آموزش اصول وفنون پژوهش از طریق ارائه سلسله مباحث علمی از اینکه بدلیل مشغله، توفیق پاسخگویی ندارم، عذر خواهم @HosseinMehrali
مشاهده در ایتا
دانلود
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 116) #فصل_دهم (فرش پوسیده 9) #کتاب_صلح_امام_حسن(علیه السلام) (بخش دوم) به
(خون دلی که لعل شد 117) (دادگاه نظامی 1) در یکی از روزهای این ماه، منزل پدرم ناهار دعوت بودم؛ و عده ای از علما هم آنجا مهمان بودند. من با مصطفی -که در آن زمان چهار پنج ساله بود- رفتم. مصطفی را نزد مادرم گذاشتم و خودم به بیرونی منزل نزد پدرم رفتم. معمولا خانه علما -کوچک هم که باشد- دو قسمت دارد: یکی بیرونی که مخصوص مهمان هاست، و دیگری اندرونی که مخصوص خانواده است. هر یک از این دو قسمت هم در جداگانه دارد. مشغول صرف ناهار با مهمان ها بودیم که یکی از برادرانم آمد و گفت: ساواکی ها وارد خانه شده اند! من به طرف آنها رفتم تا وارد قسمت مهمان ها نشوند. دیدم مادرم در حیاط، مقابل دو مامور ساواک ایستاده و با آنها جر و بحث میکند. او پوشیده در حجاب و رو بسته، مثل شیری در برابر آن دو نفر ایستاده بود. آن کسی که بخصوص با مادرم بحث و جدل میکرد، یکی از بازجو های معروف ساواک بود که پس از انقلاب کشته شد. از خلال مبادله ی کلمات میان مادر و فرد ساواکی، فهمیدم ماموران ساواک ابتدا از در قسمت اندرونی وارد شده اند، که مادرم آنها را رد کرده و گفته سید علی اینجا نیست! و هرچه کوشیده اند به داخل منزل بریزند، مادر جلوی آنها را گرفته و در را به روی آنها بسته؛ سپس در دیگر را زده اند. برادرم که نمیدانسته چه کسی پشت در است، آمده و در را بازکرده و آنها وارد خانه شده اند و با مادرم به بگو مگو پرداخته اند. وقتی دیدن من در حال آمدن به حیاط هستم، یکی از آنها به مادرم گفت: اینکه سید علی است؛ چرا می گویید اینجا نیست! اما مادر عقب نشینی نکرد و با تندی، پاسخ آنها را میداد. من خطاب به بازجوی ساواک گفتم: آیا میدانید این خانم کیست؟ نام مادر را با تکریم بردم و بعد رو به مادر کردم و گفتم: مادرم اجازه بدهید من خودم با اینها حرف بزنم و شما با اینها حرف نزنید. بعد به ماموران ساواک گفتم: چه میخواهید؟ گفتند: باید با ما بیایی. گفتم: من آماده ام. پسرم مصطفی در تمام این مدت با حیرت و وحشت شاهد صحنه بود. با او خداحافظی کردم و او را به دست مادرم سپردم. با مادرم هم خداحافظی کردم. در حین رفتن، یکی از این دژخیمان در پاسخ کلامی که راجع به مادرم گفتم، کلمه ناسزایی بر زبان راند که پاسخش را به تندی دادم. آنها مرا به ساختمان ساواک بردند. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 117) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی 1) #مادری_مثل_شیر در یکی از روزهای این ماه،
(خون دلی که لعل شد 118) (دادگاه نظامی 2) (بخش اول) مرا به اتاق رئیس بردند، که اتاقی مجلل با مبلمانی شیک و مرتب بود. در انتهای اتاق، میزی بزرگ قرار داشت که پشت آن، رئیس نشسته بود. او بنا به عادت روسای ساواک، برای جنگ روانی، سر پایین انداخته بود و خود را سرگرم چند برگ کاغذی نشان میداد که در مقابل داشت. من نیز طبق عادت خودم، برای واکنش، روی یک صندلی نرم در آن اتاق نشستم و خود را مشغول چیزهایی کردم که حاکی از بی توجهی به رئیس باشد. وقتی چنین دید، سرش را بلند کرد و گفت: شما کی هستید؟ البته او مرا کاملا میشناخت. یعنی من برای کسی چون او ناشناخته بودم؟! پاسخش را دادم. گفت: عجب، آقای خامنه ای شما کجا بودید؟ از لحن سوالها دریافتم که اطلاعات ساواک ناقص است، تا جایی که گمان میکنند من متواری بوده ام و از بازگشت من به مشهد مطلع نشده اند، و نمیدانند که من در یک خانه مستقل زندگی میکنم؛ بلکه گمان دارند من در خانه ی پدرم به سر میبرم. اطلاعات آن دستگاه ستمگر خون خوار و کارهای اطلاعاتی اش از این قماش بود. با سرزنش و تشر شروع به سخن کرد. من گاهی با همان تندی پاسخش را میدادم و گاهی بدون اعتنا به حرف هایش، خاموش میماندم. در این اثنا یکی از بازجویان با پرونده ی ضخیمی در دست، وارد شد؛ کنار رئیس ایستاد، پرونده را جلوی او باز کرد و با انگشت شروع کرد به نشان دادن جاهای معینی بر صفحات آن. رئیس هم با تکان دادن سر، وانمود میکرد از آنچه میخواند، متاثر و ناراحت است. ساختگی بودن این اقدام بازجو و رئیس، بخوبی آشکار بود. چون هدف از آن، چیزی جز برانگیختن خوف و هراس نبود. بعد، رئیس سرش را بلند کرد و با لحن خشمگینی گفت: ببریدش! مرا به اتاقی بردند که در آن، عده ای از ماموران ساواک، دایره وار ایستاده بودند. مرا در وسط دایره گذاشتند و به باد کلمات ناسزا و توهین آمیز گرفتند. من قبلا تجربه ی مشابهی را گذرانده بودم و این بار برای رویارویی و دادن پاسخ شدید به آنها، آماده تر بودم. البته تا آن وقت شکنجه بدنی اعمال نمیشد. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 118) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی 2) #در_اتاق_بازجویی(بخش اول) مرا به اتاق ر
(خون دلی که لعل شد ۱۱۹) (دادگاه نظامی ۳) (بخش دوم) هنوز در خاطر دارم یکی از ساواکی ها با نام مستعار«نشاط» -که درجه ی سرهنگی داشت، ولی لباس غیر نظامی میپوشید- خطاب به من گفت: شما چه میخواهید؟ فکر میکنید چه کاری میتوانید بکنید؟ ببین ملک حسین چه کرد. با اینکه او ضعیف است ک قدرت ندارد، اما در یک روز پنج هزار فلسطینی را کشت! درحالی که ما با قدرت و اقتدارمان براحتی میتوانیم پنج میلیون نفر را بکشیم!! از این حرف او خیلی تعجب کردم؛ چون عددی که گفت، خیلی مبالغه آمیز بود. یعنی یا فردی نادان و فریب خورده بود، و یا میخواست مرا فریب دهد. در هر دو صورت، این نشانه بی مایگی او بود. این یک نکته، و نکته دوم اینکه چنین حرفی را به یک دلبه علم که جز قلم و منبر چیز دیگری ندارد، نمیزنند. بله، اگر من رهبر یک جنبش مردمی میلیونی سازمان یافته بودم، تهدید چنین کسی به کشتن پنج میلیون آدم معنی پیدا میکرد؛ اما وقتی من در چنین وضعیتی هستم، تنها مفهوم حرف این مرد آن است که او خود از من بسیار ضعیف تر است. حقیقتا هم آنها از نظر شخصیت و منطق، بسیار ضعیف بودند. البته، هم ضعیف بودند و هم دیوانه! و دیوانه ممکن است ناگهان به انسان حمله کند و انسان را از پا درآورد. از همین روی، به ماموران ساواک به عنوان آدمهایی ضعیف و حقیر و بی مایه مینگریستم. اما به علت آنچه گفتم، قدری احساس ترس هم از آنها داشتم. جیبهایم را گشتند و چیز به درد بخوری در آنها نیافتند. آنها از اتاق خارج شدند و من بیشتر از یک ساعت تنها ماندم. بعد یکی از آنها آمد و گفت: بیا. مرا سوار اتومبیلی کردند که به سمت ساختمان دیگری رفت. وقتی وارد شدم، فهمیدم همان زندانی است که سه سال پیش در آن بودم؛ از دیوار های سفیدش آنجا را شناختم. آنجا همان «هتل سفید»ی بود که ما این اسم را رویش گذاشته بودیم. پس، «کرم نما و فرود آ، که خانه خانه ی توست»! مرا در یکی از سلولها انداختند. در زندان، گروهبانهای پخته و سنجیده ای هم بودند. آنها در اطراف سلول جمع شدند و به ابراز احترام و عنایت نسبت به زندانی جدیدالورود پرداختند. البته در سلول بسته بود و به من اجازه بیرون رفتن از آن داده نمیشد. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۱۹) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۳) #در_اتاق_بازجویی(بخش دوم) هنوز در خاطر
(خون دلی که لعل شد ۱۲۰) (دادگاه نظامی ۴) (بخش دوم) پس از گذشت چند روز، به فکر تکمیل ترجمه کتاب اسلام و مشکلات تمدن سید قطب افتادم. من سه چهارم کتاب را در سومین زندان خود ترجمه کرده بودم و ترجمه یک چهارم آخر را به برادرم -سید هادی- واگذار کرده بودم. از برادرم اوراق ترجمه کتاب را خواستم و ترجه هایی را که برادرم کرده بود، بازنگری کردم تا با ترجمه فصلهای قبل یکسان باشد. بعد اخرین فصل کتاب را که از نظر طرز بیان و تهاجم به تمدن غرب، فصل قوی ای است، ترجمه کردم؛ و مقدمه خوبی هم بر کتاب نوشتم و در آن، تعبیرات و اصطلاحات ابتکاری و نویی را به کار بردم و آنهارا به منظور تمییز از بقیه متن، بین گیومه قرار دادم. صفحه اول کتاب را هم تنظیم کردم. این کار حدود یک ماه طول کشید. سپس آن را به طور کامل به برادرم -سید هادی- سپردم و نام کسی را هم که آن را چاپ کند، ذکر کردم. در همان ایام به من خبر دادند کتاب صلح امام حسن(علیه السلام) تالیف شیخ راضی آل یاسین -که آن را از عربی ترجمه کرده بودم و حاوی تحلیلی تاریخی از صلح امام حسن بود- از چاپخانه بیرون آمده است. بعد هم نسخه ای از آن را برایم آوردند که بسیار خوشحال شدم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۲۰) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۴) #در_اتاق_بازجویی(بخش دوم) پس از گذشت چن
(خون دلی که لعل شد ۱۲۱) (دادگاه نظامی ۴) (بخش اول) دو هفته پس از زندانی شدنم، شنیدم یکی از گروهبانها در زندان صدا میزند: مژده، مژده،... عبدالناصر مرد! و این خبر، تاثیر بسیار دردنامی بر من داشت. در اینجا باید به نکته جالبی اشاره کنم که من و اسلام گرایان مبارز ایران با آن روبرو بودیم، و آن اینکه ما، هم به «سید قطب» و اندیشه جنبشی و انقلابی او شدیدا علاقه مند بودیم، و هم از قاتل او «جمال عبدالناصر» طرفداری میکردیم! من وقتی خبر اعدام سید قطب را شنیدم، گریه کردم، و هنگام شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر هم گریستم! دل بستگی ما به سید قطب امری روشن است و نیازی به بیان علل آن نیست؛ چون این مرد به مدد قلم ادیبانه، رنجها و سختی های عملی، و اندیشه ی پر فروغ قرآنی خود، اسلام را با چهره ای پویا و انقلابی و برخوردار از چشم اندازهای گسترده، به گونه ای معرفی کرد که در نتیجه آن، انسان مسلمان نسبت به دین خود احساس غرور و مباهات میکند و شأن خود را از امور بی ارزشی که مردمان را مشغول ساخته، بالاتر میابد. همچنین در تفسیر خود، به یک زبان اسلامی پویا سخن میگوید که فرد مسلمان از هر مذهب که باشد، در آن تعارضی با عقاید مذهبی خود نمیابد. البته به استثنای بعضی چیزهایی که با اعتقاد کسانی که برای امیرالمومین علی (علیه السلام) مقام عصمت قائلند، منافات دارد؛ از جمله یک روایت ساختگی در رابطه با علت نزول آیه تحریم خمر. البته من او را معذور میداشتم، زیرا او خود از کسانی است که قائل به عصمت امام -بویژه پیش از حکم تحریم خمر- نیست. و به طور کلی، نقل این روایت مجعول ، از عدم احاطه کامل او به شخصیت امیرالمومنین (علیه افضل صلوات المصلین) حکایت دارد. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۲۱) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۴) #علاقه_متضاد(بخش اول) دو هفته پس از زندا
(خون دلی که لعل شد ۱۲۲) (دادگاه نظامی ۵) (بخش دوم) اما مباهات ما به عبدالناصر، به دلایل روانشناختی -ونه عقیدتی- باز میگردد. ما در ایران با یک روند استکباری وحشتناک و گسترده، در جهت تحقیر دین و روحانیت، مواجه بودیم. این روند از جهت وارد ساختن شکست روحی بر جوانان و روشنفکرانی که قدرتهای سرکش جهان به چشمشان بزرگ آمده بود، تاثیر فراوان داشت. در این جو شکست آلود، و در برابر ترک تازی غرب و آمریکا، ما به هر صدایی که با قدرتهای مزبور به ستیز برمیخاست و در برابر آنها با صلابت و پایداری حرف میزد، دل میبستیم. عبدالناصر از کسانی بود که این گونه حرف میزد. ما وقتی میشنیدیم عبدالناصر رودرروی همه طاغوتهای جهان می ایستد، احساس سربلندی میکردیم و با شور و اشتیاق، به دنبال شنیدن سخنرانی های او از رادیو«صوت العرب» بودیم. ما به هر گونه اقدام عملی با هدف رهایی از یوغ سلطه ی منفور استعمار که جهان اسلام -و بلکه سراسر جهان سوم- را به بند کشیده بود، دل میبستیم. از همین رو، از همه انقلابی های آسیا، آفریقا و امریکای لاتین نیز طرفداری، و با آنها همدلی داشتیم. به یاد دارم هنگامی که خبر برپایی انقلاب لیبی را شنیدم، فورا در یکی از سخنرانی هایم از فراز منبر، این انقلاب را تایید کودم و به خاطر آزاد سازی لیبی از بند حکومت کسی که به جای «ادریس»، اورا «ابلیس» نامیدم، به انقلابیون تبریک گفتم. بعدا که آقای هاشمی رفسنجانی را دیدم، مطلع شدم که او هم در جلسات خود، انقلاب لیبی را تایید کرده است. شوق قلبی عمیق ما به بازگرداندن عزتی که طاغوتیان لگدمال کرده بودند، و کرامتی که فرعونیان زیر پا نهاده بودند، ما را به اتخاذ این مواضع برمی انگیخت. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۲۲) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۵) #علاقه_متضاد (بخش دوم) اما مباهات ما به
(خون دلی که لعل شد ۱۲۳) (دادگاه نظامی ۶) (بخش سوم) افزون بر همه اینها، نام عبدالناصر در اذهان ما، با سربلندی و پایداری و مقاومت برادران مسلمان عربمان در برابر نیروهای صهیونیستی و ارتجاعی منطقه، توام گردیده بود؛ هرچند ما از خط مشی ای که او را به درگیری با اسلام گرایان کشانید، رنج میبردیم. ضمنا دستگاه تبلیغاتی شاه، برای ایجاد روحیه دشمنی در ایران علیه عبدالناصر بسیج شده بود. آنچه هنگام شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر بیشتر دل مرا به درد آورد، همین نحوه اعلام خبر فوت او توسط آن فرد نظامی بود؛ چون او که از این خبر ابراز خوشحالی میکرد، نه دقیقا میدانست چرا باید خوشحال باشد، و نه چیزی درباره عبدالناصر میدانست، بلکه فقط و فقط مسحور دستگاه تبلیغاتی شاه بود. من یک رادیو ی کوچک داشتم. این رادیو هنگام نوبت کشیک نگهبانان آسان گیر و با اغماض به دست من رسید، و من آن را از چشم نگهبانان سخت گیر پنهان میکردم؛ چون معمولا استفاده از رادیو در داخل زندان ممنوع است. پس از شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر، کار من شد گوش دادن به رادیو «صوت العرب». بزرگ ترین مایه ی تسلی من در آن روزها تلاوتهای قرآنی این رادیو بود، که اکنون آنها را با جزئیات به خاطر دارم. مثلا به یاد دارم که قاریان بزرگ مصری، مانند«عبدالباسط»، «مصطفی اسماعیل» و «محمود علی البناء» این آیه ی کریمه را میخواند:«وَكَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَكَانُوا ۗ وَاللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ». یکی از آنها این آیه را میخواند و دوباره از «قاتل معه ربیون» تکرار میکرد. من نام قرائی را که تلاوتشان را شنیدم، در پشت قرآن یادداشت کردم. از آغاز شب به تلاوتها گوش میکردم، تا وقتی تلاوتهای «صوت العرب» به آخر برسد و من به دنبال تلاوتهای قرآنی، به سراغ ایستگاه های رادیویی دیگر بروم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۲۳) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۶) #علاقه_متضاد (بخش سوم) افزون بر همه اینه
(خون دلی که لعل شد ١٢٤) (دادگاه نظامی ٧) (‌بخش اول) حال که خوشحالی آن فرد ارتشی را بخاطر شنیدن خبر درگذشت عبدالناصر -به دلیل تبلیغاتی که به گونه ای ویژه بر ارتش حاکم بود- ‌یاد کردم،‌ رخداد دیگری را نقل میکنم که به روشنی ذهنیت حاکم بر ارتشی های آن زمان را نشان میدهد. در میان زندانیان این زندان،‌ گروهبانی ترک زبان از اهالی استان آذربایجان بود که به دلیلی پیش و پا افتاده،‌ به شش ماه زندان محکوم شده بود. به او اجازه داده شده بود که فضای کوچکی را در نزدیکی سرویسهای بهداشتی برای چای درست کردن و فروختن به زندانیان در اختیار بگیرد!‌ من با او به ترکی صحبت میکردم و به همین خاطر نوعی انس و محبت میان ما ایجاد شد. ارتشی ها دور آن مکان گرد می آمدند و جای میخوردند. البته من در این جلسه آنها شرکت نمیکردم،‌ زیرا خروج من از سلول ممنوع بود. از این گذشته،‌ تمایلی هم به رفتن به آن محل نامناسب نداشتم؛ اما در عین حال جزو مشتریان این گروهبان بودم. او برایم چای را به سلول می آورد و من پول آن را نقدا به او می پرداختم. و این چنین بود که سه عامل:‌ زندان،‌ زبان مشترک،‌ و مشتری خوب بودن من،‌ باعث رابطه میان من و این فرد شد. صبح یکی از روز ها،‌ من همراه دیگر زندانیان در محوطه ی باز بودیم؛ چون گاهی به ما اجازه استفاده از آفتاب داده میشد. من معمولا در گوشه ای از حیاط زندان مینشستم،‌ ارتشی ها دور من مینشستند،‌ و من با صحبتهای گوناگون -‌اعم از داستان،‌ اخبار و نکات جالب- سرشان را گرم میکردم. یک روز رشته سخن به کمونیست ها کشیده شد،‌ که در آن سالها حضور پر رنگی نداشتند؛‌ بلکه نخستین فعالیتهای آنها در همان سال بخصوص ظهور یافت. در مدتی که در زندان بودم،‌ تعدادی از جوانان را آوردند و به اتهام کمونیست بودن به زندان انداختند. رژیم پهلوی هم این فعالیتها را بزرگ جلوه میداد. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ١٢٤) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ٧) #به_جدت_قسم_میکشمت(‌بخش اول) حال که خوشح
(خون دلی که لعل شد ١٢٥) (دادگاه نظامی ٨) (‌بخش دوم) گروهبان یادشده،‌ با اظهار تنفر شدید خود از کمونیست ها و ادعای اینکه وقتی کمونیست ها در سال١٣٢٥ در آذربایجان دولت مستقل تشکیل دادند،‌ تعدادی از آنها را کشته،‌ در بحث ما شرکت میکرد. او ساواک را سرزنش میکرد که با کمونیست ها برخورد شدید نمیکند،‌ و با قاطعیت میگفت:«‌اگر ساواک به من اجازه بدهد،‌ من میتوانم کمونیست ها را یکی یکی بکشم،‌ بدون اینکه احدی از آن مطلع شود!‌ اما ساواک با اینها مدارا میکند و اینها را به زندان می اندازد تا براحتی بخورند و بخوابند!»‌. او مرتبا ساواک را مورد سرزنش قرار میداد که چرا به او اجازه کشتن این کمونیست های زندانی را نمیدهد! ‌به ذهنم گذشت که با این مرد شوخی کنم. به او گفتم:‌ اگر ساواک به تو دستور قتل مرا بدهد،‌ چه؟ فورا با لحت قاطع گفت: به جدت میکشم! او به جد من سوگند میخورد، چون به خاطر عمامه سیاه من،‌ از انتساب من به نبی اکرم(‌صلی الله علیه وآله) مطلع بود. از این گذشته،‌ ما با یکدیگر -‌چنان که گفتم- وجوه مشترک بسیاری هم داشتیم. اما با وجود همه اینها،‌ با جدیت تمام میگفت:«‌میکشم»‌! این نمونه ای از ثمرات مغزشویی در بین نظامیان آن زمان بود. در این مدت، گروهی از جوانان دانشگاهی وارد زندان شدند.‌ این نخستین باری بود که رژیم‌ به بازداشت جوانان دانشگاهی مشهد اقدام میکرد. از این پدیده متوجه شدم که تحرک تازه ای در جامعه هست،‌ و این مرا بسیار خوشحال کرد. خیلی مشتاق بودم که بدانم بیرون زندان چه میگذرد،‌ اما راهی وجود نداشت. وقتی این جوانان را به زندان آوردند،‌ به سلول من نیاز پیدا شد؛‌ لذا مرا بیرون آوردند و در اتاق بزرگی کنار در زندان -که برای ملاقات زندانیان مهیا شده بود-‌ جای دادند؛‌ زیرا در این زندان،‌ تعداد سلولها کم بود؛‌ ضمنا من هم دوماه یا بیشتر در سلول بودم و از نظر آنها بیش از آن لازم نبود در سلول بمانم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ١٢٥) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ٨) #به_جدت_قسم_میکشمت(‌بخش دوم) گروهبان یاد
(خون دلی که لعل شد ١٢٦) (دادگاه نظامی ٩) (‌بخش اول) وقتی در سلول بودم -‌‌پیش از انتقال به اتاق بزرگ- ماه رمضان فرا رسید. با فرا رسیدن این ماه،‌ دلم غرق شادی شد؛ چون از کودکی این ماه را دوست میداشتم. در این ماه، چهره ی زندگی روزمره دگرگون میشود و انسان روزه دار لذت معنوی خاصی احساس میکند. نخستین روز ماه رمضان سپری شد؛ هنگام افطار فرا رسید، اما چیزی برای من نیاوردند؛ زیرا برای ماه رمضان،‌ در محیط ارتش و زندان ارتش،‌ حسابی باز نمیشد. نماز خواندم و به سیر در عالم خاطرات این ماه -‌به ویژه خاطرات ساعت افطار و سرور روزه داران در هنگام افطار- پرداختم. آن لحظات شادی آور و فرح افزای سر سفره ی افطار در کنار خانواده،‌ با سماوری که در برابر ما میجوشید،‌ در خاطرم گذشت. همچنین آن خوردنی های اندک و سبک مخصوص افطار را به یاد آوردم؛ به ویژه«ماقوت»‌ -‌غذای معروف مشهدی ها که ظاهرا مختص خود آنهاست- را به یاد آوردم؛ که از هر غذایی برای افطار،‌ آن را بیشتر دوست میداشتم. «ماقوت»‌ از آب و نشاسته و شکر تهیه میشود و به شیوه خاصی آن را میپزند. همسر من نیز در پختن آن،‌ همانند پختن سایر غذا ها،‌ بخوبی وارد است. ناگهان به خود باز آمدم و از خدا مغفرت طلبیدم. شاید این گرسنگی بود که خاطرات یاد شده را در ذهنم برانگیخت؛‌ شاید هم علت،‌ تنهایی بود. به هر حال باید صبر میکردم. نیم ساعت پس از مغرب،‌ یک فنجان چای گیر آوردم. مدتی بعد شام آوردند، که بخاطر نامرغوبی،‌ دل بدان رغبت نمیکرد. اما قدری از آن را خوردم و بقیه را برای سحری گذاشتم. در سحر هم بقیه آن را با اکراه خوردم،‌ زیرا این غذا از اصل نامطبوع بود و بعد از مانده شدن نیز نامطبوع تر شده بود. نخستین روز بر این منوال گذشت. روز دوم،‌ نگهبان اطلاع داد که چیزی برای شما فرستاده شده. آن را گرفتم و باز کردم. دیدم انواع غذاهایی که در افطار به آنها میل دارم،‌ در چند بشقاب برایم فرستاده شده. این غذا ها برای چند نفر کافی بود. همسرم آن را آماده کرده بود و توانسته بود به زندان برساند. همچنین در همان روز،‌ از منزل برایم وسایل چای آوردند. افطاری خوشمزه و مطبوعی بود که به قدر کفایت از آن برداشتم و باقی را برای زندانیان فرستادم. این کار هر روز تکرار شد. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ١٢٦) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ٩) #ماقوت‌ (‌بخش اول) وقتی در سلول بودم -‌‌
(خون دلی که لعل شد ۱۲۷) (دادگاه نظامی۱۰) (بخش دوم) در شبهای ماه رمضان، فرصت تلاوت، دعا و ذکر فراهم شد. به یادم می آید که در شب عید فطر، نماز مستحبی هزار قل هوالله را خواندم که در آن در رکعت اول پس از حمد، هزار بار سوره ی توحید خوانده میشود. این دومین تجربه ی رمضانی من در زندان بود. در اولین زندانم، نیمی از ماه رمضان را داخل زندان گذراندم؛ در این زندان، تمام ماه رمضان را؛ و در پنجمین زندان هم باز سراسر ماه رمضان را. اینها علی رغم سختی ها و رنجهایی که داشت، بویژه در پنجمین زندان -که شرح آن را خواهم داد- فرصتهایی بود که از جهت تربیت نفس و توجه به پروردگار و تدبر در آیات قرآن و مفاهیم بلند آن، برایم بسیار سودمند بود. بیشتر خاطراتی که در این زندان یادداشت کرده ام، مربوط به ایام ماه مبارک رمضان است. در این زندان و زندان قبلی، آشکارا شاهد فاجعه ی اخلاقی در میان زندانیان نظامی بودم. این فاجعه پیش از آنکه نشانه ی بی توجهی و اهمال بوده باشد، حاکی از وجود یک برنامه ریزی بود. با آنکه ورود هر چیزی به زندان بدون بازرسی و کنترل شدید ممنوع بود، اما دیدم که مواد مخدر چگونه میان نظامیان زندانی رواج داشت! به من اطلاع داده شد که برخی در زندانِ درجه داران شراب خواری میکنند. در این زندان و زندان قبلی دیدم که کسانی «بنگ» را به عنوان مواد مخدر استعمال میکنند؛ زندانیان میچرخند و بنگ میکشند و در حالتی شبیه به اغما، هذیان میگویند! یک جوان سالم وقتی وارد این زندانها میشد، به ناچار فاسد میگردید؛ چون بیشتر به یک گنداب متعفن شبیه بود و هرکس -بجز کسانی که خداوند به آنها رحم کرده باشد- در آن می افتد، به گند و فساد آن دچار میشد. تازه اینجا به عنوان زندان نظامی، تابع یک انضباط دقیق بود؛ حال قیاس کنید که زندانهای غیرنظامی در چه وضعی بودند! بدین جهت، من ضمن تلاشهایم در داخل زندان، تلاش میکردم تا در این جوّ سراسر آلوده، هرکس را بشود نجات داد، نجات دهم. کمی مانده به ماه رمضان، زندانیان را جمع کردم، برایشان وعظ کردم و مرگ و آخرت و حساب قیامت را به یادشان آوردم. آنها به من قول دادند و قسم خوردند که روزه بگیرند. واقعا هم روز اول روزه گرفتند؛ روز دوم هم تا ظهر تحمل کردند؛ اما در اثر جوّ فاسد زندان، اراده ی آنها سست شد. لذا تاثیر موعظه ی من در آنها به پایان رسید و روزه ی خود را خوردند! در خاطرات نوشتم که چه کسی فقط روز نخست را روزه گرفت و چه کسب روزه را تا طهر روز دوم ادامه داد و سپس خورد! 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۲۷) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی۱۰) #ماقوت (بخش دوم) در شبهای ماه رمضان، فرص
(خون دلی که لعل شد ۱۲۸) (دادگاه نظامی ۱۱) (بخش اول) پرونده من در این زندان، در دادگاه نظامی مطرح بود؛ دادگاه نظامی هم در وسط پادگان قرار داشت و رابطه ی من با این دادگاه، در طول مدت زندان برقرار بود؛ یا دادگاه مرا برای پاسخگویی به سوالات احضار میکرد، و یا من در اعتراض به یک رشته مسائل به دادگاه مامه مینوشتم و در نتیجه دادگاه مرا برای پاسخ به اعتراضاتم احضار میکرد. من اعتراض کردم که چرا مرا با کفالت آزاد نمیکنند؟ درحالی که قانون چنین اجازه ای میدهد. اعتراض کردم که چرا اجازه نمیدهند با خانواده و دوستانم ملاقات داشته باشم؟ به نگهداشتنم در سلول انفرادی -علی رغم تکمیل مراحل بازجویی- اعتراض کردم... و میدانستم که دادگاه قادر نیست هیچ یک از چیزهای را که خواسته بودم، برایم تامین کند. اما قصدم آن بود که در برابر تخلفات غیر قانونی آنها موضعی از طرف خود داشته باشم. به یاد دارم که یک بار رئیس دادگاه در پاسخ به یکی از درخواست هایم گفت: باید به ساواک مراجعه کنم(!) البته این حرف ناخواسته از زبانش در رفت، و من از آن علیه او استفاده کردم. با اظهار تعجب از حرف او گفتم: چطور ممکن است دادگاه زیر نفوذ ساواک باشد؟! او فورا حرفش را عوض کرد و شروع کرد به تعریف و تمجید و ذکر فضایل رئیس ساواک مشهد! 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۱۲۸) #فصل_یازدهم(دادگاه نظامی ۱۱) #دفاعیه_در_دادگاه_نظامی(بخش اول) پرونده
(خون دلی که لعل شد ۱۲۹) (دادگاه نظامی ۱۲) (بخش دوم) روز محاکمه تعیین شد. من پرونده ام را برای بازنگری و تهیه دفاعیه خواستم. دادگاه برای من یک وکیل مدافع نظامی تعیین کرده بود، اما من میدانستم که دفاع او صوری است و خاصیت و اثری بر آن مترتب نیست. دفاعیه ای در سی صفحه نوشتم. روز محاکمه وارد صحن دادگاه شدم. در صدر دادگاه، رئیس و دو قاضی و دادستان و وکیل مدافع مستقر بودند. همگی آنها نظامی بودند و با درجات نظامیِ براقی که بر شانه و نشانهایی که بر سینه داشتند، با باد و فیس تمام نشسته بودند. من با آهنگی قوی و لحنی قاطع، لایحه دفاعیه را خواندم. این لایحه هم مانند لایحه قبلی که در زندان سابق تهیه شده بود، به دقت بر مواد قانونی استناد داشت و به صورتی منطقی تنظیم شده بود. انتظار نداشتد از یک طلبه علوم دینی چنین سخنانی بشنوند و یا از او چنین موضعی را مشاهده کنند؛ چون تصویری که در ذهن آنها از دین و روحانیون نقش بسته بود، تصویری عقب مانده و مسخ شده بود. من در چهره ی اعضای دادگاه نشانه های تحسین و تبادل نگاه های گویا و پرمعنا را میدیدم. هنگام تنفس دادگاه، مراتب تحسین خود را ابراز کردند و از انتخاب الفاظ و معانی و کیفیت بیان دفاعیه تمجید کردند. پس از دادگاه، از من خواستند از سالن دادگاه خارج شوم و بیرون در منتظر بمانم. من در اشتیاق اطلاع از حکم صادره، لحظه شماری میکردم. روز محاکمه، با روز ملاقات زندانیان و خانواده هایشان مصادف بود. خانواده برای دیدار با من آمده بودند و جلوی در زندان منتظر مانده بودند. دادگاه چون در وسط پادگان قرار داشت، از در ورودی دور بود. خانواده تا ظهر انتظار کشیده بودند. برخی رفته بودند و برخی مانده بودند. البته حکم صادر شده بود، اما بایستی روی برگهای خاصی تایپ میشد و سپس در حضور اعضای دادگاه و متهم قرائت میشد. من در انتظار اعلام حکم بودم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۲۹) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۱۲) #دفاعیه_در_دادگاه_نظامی (بخش دوم) روز
(خون دلی که لعل شد ۱۳۰) (دادگاه نظامی ۱۳) (بخش سوم) وقت اداری به پایان رسید. یکی از اعضای دادگاه بیرون آمد و هنگامی که به در ورودی پادگان رسید، خانواده ای را دید که در انتظار زندانی خود مانده اند، و مطلع شد که اینها خانواده من هستند؛ لذا به آنها خبر داد که حکم آزادی من صادر شده است. بدین ترتیب پیش از آنکه من از حکم دادگاه مطلع شوم، خانواده از آن اطلاع یافتند. وقتی انتظار آنها به درازا کشید، یکی از نگهبانان پادگان به آنها گفت:شما بروید؛ او هم پس از آنکه آزاد شود، خواهد آمد. در نتیجه، آنها به منزل بازگشتند. دو ساعت پس از ظهر مرا خواستند و حکم دادگاه را مبنی بر محکومیت من به مدتی کمتر از زمانی که در زندان گذرانده بودم، اعلام کردند. قرار شد تا تشکیل دومین دادگاه -که دادگاه تجدید نظر است و معمولا یک ماه پس از نخستین دادگاه تشکیل میشود- مرا آزاد کنند. رئیس دادگاه دستور داد سربازان نگهبان، به علامت اینکه فرد همراه آنها زندانی نیست، سلاح خود را دوشفنگ کنند و مرا در انجام بقیه اقدامات اداری لازم براس خروج از زندان یاری کنند. به اتاقم رفتم؛ که چنان که قبلا گفته بودم، نزدیک در ورودی زندان بود. یک ساعت از شب گذشته بود که اثاثیه ام را جمع کردن و بازندانیان خداحافظی کردم. فصل زمستان بود و هوا سرد؛ و در شب، سرد تر. جلوی در ورودی پادگان تعدادی از جوانان فامیل را دیدم که با یک اتومبیل در انتظار من ایستاده بودند. وسایلم را گرفتند. خواستم سوار اتومبیل شوم که یک افسر آمد و گفت: شما نمیتوانی بروی؛ با من بیا! مرا در اتومبیلی که چند نظامی در آن بودند‌، سوار کرد و اتومبیل -چنان که از مسیر راه دریافتم- به سمت ساختمان ساواک حرکت کرد. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۳۰) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۱۳) #دفاعیه_در_دادگاه_نظامی (بخش سوم) وقت
(خون دلی که لعل شد ۱۳۱) (دادگاه نظامی ۱۴) (بخش چهارم) آیا آزادی من از پادگان، ظاهری بوده؟ آیا میخواهند مرا به ساواک و از آنجا به تهران ببرند؟ درحالی که اتومبیل مسیر خود را در تاریکی و سرما به سمت سرنوشت نامعلوم من میپیمود، این گونه پرسش ها نیز در ذهن من میچرخید. جلوی ساختمان ساواک مرا پیاده کردند. بازجویی که در زندان سوم و چهارم با او آشنا شده بودم -یعنی غضنفری- با من روبرو شد. با لحنی آمیخته به غرور و موذیگری به من گفت: -چرا آمدی؟ -من نیامدم، آنها مرا به اینجا آوردند. -حالا که ما دستور آزادی ات را داده ایم، برو! بدون آنکه علت این رفتار آنها را بدانم، به خیابان تاریک و سرد آمدم تا اتومبیلی پیدا کنم که مرا به خانه برساند. اگر وسایلم هم در دستم بود، بیرون ماندن در این ساعت از شب، مشقت و درسر بیشتری داشت. اما وسایلم را جلوی در ورودی پادگان به کسانی که برای رساندنم آمده بودند، سپرده بودم. ناگهان یک اتومبیل جلوی پایم ایستاد. خوب نگاه کردم، دیدم همان جوانانی هستند که جلوی پادگان منتظرم بودند. فهمدیم آنها مسیر مرا از پادگان تا ساواک در انتظار سرنوشت و سرانجام کار دنبال کرده بودند. به خانه رسیدم، دیدم همسرم نشسته و به در چشم دوخته، بچه ها هم از انتظار خسته شده اند و به خواب رفته اند. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۳۱) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۱۴) #دفاعیه_در_دادگاه_نظامی (بخش چهارم) آی
(خون دلی که لعل شد ۱۳۲) (دادگاه نظامی ۱۵) فراموش نمیکنم که همان شب پس از بازگشت به منزل، برای تشرف به زیارت حضرت رضا [علیه السلام] و نماز در مسجد گوهرشاد، به حرم رفتم. دیروقت بود و صحن تقریبا خالی بود، اما از دور دو تن از دوستان و همدرسهای خود را دیدم که با یکی از آنها علقه ی خاصی دارم و قیافه ما نیز آنچنان به هم شبیه است که اگر کسی مارا نشناسد، گمان میبرد باهم برادریم. از این تصادف، بسیار خوشحال شدم؛ زیرا انتظار نداشتم کسی را در آنجا ببینم. با شوق دیدار چهره هایی که زندان میان من و آنها فاصله انداخته بود، به سوی آن دو رفتم. انتظار داشتم آنها هم به محض دیدن من به سویم بیایند و بعد از این مدت جدایی، از دیدار من خوشحال شوند. به طرف آنها رفتم و نزدیکشان رسیدم. میخواستم سلام کنم که دیدم از من رو میگردانند! گویی یکی از آن دو به دیگری گفته بود: او اکنون از زندان خارج شده و شاید تحت نظر است؛ پس، از او دوری کنیم! این برخورد، مرا سخت متاثر کرد. یک فرد زندانی مانند من که چند ساعتی است از زندان آزاد شده، از دوستان و بویژه از کسانی که قاعدتا باید همان دغدغه ها و امیدها و آرمانهای اسلامی او را داشته باشند، توقع چنین برخوردی را ندارد! در حقیقت، من اینگونه برخورد هارا از برخی روحانیون، فراوان دیده ام! درحالی که به عکس آنها، جوانان -اعم از طلاب علوم دینی و دانشجویان دانشگاه- در مواقعی که به زندان می افتادم و مورد ستم رژیم واقع میشدم، بیشتر دور مرا میگرفتند و به من میپیوستند. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۳۲) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۱۵) #رفتار_عجیب_یک_‌دوست_نزدیک فراموش نمی
(خون دلی که لعل شد ۱۳۳) (دادگاه نظامی ۱۶) در اینجا باید اشاره ی مختصری بکنم به برخورد روحانیون با فعالان عرصه مبارزه ایران. امام راحل جهاد اسلاف خود را با رهبری بزرگترین انقلاب تاریخ معاصر به ثمر رساند و طی آن، سرکش ترین جبار منطقه را که متکی بر بزرگترین قدرت جهانی بود، سرنگون ساخت و برپایی نظام اسلامی را در ایران اعلام کرد. جای شگفتی نیست اگر علمای دین این چنین باشند، زیرا آنها وارثان پیامبران و مصلحین تاریخند. اما کسانی که دست اندر کار امور علوم دینی بودند، همگی در ایران در چنین سطحی از احساس مسئولیت قرار نداشتند؛ و این هم دلایلی دارد که اینجا مجال بیان آن نیست. برخی از آنها تنها در حمایت و تایید فعالان اسلامی موضع میگرفتند، ولی خود وارد میدان نمیشدند. برخی ازآنها هم کاملا بی طرف بودند! از جنبش اسلامی، نه بد میگفتند و نه خوب. البته کسانی هم بودند که در قبال فعالان جنبش اسلامی، موضع منفی داشتند. این موضوع منفی هم شدت و ضعف داشت. برخی از اینها وقتی صحبت از این میشد، جنبش اسلامی را زیر سوال میبردند. برخی دیگر، با مناسبت یا بی مناسبت، چنین میکردند. بد نیست از حادثه ای که بخاطرم آمد، یاد کنم. به یاد می آورم که در سال۱۳۵۵ سیل عظیمی در قوچان آمد و من در عملیات امداد و نجات شهر مشارکت داشتم. طی جریانی -که اکنون جای شرح جزئیات آن نیست- مقامات قوچان به من دستور دادند فورا شهر را ترک کنم! وقتی افسر پلیس حکم را به من ابلاغ کرد، من در یکی از رواق های بزرگ مسجد جامع شهر بودم که آن را به انبار بزرگی از کالاها و اجناس اهدا شده برای کمک به آسیب دیدگان تبدیل کرده بودیم. کالا ها به شکل دقیق و با نظمی جالب چیده شده بود که غیر متخصصین امداد از قبیل ما، کمتر میتوانند این کار را انجام دهند. من به حجره ای در کنار آن رواق رفتم که شیخ ذبیح الله و شماری از دوستان و یارانش آنجا نشسته بودند. بالحنی حاکی از رنج و تلخی گفتم: به من دستور داده اند شهر را ترک کنم. در چهره همگی علامت ناراحتی آشکار شد. اما یکی از آنها -که یکی از دونفری بود که پس از زندان، اورا در صحن حضرت رضا [علیه السلام] دیده بودم- همین که همدردی حاضران را با من دید، فورا گفت: اینها برای امداد و نجات نیامده اند؛ اینها مفسد و خرابکارند! برخی از آنها تا این درجه نسبت به همه فعالان عرصه اسلامی کینه می ورزیدند. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۳۳) #فصل_یازدهم (دادگاه نظامی ۱۶) #مواضع_و_مبارزه_روحانیون در اینجا باید
(خون دلی که لعل شد۱۳۴) (دادگاه نظامی۱۷) کمی پیش از دومین دادگاه -که دادگاه تجدید نظر بود- سلسله اقدامات اداری را باید انجام میدادم. برای این امر باید به دادرسی ارتش مراجعه میکردم. در خلال پیگیری این اقدامات، دیدم افسر جوانی در اداره ی دادرسی ارتش خیلی به من نگاه میکند؛ گویی میخواهد درمورد مطلبی با من حرف بزند. به او که نزدیک شدم، گفت: -میخواهم به شما چیزی را بگویم. -بفرما. -از ایراد سخنرانی هایی مانند سخنرانی ای که در نخستین دادگاه ایراد کردی، خودداری کن؛ چون اگر آنها در شما هوشمندی و توانایی خاصی را ملاحظه کنند، با شما سختگیری میکنند. به مصلحت شما است که وانمود کنی فردی ساده، و فریب خورده هستی! از او تشکر کردم و رفتم؛ درحالی که خود بهتر میدانستم که در برابر دادگاه مغروری که علما را به دیده ی تحقیق مینگرد، نمیتوانم خود را به این شکل نشان دهم. وقتی وارد سالن دادگاه دوم شدم، دیدم آن افسر جوان منشی دادگاه است! رئیس این دادگاه مرد معروفی بود که قبلا مقام دادستانی کل را داشته و بعد رئیس دادگاه شده بود. رئیس دادگاه، مرا به باد سوال گرفت. نظرم را درباره ی مسائل مختلف میپرسید و من پاسخ میدادم. بعد به مستشارانش که در دو طرفش نشسته بودند، رو کرد و گفت: این مرد نیاز به ده سال زندان دارد تا به صورت تمام وقت به نوشتن و تالیف و تحقیق بپردازد! گفتم: انا الله انا الیه راجعون! البته رئیس دادگاه مطلب فوق را از روی مزاح گفت، اما مضمون مزاح او موید نظر و نصیحت آن افسر جوان بود. این محاکمه با تایید حکم دادگاه قبلی خاتمه یافت. از آزادی ام مدت زیادی نگذشته بود که باز در ماه مهر (!) دستگیر شدم و به پنجمین زندان افتادم. چهارمین بازداشت من در دوم مهرماه سال ۱۳۴۹ ه.ش(۲۴ رجب ۱۳۹۰ ه.ق) بود و پنجمین آن در ششم مهرماه سال۱۳۵۰ ه.ش (۷شعبان ۱۳۹۱ ه.ق) صورت گرفت. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945